شبي خفته بودم به عزم سفر

شبي خفته بودم به عزم سفر شاعر : سعدي پي کارواني گرفتم سحر شبي خفته بودم به عزم سفر که بر چشم مردم جهان تيره کرد که آمد يکي سهمگين باد و گرد به معجر غبار از پدر مي‌زدود به ره در يکي دختر خانه بود که داري دل آشفته‌ي مهر من پدر گفتش اي نازنين چهر من که بازش به معجر توان کرد پاک نه چندان نشيند در اين ديده خاک که هر ذره از ما به جايي برد بر اين خاک چندان صبا بگذرد دوان مي‌برد تا سر شيب گور تو را نفس رعنا چو سرکش ستور عنان باز نتوان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شبي خفته بودم به عزم سفر
شبي خفته بودم به عزم سفر
شبي خفته بودم به عزم سفر

شاعر : سعدي

پي کارواني گرفتم سحرشبي خفته بودم به عزم سفر
که بر چشم مردم جهان تيره کردکه آمد يکي سهمگين باد و گرد
به معجر غبار از پدر مي‌زدودبه ره در يکي دختر خانه بود
که داري دل آشفته‌ي مهر منپدر گفتش اي نازنين چهر من
که بازش به معجر توان کرد پاکنه چندان نشيند در اين ديده خاک
که هر ذره از ما به جايي بردبر اين خاک چندان صبا بگذرد
دوان مي‌برد تا سر شيب گورتو را نفس رعنا چو سرکش ستور
عنان باز نتوان گرفت از نشيباجل ناگهت بگسلاند رکيب


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما