من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم شاعر : خواجوي کرماني کارم از دست برون رفت که گيرد دستم من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم بيخود آوردم و در حلقهي زلفت بستم ديشب آندل که بزنجير نگه نتوان داشت زانکه چون خاک بزير سم اسبت پستم اين خياليست که در گرد سمند تو رسم ببريدم ز همه خلق و درو پيوستم هر که با زلف گرهگير تو پيوندي ساخت که گرفتار غم عشق توام تا هستم من نه امروز بدام تو در افتادم و بس از دل و ديده درودت ز قفا نفرستم تا برفتي نتوانم...