ياد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود شاعر : خواجوي کرماني باده چشم عقل ميبست و در دل ميگشود ياد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود جام مي زنگ غم از آئينه جان ميزدود بوي گل شاخ فرح در باغ خاطر مينشاند صبح بر ميآمد آن ساعت که او رخ مينمود مه فرو ميشد گهي کو پرده در رخ ميکشيد جادوي مردم فريبش هوش مستان ميربود کافر گردنکشش بازار ايمان ميشکست وز جمالش آبروي ماه و پروين ميفزود از عذارش پرده گلبرگ و نسرين ميدريد از رخ و زلفش...