يارش نتوان گفت که از يار بنالد

يارش نتوان گفت که از يار بنالد شاعر : خواجوي کرماني واندل نبود کز غم دلدار بنالد يارش نتوان گفت که از يار بنالد مشتاق گل آن نيست که از خار بنالد گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست کان يار نباشد که ز اغيار بنالد چون يار بدست آيدت از غير چه نالي نبود سر يار ار ز سر دار بنالد هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق در باديه و وادي خونخوار بنالد در وصل حرم کي رسد آنکو ز حرامي بيمار هر آئينه ز تيمار بنالد عيبي نبود گر ز جفاي تو بنالم وز زاري من...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يارش نتوان گفت که از يار بنالد
يارش نتوان گفت که از يار بنالد
يارش نتوان گفت که از يار بنالد

شاعر : خواجوي کرماني

واندل نبود کز غم دلدار بنالديارش نتوان گفت که از يار بنالد
مشتاق گل آن نيست که از خار بنالدگر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست
کان يار نباشد که ز اغيار بنالدچون يار بدست آيدت از غير چه نالي
نبود سر يار ار ز سر دار بنالدهر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق
در باديه و وادي خونخوار بنالددر وصل حرم کي رسد آنکو ز حرامي
بيمار هر آئينه ز تيمار بنالدعيبي نبود گر ز جفاي تو بنالم
وز زاري من چنگ سحر زار بنالدبر گريه‌ي من ساغر مي گرم بگريد
دوري نبود گر بشب تار بنالددل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور
آنرا مکن اقرار کز انکار بنالدخواجو چو درين کار نداري سر انکار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط