بي رخ حور بجنت نفسي نتوان بود

بي رخ حور بجنت نفسي نتوان بود شاعر : خواجوي کرماني بر سر آتش سوزنده بسي نتوان بود بي رخ حور بجنت نفسي نتوان بود زانکه هر لحظه گرفتار کسي نتوان بود من نه آنم که بود با دگري پيوندم با تو هر چند که بي دسترسي نتوان بود با توام گر چه بگيسوي تو دستم نرسد ليکن از شور شکر با مگسي نتوان بود يکدمم مرغ دل از خال تو خالي نبود گر چه بي همنفسي خود نفسي نتوان بود تا بود يکنفس از همنفسي دور مباش بي پر و بال اسير قفسي نتوان بود در چنين وقت که مرغان همه...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بي رخ حور بجنت نفسي نتوان بود
بي رخ حور بجنت نفسي نتوان بود
بي رخ حور بجنت نفسي نتوان بود

شاعر : خواجوي کرماني

بر سر آتش سوزنده بسي نتوان بودبي رخ حور بجنت نفسي نتوان بود
زانکه هر لحظه گرفتار کسي نتوان بودمن نه آنم که بود با دگري پيوندم
با تو هر چند که بي دسترسي نتوان بودبا توام گر چه بگيسوي تو دستم نرسد
ليکن از شور شکر با مگسي نتوان بوديکدمم مرغ دل از خال تو خالي نبود
گر چه بي همنفسي خود نفسي نتوان بودتا بود يکنفس از همنفسي دور مباش
بي پر و بال اسير قفسي نتوان بوددر چنين وقت که مرغان همه در پروازند
که درين فصل کم از خار و خسي نتوان بودخيز خواجو سر آبي طلب و پاي گلي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما