مرا به عاقبت اين شوخ سيمتن بکشد
مرا به عاقبت اين شوخ سيمتن بکشد
شاعر : سعدي
چو شمع سوخته روزي در انجمن بکشد مرا به عاقبت اين شوخ سيمتن بکشد به قهر اگر بستيزد هزار تن بکشد به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد اگر خود آب حياتست در دهان و لبش و گر گريخت خيالش به تاختن بکشد گر ايستاد حريفي اسير عشق بماند بلاي عشق که فرهاد کوهکن بکشد مرا که قوت کاهي نه کي دهد زنهار به نقد اگر نکشد عشقم اين سخن بکشد کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوي مرا چه حاجت کشتن که خود وثن بکشد به شرع عابد اوثان اگر ببايد کشت عجب نباشد اگر مست تيغ زن بکشد به دوستي گله کردم ز چشم شوخش گفت بسي نماند که غيرت وجود من بکشد به يک نفس که برآميخت يار با اغيار مرا از آن چه که پروانه خويشتن بکشد به خنده گفت که من شمع جمعم اي سعدي