اي نموده عاشقي بر زلف و چاک پيرهن اي نموده عاشقي بر زلف و چاک پيرهنشاعر : سنايي غزنوي عاشقي آري وليکن بر مراد خويشتناي نموده عاشقي بر زلف و چاک پيرهنچند گويي از اويس و چند گويي از قرنتا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آزگر همي بايد سهيلت قصد کن سوي يمندر ديار تو نتابد ز آسمان هرگز سهيلدر يمن ساکن نگردي تا که باشي در ختناز مراد خويش برخيز ار مريدي عشق راهر دو با هم کرد نتوان يا وثن شو يا شمنآز را گشتن دگر آن آرزو ديدن دگرتوتيايي نايد از هر باد و از هر پيرهنبي جمال يوسف و بي سوز يعقوب از گزافبا علي در بيعت آيي زهر پاشي بر حسنباده با فرعون خوري از جام عشق موسويبرگ بيبرگي نداري لاف درويشي مزنپاي اين ميدان نداري جامهي مردان مپوش