با روي چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم

با روي چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم شاعر : خواجوي کرماني با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم با روي چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم تا آن نگار سيمبر شد شمع ايواني دگر رفتم ز جان در کوي او وز جان و تن باز آمدم گفتم ببينم روي او يا راه يابم سوي او وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان رفتم ز شوق از خويشتن وز خويشتن باز آمدم چون باد صبح از بوستان آورد بوي دوستان تا...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
با روي چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم
با روي چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم
با روي چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم

شاعر : خواجوي کرماني

با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدمبا روي چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم
مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدمتا آن نگار سيمبر شد شمع ايواني دگر
رفتم ز جان در کوي او وز جان و تن باز آمدمگفتم ببينم روي او يا راه يابم سوي او
وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدماز عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان
رفتم ز شوق از خويشتن وز خويشتن باز آمدمچون باد صبح از بوستان آورد بوي دوستان
تا آمدم در کويش از طرف چمن باز آمدمتا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل
گر زانکه داري ماجرا بازآ که من باز آمدممي‌رفت و مي‌گفت اي گدا از من بيازردي چرا
گفتم کزو باز آيم از باز آمدن باز آمدموقتي اگر من پيش ازين با خود ز راه بيخودي
اي دوستان از آمدن سوي وطن باز آمدمخواجو به کام دوستان سوي وطن باز آمدي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط