چه کردهام که بيکبارم از نظر بفکندي
چه کردهام که بيکبارم از نظر بفکندي
شاعر : خواجوي کرماني
نهال کين بنشاندي و بيخ مهر بکندي چه کردهام که بيکبارم از نظر بفکندي کمان کشيدي و چون ناوکم بدور فکندي کمين گشودي و برمن طريق عقل ببستي و گر چو ابر بگريم تو همچو غنچه بخندي اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالي چو خواهمت که در آيم درم بروي ببندي چو آيمت که ببينم مرا ز کوي براني ولي ترا چه غم از ذره کافتاب بلندي توقعست که از بنده سايه باز نگيري تو خستگي چه شناسي که بر فراز سمندي پيادگان جگر خسته رنج باديه دانند وزان موافق مائي که ما نيم و تو قندي از آن ملايم طبعي که ما تنيم و تو جاني تو و عبادت و عرفان و ما و مستي و رندي بحال خود بگذار اي مقيم صومعه ما را تو حال قيد چه داني که بيخبر ز کمندي ز من مپرس که خواجو چگونه صيد فتادي