بدين نظر که دگرباره کرد بر عالم | | خداي را چه توان گفت شکر فضل و کرم |
خدايگان معظم اتابک اعظم | | به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه |
خليفهي پدر و عم به اتفاق اعم | | سر ملوک زمان پادشاه روي زمين |
به ماه طلعت شاه و ستارگان حشم | | زمين پارس دگر فر آسمان دارد |
يکي به خدمت او دست بندگي بر هم | | يکي به حضرت او داغ خادمي بر روي |
به خدمت حرمش پشت پادشاهان خم | | به قبلهي کرمش روي نيکخواهان راست |
که تهنيت به ديار عرب رسيد و عجم | | هنوز کوس بشارت تمام نازده بود |
بر آستان جلالش نماند جاي قدم | | ز سر نهادن گردنکشان و سالاران |
هزار سال کم از حق او بود يک دم | | سپاس بار خدايي که شکر نعمت او |
به حکم آنکه همش دوست مينهد مرهم | | خوشست بر دل آزادگان جراحت دوست |
الم خوشست به انديشهي شفاي الم | | شب فراق به روز وصال حامله بود |
دگر نزاع نيفتد ميان گرگ و غنم | | دگر خلاف نباشد ميان آتش و آب |
که لرزه بر تن شيران فتد چو شير علم | | ز سايهي علم شير پيکرش نه عجب |
که دوستان همه شادند، گو بمير از غم | | اگر دو ديدهي دشمن نميتواند ديد |
اسير باد به زندان ساکنان عدم | | وجود هر که نخواهد دوام دولت او |
که خود هلاک شوند از حسد به خون شکم | | شها به خون عدو ريختن شتاب مکن |
دو نيمه باد سرش تا به سينه همچو قلم | | هر آنکه چون قلمت سر به حکم بر ننهد |
که تشنگان به فرات و پيادگان به حرم | | چنان به عهد تو مشتاق بود نوبت ملک |
زدند بر دل بدگوي ضربتي محکم | | به حلق خلق فرو ريخت شربتي شيرين |
به خير کوش و صلاح و سداد و عفو و کرم | | جهان نماند و آثار معدلت ماند |
نماند و تا به قيامت برو بماند رقم | | که ملک و دولت اضحاک بيگناه آزار |
شنيدهاند نصيحت ز کهتران خدم | | خطاي بنده نگيري که مهتران ملوک |
که جز حديث نميماند از بنيآدم | | خنک تني که پس از وي حديث خير کنند |
چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم | | به دولتت همه افتادگان بلند شدند |
که سعيش از همه بيشست و حظش از همه کم | | مگر کمينهي آحاد بندگان سعدي |
نبودهاند به ايام کس چنين خرم | | هميشه خرميت باد و خير باد که خلق |
وگر بود به سرنيزه باد چون پرچم | | سري مباد که بر خط بندگي تو نيست |