که او واقف نشد اندر مواقف | | کسي بر سر وحدت گشت واقف |
وجود مطلق او را در شهود است | | دل عارف شناساي وجود است |
از آن رو هستي خود پاک در باخت | | به جز هست حقيقي هست نشناخت |
برون انداز از خود جمله را پاک | | وجود تو همه خار است و خاشاک |
مهيا کن مقام و جاي محبوب | | برو تو خانهي دل را فرو روب |
به تو بي تو جمال خود نمايد | | چو تو بيرون شدي او اندر آيد |
به لاي نفي کرد او خانه جاروب | | کس کو از نوافل گشت محبوب |
ز «بي يسمع و بي يبصر» نشان يافت | | درون جان محبوب او مکان يافت |
نيابد علم عارف صورت عين | | ز هستي تا بود باقي بر او شين |
درون خانهي دل نايدت نور | | موانع تا نگرداني ز خود دور |
طهارت کردن از وي هم چهار است | | موانع چون در اين عالم چهار است |
دوم از معصيت وز شر وسواس | | نخستين پاکي از احداث و انجاس |
که با وي آدمي همچون بهيمه است | | سوم پاکي ز اخلاق ذميمه است |
که اينجا منتهي ميگرددش سير | | چهارم پاکي سر است از غير |
شود بي شک سزاوار مناجات | | هر آن کو کرد حاصل اين طهارات |
نمازت کي شود هرگز نمازي | | تو تا خود را بکلي در نبازي |
نمازت گردد آنگه قرةالعين | | چو ذاتت پاک گردد از همه شين |
شود معروف و عارف جمله يک چيز | | نماند در ميانه هيچ تمييز |