بحث تطبيقي اگزيستانسياليسم غربي و اصالت الوجود در فلسفه اسلامي(2)
فلسفه اگزيستانس (هستي انساني)
الف) آنچه فلسفه اگزيستانس نيست.[36]
بنابرين ما كه در اين مقاله قصد مقايسه اين فلسفه و اصالت الوجود در فلسفه اسلامي را داريم بايد در آغاز و پيش از هر چيز تعيين كنيم كه اگزيستانسياليسم فلسفي چه «نيست» و چه «هست».
اگزيستانسياليسم در واقع به مسائل انسان، كه امروز «وجودي» ناميده ميشوند، ميپردازد، مانند معناي زندگي، رنج و از اين قبيل. اما نبايد قديس آگوستين يا پاسكال را به دليل اينكه اين مسائل را گاهي بر زبان داشته اند، اگزيستانسياليست ناميد. همچنين نبايد رمان نويسان و شاعراني را كه اين مسائل را به شيوهاي ادبي يا شاعرانه شكل دادهاند، فيلسوفان اگزيستانس بشمار آورد.
بدفهمي ديگر سعي كساني از توميستهاست كه ميخواهند از توماس آكويناس يك اگزيستانسياليست بسازند. وي به مسئله اگزيستانس بمعناي سنتي و كلاسيك اين واژه پرداخته است. بدفهمي ديگر هنگامي رخ ميدهد كه تفكر هوسرل بدليل تأثير بر اين فلسفه در شمار فلاسفه اگزيستانس آورده شود، در حاليكه خود هوسرل اگزيستانس را از فلسفهاش حذف ميكند. سرانجام نبايد اين فلسفه را با يك نظريه منفرد اگزيستانسياليستي، مثلاً از آن سارتر، برابر دانست زيرا ميان تك تك اين گرايشها اختلافهاي اساسي وجود دارد.
در رد اين بدفهمي ها بايد توجه كرد كه فلسفه اگزيستانس، گرايش فلسفي تخصصي است كه نخست در دوره بعد از جنگ دوم جهاني شكل گرفته است و حداكثر آن را تا كييركگارد ميتوان بازگرداند؛ اين فلسفه در آموزشهايي گسترش يافته است كه در جزئيات از يكديگر جدا هستند و تنها در فلسفه اگزيستانس بودن مشتركند.
ب) فيلسوفان آن
1. كييركگارد (1813 ـ 1855)
از اين جنبههاي اگزيستانس انسان كه در آراء كييركگارد آمده است، مشهورترين اصل اگزستانسياليسم، يعني اين اصل كه «وجود بر ماهيت مقدم است» استفاده ميشود. ماهيت شخص عبارتاست از نحوه هستي او در هر لحظه مفروض. وجود او عبارت است از نحوه هستي او در طريق شدن.
2. انديشههاي بنيادي گابريل مارسل (1889 ـ 1973)
مسئله بنيادي او اين است: من چيستم؟ مارسل ميان مسئله و رمز تفاوت مينهد، زيرا مسئله مربوط به اشياء است و ميتوان آن را با عقل بوجهي عيني حل كرد، ولي رمز چنين نيست. رمز گشاينده مشكل را هم در بر ميگيرد و به شيوه عيني قابل حل نيست، مثلاً مشكل وجود بدون توجه به ذات انسان قابل حل نيست، رمز است نه مسئله. هرگز نميتوان آنرا چون مسئله با تحليل عقلي گشود. نيل بدان تنها با تماس بيواسطه ميسر است.[38]
به عقيده مارسل وجود اشياء و وجود نفوس ديگر را ببركت ايمان درمييابم؛ من به نيروي ايمان از زمان و مكان حاضر فراتر ميروم و سرانجام، با والاترين صورت ايمان، به وجودي متعالي كه خدا ميناميم واصل ميشوم. نه وجود اشياء خارجي عقلاً قابل اثبات است، نه وجود نفوس ديگر، و نه وجود خدا. ما همه اينها را با تماس و از راه مشاركت درك ميكنيم. بنظر مارسل، هدف فلسفه نيل به راز و شناخت امكانات ژرف وجود انساني است و نه نظريه آفريني و مفهوم پردازي. مارسل ميان داشتن و بودن فرق ميگذارد و بودن را در خور اهميتي بيشتر ميداند. داشتن، متضمن مالكيت است و مالكيت، مانع و بار است، اما بودن آزادي و قيدگسلي است. پيشرفت وجودي، پيشرفت از قيد داشتن است بسوي آزادي هستي. رهايش نهايي فرد از همه تعلقات و قيود و نيل به وجود جاويدان در دم مرگ ميسر است.[39]
در افكار مارسل هم مانند كييركگارد ضمن گرامي داشت وجود انساني و ناممكن بودن تعريف منطقي در وجود و متعلقات آن، بر عقل گريزي و شهود و تجربه دروني تأكيد شده است. در اين نگرش، هستي بايد يافت شود و واقعيت انساني خود را همواره در حال شدن، آشكار ميسازد. از اين راه تضاد ميان برون ذهن و درون ذهن از ميان برداشته ميشود.
