اي دل من بسته در آن زنجير سمنسا دل شاعر : خواجوي کرماني کرده مرا در غم عشقت بي سر و بي پا دل اي دل من بسته در آن زنجير سمنسا دل رانده ازين ديده پرخون سيل به دريا دل برده ازين قالب خاکي رخت به صحرا جام اي بت مهوش تو چرا برداشتي از ما دل چون دل ما برنگرفت از لعل لبت کامي قصد من بي سر و پا يا ديده کند يا دل جاي من بيدل و دين يا دير بود يا دار واي دل اي واي دل و دين وادل من وادل مطرب دل سوختگان گو تا بزند بر چنگ وي نظري زانرخ زيبا کرده تمنا...