عشق سلطانيست کو را حاجت دستور نيست
عشق سلطانيست کو را حاجت دستور نيست
شاعر : خواجوي کرماني
طائران عشق را پرواز گه جز طور نيست عشق سلطانيست کو را حاجت دستور نيست زانکه کس در دور چشم مست او مستور نيست کس نميبينم که مست عشق را پندي دهد وانکه او نزديک باشد گر بسوزد دور نيست دور شو کز شمع عشق آتش بنزديکان رسد زانکه بي آتش درون تيرهام را نور نيست من به مهر دل به پايان ميرسانم روز را تا نميگردد خراب آن مملکت معمور نيست ملک دل را تا بکي بينم چنين ويران وليک دوزخي باشد هر آن جنت که در وي حور نيست بزم بي شاهد نميخواهم که پيش اهل دل وانکه اين ره نسپرد نزد خرد معذور نيست رهروان عشق را جز دل نميشايد دليل هيچ ناظر را نميبينم که او منظور نيست تا نپنداري که ما با او نظر داريم و بس شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نيست چشم ميگونش نگر سرمست و خواجو در خمار