3. ا صول فلسفه ژان ـ پل سارتر(1905 ـ 1980)
1. هستي در خود: سارتر با طرد اصل «امكان و قوة» ارسطو ميگويد: هرچه هست، فعليت دارد يا در فعل است. در هستنده هيچگونه امكان يا قوه نه يافت ميشود و نه ميتواند يافت شود. درباره هستنده تنها ميتوان گفت كه هست؛ كه خودش است و آن چيزي است كه هست. هستنده هست؛ داراي هستي نيست؛ هستي را بدست نياورده است. هيچ علت و بنيادي براي وجود هستنده يافت نميشود. ماهيتها را ميتوان توضيح داد اما وجود را نميتوان توضيح داد. از اين نتيجه ميشود كه هستي بر ماهيتِ هستنده تقدم دارد. هستنده، «هستي در خود» است؛ آرميده در خود، متجسم و سفت است نه منفعل يا فاعل، مثبت يا منفي، سلب يا ايجاب. در اينجا هستي ديگري حذف شده است، هستي در خود رابطهاي با غير ندارد.[40]
2. هستي براي خود: علاوه بر هستي در خود، نوعي هستي كاملاً ديگري هم وجود دارد: هستي براي خود يا هستي ويژة انساني. اين نوع هستي ديگر، تنها «نه ـ هستي» ميتواند باشد؛ يعني اين موجود در نيستي قرار دارد. انسان بودن فقط از اين راه تحقق مييابد كه موجود خود را نيست ميكند؛ سارتر نفي را برابر با عدم در فلسفه هايدگر ميگيرد، يعني نميتوان گفت كه نيستي خود را نيست ميكند. تنها موجود است كه خود را نيست ميكند و نيستي ميتواند چونان «يك كرم» در موجود وجود داشته باشد. سارتر تأكيد ميكند كه نفي، نيستي را بنياد نمينهد، بلكه برعكس، نفي، بنياد خود را در خود موضوع يا شيء دارد؛ يعني واقعيتهاي منفي، وجود دارند. بعقيده سارتر، انسان نه تنها نيستي را در خود حمل ميكند، بلكه خود درست در نيستي قرار دارد.[41]
3. هستي براي (به سوي) ديگري: هستي براي خود، مطلق است يعني او هستي خود را ميداند و درباره هستي خود قضاوت ميكند و خود را ميشناسد و اين هستي براي خود، حقيقت انسان است كه خود را ميشناسد، اما سنگ يا چوب نميتواند هستي براي خود داشته باشد زيرا هستي خود را نميشناسد و هستي آنان براي ديگري است و اين انسان است كه هستي او را ميشناسد.[42]
4. آزادي و مسئوليت: در انديشه سارتر، آزادي نقشي بزرگ دارد. در نظر سارتر، آزادي همانا هستي ماست. آزادي ضرورت هستي ماست. انسان محكوم به آزادي است. آزادي من مطلق است اما مرا ياراي گريز از مسئوليت نيست؛ چون تعيّن من به هيچ روي از آن غير نيست، مسئوليت من در قبال هستي و كردار من منحصراً بر دوش من است. مسئوليت من به واقع بس عظيم است زيرا راهي برميگزينيم كه براي همگان است.[43] ميتوان از آنچه گذشت نتيجه گرفت:
1) انسان داراي هيچگونه ماهيت معين نيست، ماهيت او همان آزادي است و آن ضرورت هستي است يعني ماهيت انسان نامتعين است.
2) هستي نه تنها بر ماهيت پيشي دارد، بلكه ماهيت انسان اگزيستانس اوست. اين عقيده همه فيلسوفان اگزيستانس است كه در فلسفه سارتر با تأكيد بيشتر بيان شده است.
در اينجا ميتوان از سارتر سؤال كرد كه چگونه انسان ميتواند با انكار خدا و ارزشهاي عيني خود را مسئول بداند و مسئوليت او در برابر چه كسي و براي چيست. وي براي توجيه مسئوليت و آزادي مطلق انسان، جواب روشني ندارد.
4. عقايد ياسپرس (1883 ـ 1969) پيرامون هستي
در اينجا وجودشناسي ياسپرس، سارتر و هايدگر تفاوت پيدا ميكند زيرا ياسپرس معتقد است هستي جامع، به چنگ ما نخواهد افتاد.
بودنهاي متفاوت داريم كه يكي كردن همه آنها ممكن نيست مانند: چيز بودن، بخودي خود بودن؛ براي خود بودن. اينها وجوه يا قطبهاي بودن هستند و نميتوان آنها را به يكديگر تبديل كرد.[45]
به عقيده ياسپرس جهان، در نظر اول به من و جُزمَن تقسيم ميشود؛ من به دو صورت به جزمن مربوط است: يكي به صورت مادّه، كه مجبور است از يكسو با آن بجنگد و از سوي ديگر از آن تغذيه كند و ديگر به صورت جانهايي كه با آنها در ارتباط است. من و جهان از هم جدايي ناپذيرند.[46]
هستي در نظر ياسپرس، همان انديشه بيتشخيص در فلسفه دكارت و يا هگل نيست، بلكه بتعبير ياسپرس آن در توانايي انسان است.[47] بهمين دليل ياسپرس از هستي ممكن سخن ميگويد (نه از هستي واقعي). هستي هميشه از جنبه امكان آن عرضه ميشود و همواره رو به آينده دارد. معناي اين سخن آنست كه هستي ذاتاً آزادي است و در اين نكته غالب فيلسوفان اگزيستانس همداستانند.
دو تجربه اساسي در هستي شناسي بر انديشه ياسپرس غلبه دارد: تجربه پاره پارگي هستي و تجربه تنگي جهان نگريها.
بودن، پاره پاره است زيرا كه در واقع، جهان بر ما از جنبههاي جزئي عرضه ميشود. ما نميتوانيم بينشي جامع از جهان، چنانكه اسپينوزا و هگل مثلاً تصور ميكردند، داشته باشيم.[48]
با اين نگرش ياسپرس به دو انديشه ابژكتيويته و جامعيت طلبي حمله برده است؛ زيرا جامعيت در اختيار جان نبوده و ابژكتيويته نيز، اگر هم بتوان به آن رسيد، قادر نيست كُنه جهان را بر ما آشكار سازد.
ياسپرس هم شناخت عقلي و منطقي هستي را مانند ديگر فيلسوفان اگزيستانس ناممكن ميداند:
گويي، بودن از مقابل اراده ما به دانستن، عقب ميرود و نميگذارد كه جز بقايا و آثاري از خود، چيزي به صورت ابژكتيويته در دست ما بماند.[49]
به عقيده ياسپرس و نيز هايدگر، براي پاسخ دادن به پرسش از وجود، امتحان وجود ويژه انساني ضروري مينمايد:
مسئله بودن، مسئلهاياست كه طرح كننده آن قانع نميشود مگر آنكه بودن خاص خويش را در اين مسئله بازشناخته و خود او، يعني هستي ممكن، با طرح اين مسئله شور انديشيدن را حس ميكند.[50]
ملاحظه ميشود كه همه فيلسوفان هستي در اين مسئله ـ كه راه وصول به هستي مطلق از بررسي وجود خاص انسان ميگذرد ـ هم عقيدهاند و اين شاهدي است بر اينكه اين فلسفه، انسان محور است.
پي نوشت ها :
[36]. اقتباس از: تاريخ فلسفه معاصر; تاريخ فلسفه غرب، راداكريشنان.ر.ك: كتابشناسي.
37. Kievkegaard, s. , concluding unscientific Posrscript, p. 79.
[38]. مارسل، فلسفه اگزيستانسياليسم، بخش اگزيستانس و آزادي بشر.
[39]. همانجا.
[40]. سارتر، ژان پل، هستي و نيستي، ص 13، نقل به معنا.
[41]. نقل به معني از همان ص 116.
[42]. همان، ص 205.
[43]. نقل به معنا از: سارتر، ژانپل، اگزيستانسياليسم و اصالت بشر، ص مختلف.
[44]. وال، ژان، انديشه هستي، ص 68.
[45]. همانجا.
[46]. همان، ص 69.
[47]. همان، ص 70.
[48]. همان، ص 73.
[49]. همان ص 78.
[50]. همان ص 78.