من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم

من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم شاعر : خواجوي کرماني ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم مرد و زن برسر اگر تيغ زنندم سهلست وانکه جان مي‌دهد از حسرت تيغ تو منم هر کرا جان بود از تيغ بگرداند روي نيست بي شور سر زلف تو موئي ز تنم تن من گر چه شد از شوق ميانت موئي اين خيالست که بيني اثري از بدنم اثري بيش نماند...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم

شاعر : خواجوي کرماني

ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنممن همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم
در نفس شعله زند آتش عشق از دهنمهمچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان
من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنممرد و زن برسر اگر تيغ زنندم سهلست
وانکه جان مي‌دهد از حسرت تيغ تو منمهر کرا جان بود از تيغ بگرداند روي
نيست بي شور سر زلف تو موئي ز تنمتن من گر چه شد از شوق ميانت موئي
اين خيالست که بيني اثري از بدنماثري بيش نماند از من و چون باز آئي
عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنمعهد بستي و شکستي و ز ما بگسستي
نگذارد که من سوخته دل دم بزنمچون توانم که دمي خوش بزنم کاتش عشق
دفتر از خون دلم پرشد و تر شد سخنماگر از خويشتنم چند ز درد دل خويش
دوستان عيب مگيريد که بي خويشتنماگر از خويشتنم هيچ نمي‌آيد ياد
دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنممي‌نوشتم سخني چند ز درد دل خويش
چکنم دور فلک دور فکند از وطنمايکه گفتي که بغربت چه فتادي خواجو
تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنمدر پي جان جهان گرد جهان مي‌گردم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط