مقصود وجود آفرينش | | اي چشم و چراغ اهل بينش |
مهمان أبيت عند ربي | | صاحب دل لاينام قلبي |
خود وصف تو و زبان سعدي؟ | | در وصف تو لانبي بعدي |
نه يکي راضي و دگر محروم | | همه را ده چو ميدهي موسوم |
تا نيفتد ميان ايشان گرد | | خير با همگنان ببايد کرد |
به دگر بيخلاف دربايد | | کانچه در کفهاي بيفزايد |
ور خزينه تهي بود شايد | | عدل و انصاف و راستي بايد |
دل مردم خراب و گنج آباد | | نکند هرگز اهل دانش و داد |
پاسبان ممالک خويشست | | پادشاهي که يار درويشست |
که باريک بينند اهل نظر | | نظر کن درين موي باريک سر |
چو پر شد ز زنجير محکمترست | | چو تنهاست از رشتهاي کمترست |
که نامحکم بود بياصل ديوار | | نخست انديشه کن آنگاه گفتار |
که بد را کس نخواهد گفت نيکوي | | چو بد کردي مشو ايمن ز بدگوي |
چو ترک ملک و دولت کرد و خاتم | | چو نيکو گفت ابراهيم ادهم |
که دل برداشتن کاريست مشکل | | نبايد بستن اندر چيز و کس دل |
که ميکاويد قبر پادشاهي | | يکي را ديدم اندر جايگاهي |
سرشک از ديده ميباريد و ميگفت | | به دست از بارگاهش خاک ميرفت |
همي بينم که مشتي استخواني | | ندانم پادشه يا پاسباني |
که گوي نخوت از مردان ربودند | | چه سرپوشيدگان مرد بودند |
همي ترسم که از زن کمتر آيي | | تو با اين مردي و زورآزمايي |
براي مصلحت گه گه ببايد | | نکويي گرچه با ناکس نشايد |
تو در حال استخواني پيش او ريز | | سگ درنده چون دندان کند تيز |
نکويي با وي از حکمت به در نيست | | به عرف اندر جهان از سگ بتر نيست |
ورش تيمار داري گله پايد | | که گر سنگش زني جنگ آزمايد |
که در خيلش بود قائم مقامي | | نميرد گر بميرد نيکنامي |
بميرد، همچنان روشن بود جمع | | چو در مجلس چراغي هست اگر شمع |
يا کدامست خرج نافرجام | | هيچ داني که چيست دخل حرام |
پس به شوخي و معصيت خوردن | | به گدايي فراهم آوردن |
باز گرديد و سر گفته به کام | | نشنيدم که مرغ رفته ز دام |
که تواند گرفت ديگر بار | | مرغ وحشي که رفت بر ديوار |
نه به جنگش بتر بيازارند | | رفتگان را به لطف باز آرند |
بخراشند و مرهمي نکنند | | زخم بالاي يکدگر بزنند |
عسل و شهد و نشتر و زنبور | | خار و گل درهماند و ظلمت و نور |
چه زاهد که بر خود کند کار سخت | | چه رند پريشان شوريده بخت |
وليکن ميفزاي بر مصطفي | | به زهد و ورع کوش و صدق و صفا |
که مذموم باشد، چه جاي سياه | | از اندازه بيرون سپيدي مخواه |
امکان مقاومت نديدم | | دشنام تو سر به سر شنيدم |
تا وقت بود جواب ما را | | با مثل تو کرده به مدارا |
با گوش تو آيد آنچه گفتي | | آن روز که از عمل بيفتي |
با دشمن و دوست لطف و احسان | | داني چه بود کمال انسان |
دلداري دشمنان مدارا | | غمخواري دوستان خدا را |
کو دل دوستان بيازارد | | سگ بر آن آدمي شرف دارد |
تا معاني به دل فرود آيد | | اين سخن را حقيقتي بايد |
سگ ز بيرون آستان محروم | | آدمي با تو دست در مطعوم |
و آدمي دشمني روا دارد | | حيف باشد که سگ وفا دارد |
کوه گردد ز بار غصه ستوه | | غم نه بر دل که گر نهي بر کوه |
تن مسکين چگونه خوش باشد؟ | | جان شيرين که رنج کش باشد |
تا نداني نخست باطن امر | | سخن زيد نشنوي بر عمرو |
بيخلاف اين سخن پريشانست | | گر خلافي ميان ايشانست |
ميل بعضي به خير و بعضي شر | | همه فرزند آدمند بشر |
وان دگر سگ برو شرف دارد | | اين يکي مور ازو نيازارد |
که جواني نيايد از پيران | | همه دانند لشکر و ميران |
بعد ازينم چه عذر بايد خواست؟ | | عذر من بر عذار من پيداست |
که جمعيتت را کند پايمال | | اگر هوشمندي مکن جمع مال |
شب و روزم از کيسه پر بيم بود | | مرا پيش ازين کيسه پر سيم بود |
وزان پاسباني فرج يافتم | | بيفکندم و روي برتافتم |
مگسانند دور شيريني | | اين دغل دوستان که ميبيني |
همچو زنبور بر تو ميجوشند | | تا حطامي که هست مينوشند |
کيسه چون کاسهي رباب شود | | باز وقتي که ده خراب شود |
معرفت خود نبود پنداري | | ترک صحبت کنند و دلداري |
کامراني ز در فراز آيد | | بار ديگر که بخت باز آيد |
در وي افتند چون مگس در ماست | | دوغبايي بپز که از چپ و راست |
کاستخوان از تو دوستر دارند | | راست خواهي سگان بازارند |
صورت امن ازو خيال مبند | | هر که را باشد از تو بيم گزند |
اغلب از بيم جان خويش زنند | | کژدمان خلق را که نيش زنند |
غالبش بر غرض نيايد تير | | هر که بيمشورت کند تدبير |
بر نيارد بجز پشيماني | | بيخ بيمشورت که بنشاني |
از براي قبول و منصب خويش | | اي پسنديده حيف بر درويش |
حيف باشد که حق بيازاري | | تا دل پادشه به دست آري |
از گلستان اصطفي آدم | | برگزيدندت اي گل خرم |
خلعتي از يحبهم بر دوش | | حلقهاي از عبادي اندر گوش |
تا به خاشاک در نيالايي | | دامن اين قباه بالايي |
حذر از اتباع ديو رجيم | | اي پريروي احسنالتقويم |
اسفلالسافلين ديو و ددست | | کادمي کو نه در مقام خودست |
بس بگريد بر آنچه ضايع کرد | | قيمت عمر اگر بداند مرد |
بستانند ازو نگين بدخش | | طفل را سيبکي دهند به نقش |
ندهد بيبهاي خويش از دست | | جوهري را که اين بصيرت هست |
مزد خواهي به کار کردن کوش | | پند سعدي به دل شنو نه به گوش |
جل بيفکند و پاردم بگسيخت | | خري از روستائيي بگريخت |
بانگ ميکرد و جفته ميانداخت | | در بيابان چو گور خر ميتاخت |
داغ و بيطار و بار و پشماگند | | که به جان آمده ز محنت و بند |
که ازين پس به کام خويشتنم | | شادمانا و خرما که منم |
گفت اي نابکار صبرم هست | | روستايي چو خر برفت از دست |
که خري بد ز پايگه رفتن | | پس بخواهي به وقت جو گفتن |
هزل بگذار و جد ازو بردار | | به مزاحت نگفتم اين گفتار |
روز درماندگي بخايد دست | | همچنين مرد جاهل سرمست |
نشود کاسهي پر ز ديگ تهي | | ندهند آنچه قيمتش ندهي |
مثل مورچست در ميدان | | حرص فرزند آدم نادان |
آن يکي دانه ميبرد به شتاب | | اين يکي مرده زير پاي دواب |