بزن بنوک خدنگم که پيش دست تو ميرم شاعر : خواجوي کرماني چو جان فداي تو کردم چه غم ز خنجر و تيرم بزن بنوک خدنگم که پيش دست تو ميرم گرم بتيغ براني کجا روم که اسيرم اسير قيد محبت سر از کمند نتابد من شکسته بگردش کجا رسم که فقيرم بحضرتي که شهانرا مجال قرب نباشد ولي عجب که خيالت نميرود ز ضميرم ز خويشتن بروم چون تو در خيال من آئي چو صبح پرده برافکن که پيش روي تو ميرم چو شمع مجلسم ار زانکه ميکشي شب هجران که از دو کون گزيرست و از تو نيست گزيرم ...