بيا که هندوي گيسوي دلستان تو باشم

بيا که هندوي گيسوي دلستان تو باشم شاعر : خواجوي کرماني قتيل غمزه‌ي خونخوار ناتوان تو باشم بيا که هندوي گيسوي دلستان تو باشم ورم به تير زني ناظر کمان تو باشم گرم قبول کني بنده‌ي کمين تو گردم بدان اميد که مرغي ز آشيان تو باشم کنم بقاف هواي تو آشيانه چو عنقا ببوي آنکه گياهي ز بوستان تو باشم دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم براستان که همان خاک آستان تو باشم ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشستم هنوز سوخته آتش سنان تو باشم اگر بب حياتم هزار...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بيا که هندوي گيسوي دلستان تو باشم
بيا که هندوي گيسوي دلستان تو باشم
بيا که هندوي گيسوي دلستان تو باشم

شاعر : خواجوي کرماني

قتيل غمزه‌ي خونخوار ناتوان تو باشمبيا که هندوي گيسوي دلستان تو باشم
ورم به تير زني ناظر کمان تو باشمگرم قبول کني بنده‌ي کمين تو گردم
بدان اميد که مرغي ز آشيان تو باشمکنم بقاف هواي تو آشيانه چو عنقا
ببوي آنکه گياهي ز بوستان تو باشمدلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم
براستان که همان خاک آستان تو باشمز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشستم
هنوز سوخته آتش سنان تو باشماگر بب حياتم هزار بار برآرند
تو پادشاهي و آيم که پاسبان تو باشمتو شمع جمعي و خواهم که پيش روي تو ميرم
دراي راه نوردان کاروان تو باشممرا بهر زه در آئي مران که در شب رحلت
چو موي گردم از آنرو که چون ميان تو باشمچو از ميان تو يک موي در کنار نبينم
چگونه شکر نگويم که در زمان تو باشماگر هزار شکايت بود ز دور زمانم
بخاک راه نيرزم اگر نه زان تو باشمغلام خويشتنم خوان بحکم آنکه چو خواجو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط