به ايوان شهنشاهي درآرند | | که شاهنشاه عادل سعد بوبکر |
که مرواريد بر تاجش ببارند | | حرم شادي کنان بر طاق ايوان |
ازين پس، آسمان گفت ارگذارند | | زمين ميگفت عيشي خوش گذاريم |
ازين غافل که تابوتش درآرند | | اميد تاج و تخت خسروي بود |
که بر سر کاه و بر زيور غبارند | | چه شد پاکيزهرويان حرم را |
که مردم تحت امر کردگارند | | نشايد پاره کردن جامه و روي |
نميشايد که فريادي ندارند | | وليکن با چنين داغ جگرسوز |
روا باشد که مظلومان بزارند | | بلي شايد که مهجوران بگريند |
همي بينم که عنوانش به خونست | | نميدانم حديث نامه چونست |
دريغي ماند و فريادي و يادي | | برفت آن گلبن خرم به بادي |
گردش سيلاب خون باز ايستادي | | زماني چشم عبرتبين بخفتي |
نخواهد پروريد اين سفله زادي | | چه شايد گفت دوران زمان را |
چنان صاحبدلي فرخنژادي | | نيارد گرش گيتي دگر بار |
مرا خود کاشکي مادر نزادي | | خردمندان پيشين راست گفتند |
چنين آتش که در عالم فتادي | | نبودي ديدگانم تا نديدي |
که آمد پشت دولت را ملاذي | | نکوخواهان تصور کرده بودند |
که تاج خسروي بر سر نهادي | | تن گردنکشش را وقت آن بود |
که بستان را بهار و ميوه دادي | | چه روز آمد درخت نامبردار |
ببرد از بوستانش تند بادي | | مگر چشم بدان اندر کمين بود |
همي بينم که عنوانش به خونست | | نميدانم حديث نامه چونست |
پس از گل در چمن بلبل مخواناد | | پس از مرگ جوانان گل مماناد |
نداند کس چنين قيمت مداناد | | کس اندر زندگاني قيمت دوست |
صبا بر استخوانش گل دماناد | | به حسرت در زمين رفت آن گل نو |
زلال کام در حلقش چکاناد | | به تلخي رفت از دنياي شيرين |
خداوندش به رحمت در رساناد | | سرآمد روزگار سعد بوبکر |
شراب از دست پيغمبر ستاناد | | جزاي تشنه مردن در غريبي |
نثار رحمتش بر سر فشاناد | | در آن عالم خداي از عالم غيب |
خدايش هم به اين آتش نشاناد | | هر آن کش دل نميسوزد بدين درد |
محمد نامبردارش بماناد | | درين گيتي مظفر شاه عادل |
به خوي صالحانش پروراناد | | سعادت پرتو نيکان دهادش |
به اوج روح و راحت گستراناد | | روان سعد را با جان بوبکر |
بسي دوران ديگر بگذراناد | | به کام دوستان و بخت فيروز |
همي بينم که عنوانش به خونست | | نميدانم حديث نامه چونست |
دل خويشان نميدانم که چونست | | غريبان را دل از بهر تو خونست |
که از دست شکيبايي برونست | | عنان گريه چون شايد گرفتن |
نميآيد که رايت سرنگونست | | مگر شاهنشه اندر قلب لشکر |
که باران بيشتر سيلاب خونست | | دگر سبزي نرويد بر لب جوي |
که آب چشمهها عنابگونست | | دگر خون سياووشان بود رنگ |
که بار از طاقت مسکين فزونست | | شکيبايي مجوي از جان مهجور |
نشايد کرد و درمان هم سکونست | | سکون در آتش سوزنده گفتم |
زمانه مادري بيمهر و دونست | | که دنيا صاحبي بدعهد و خونخوار |
که از دوران آدم تاکنونست | | نه اکنونست بر ما جور ايام |
همي بينم که عنوانش به خونست | | نميدانم حديث نامه چونست |
عزيزان وقت و ساعت ميشمارند | | بزرگان چشم و دل در انتظارند |
کنيزان دست و ساعد مينگارند | | غلامان در و گوهر ميفشانند |
به رهواران تازي برسوارند | | ملک خان و مياق و بدر و ترخان |