گرفتمت که بگيرم عنان مرکب تازي
گرفتمت که بگيرم عنان مرکب تازي
شاعر : خواجوي کرماني
کجا روم که فرس بر من شکسته نتازي گرفتمت که بگيرم عنان مرکب تازي که در نشيمن عنقا کنند دعوي بازي تو شاهبازي و دانم که تيهوان نتوانند شبي چو زلف سياهت نديدهام بدرازي شبان تيره بسي بردهام بخر و روزي گرم چو شمع بسوزي ورم چو عود بسازي ضرورتست که پيشت چو شمع سوزم و سازم تو داني ار بزني حاکمي و گر بنوازي مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست وليکن گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازي بدوستي که چو دل قلب و نادرست نيايم که در شريعت عشقت شهيد باشم و غازي بخون بشوي مرا چون قتيل تيغ تو گشتم به ناز خويش و نياز من شکسته چه نازي چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد ولي بقتل وي آن به که دست خويش نيازي فداي جان تو خواجو اگر قتيل تو گردد