گر چه بر منظرش ادارک نظر قادر نيست | | هيچکس نيست که منظور مرا ناظر نيست |
حاصل از ذکر زبان چيست چو دل ذاکر نيست | | ايکه از ذکر بمذکور نميپردازي |
زانکه سرمست مي عشق بتان فاجر نيست | | نسبت ما مکن اي زاهد نادان به فجور |
هيچکس برصفت قيس بني عامر نيست | | گر چه خلقي شدهاند از غم ليلي مجنون |
غمش از وارد و انديشهاش از صادر نيست | | هر دل خسته که او صدرنشين غم تست |
ظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نيست | | زآتش عشق تو آن سوز که در باطن ماست |
خبر از دور زمانم نبود نادر نيست | | گر ز سوداي تو اي نادرهي دور زمان |
قصهي عشق من و حسن ترا آخر نيست | | چون توانم که بپايان برم اين دفتر ازآنک |
کانکه دين در سر آن کار کند کافر نيست | | من بغيرتو اگر کافرم انکار مکن |
زانکه نافع نبود صبر چو دل صابر نيست | | به صبوري نتوان جستن ازين درد خلاص |
هر که او را به دو عالم بخرد خاسر نيست | | اي عزيزان اگر آن يوسف کنعاني ماست |
که ز اوصاف تو ادراک خرد قاصر نيست | | قاصرست از خرد آنکس متصور باشد |
آندمم با تو حضورست که او حاضر نيست | | گر چه خواجو ز تو يک لحظه نگردد غائب |
کيست آنکش سر پيوند تو در خاطر نيست | | نه من دلشده دارم سر پيوندت و بس |