بود محبوس طفل شيرخواره

بود محبوس طفل شيرخواره شاعر : شيخ محمود شبستري به نزد مادر اندر گاهواره بود محبوس طفل شيرخواره اگر مرد است همراه پدر شد چو گشت او بالغ و مرد سفر شد تو فرزند و پدر آباي علوي است عناصر مر تو را چون ام سفلي است که آهنگ پدر دارم به بالا از آن گفته است عيسي گاه اسرا بدر رفتند همراهان بدر شو تو هم جان پدر سوي پدر شو جهان جيفه پيش کرکس انداز اگر خواهي که گردي مرغ پرواز که جز سگ را نشايد داد مردار به دونان ده مر اين دنياي غدار به حق...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بود محبوس طفل شيرخواره
بود محبوس طفل شيرخواره
بود محبوس طفل شيرخواره

شاعر : شيخ محمود شبستري

به نزد مادر اندر گاهوارهبود محبوس طفل شيرخواره
اگر مرد است همراه پدر شدچو گشت او بالغ و مرد سفر شد
تو فرزند و پدر آباي علوي استعناصر مر تو را چون ام سفلي است
که آهنگ پدر دارم به بالااز آن گفته است عيسي گاه اسرا
بدر رفتند همراهان بدر شوتو هم جان پدر سوي پدر شو
جهان جيفه پيش کرکس اندازاگر خواهي که گردي مرغ پرواز
که جز سگ را نشايد داد مرداربه دونان ده مر اين دنياي غدار
به حق رو آور و ترک نسب کننسب چبود تناسب را طلب کن
«فلا انساب» نقد وقت او شدبه بحر نيستي هر کو فرو شد
ندارد حاصلي جز کبر و نخوتهر آن نسبت که پيدا شد ز شهوت
نسب‌ها جمله مي‌گشتي فسانهاگر شهوت نبودي در ميانه
يکي مادر شد آن ديگر پدر شدچو شهوت در ميانه کارگر شد
که با ايشان به عزت بايدت زيستنمي‌گويم که مادر يا پدر کيست
حسودي را لقب کرده برادرنهاده ناقصي را نام خواهر
ز خود بيگانه خويشاوند خوانيعدوي خويش را فرزند خواني
وز ايشان حاصلي جز درد و غم چيستمرا باري بگو تا خال و عم کيست
پي هزل اي برادر هم رفيق‌اندرفيقاني که با تو در طريق‌اند
از ايشان من چه گويم تا چه بينيبه کوي جد اگر يک دم نشيني
به جان خواجه که اين ها ريشخند استهمه افسانه و افسون و بند است
وليکن حق کس ضايع مگردانبه مردي وارهان خود را چو مردان
شوي در هر دو کون از دين معطلز شرع ار يک دقيقه ماند مهمل
وليکن خويشتن را هم نگهدارحقوق شرع را زنهار مگذار
به جا بگذار چون عيسي مريمزر و زن نيست الا مايه‌ي غم
درآ در دير دين مانند راهبحنيفي شو ز هر قيد و مذاهب
اگر در مسجدي آن عين دير استتو را تا در نظر اغيار و غير است
شود بهر تو مسجد صورت ديرچو برخيزد ز پيشت کسوت غير
خلاف نفس کافر کن که رستينمي‌دانم به هر حالي که هستي
اشارت شد همه با ترک ناموسبت و زنار و ترسايي و ناقوس
مهيا شو براي صدق و اخلاصاگر خواهي که گردي بنده‌ي خاص
به هر لحظه درآ ايمان ز سر گيربرو خود را ز راه خويش برگير
مشو راضي به دين اسلام ظاهربه باطن نفس ما چون هست کافر
مسلمان شو مسلمان شو مسلمانز نو هر لحظه ايمان تازه گردان
نه کفر است آن کز او ايمان فزايدبسا ايمان بود کز کفر زايد
بيفکن خرقه و بربند زنارريا و سمعه و ناموس بگذار
اگر مردي بده دل را به مرديچو پير ما شو اندر کفر فردي
مجرد شود ز هر اقرار و انکاربه ترسازاده ده دل را به يک بار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما