تا چند به شادي مي غمهاي تو نوشم شاعر : خواجوي کرماني از خلق جهان کسوت سوداي تو پوشم تا چند به شادي مي غمهاي تو نوشم من سلسلهي زلف ترا حلقه بگوشم هر چند که زلفت دل من گوش ندارد با اين همه آتش نتوانم که نجوشم عيبم مکن ار دود دلم در جگر افتاد چون عود ره دل زندم چون نخروشم چون چنگ زه جان کشدم چون نخراشم اين طرفه که مينالم و پيوسته خموشم خلقي ز فغانم به فغانند وليکن چون از در ميخانه بدر برد بدوشم ديشب خبرم نيست که شاگرد خرابات بر ياد...