احياگري و خوانش ديگري از احياگران
موضوع اين ديدار « احياگري ديني» است كه صريح و بي پرده و البته نه خالي از تنش است. شايد شيوه مصاحبه براي استاد الگار نا آشنا بود و غير معهود ـ و شايد هم نه چندان دلپذير. بيشتر به مباحثه مرسوم حوزوي شباهت داشت تا به مصاحبه رسمي و متعارف. استاد ـ كه جامش از مي صافي تهي مباد ـ پيش از وقت، احساس خستگي كردند. از اين رو ميل داشتند زودتر جمع بندي و نتيجهگيري شود كه ناخواسته پرسشهايي بي پاسخ ماند كه مهمتر از همه مقايسه سلفي گرايي و احياگري بود.
استاد دكتر الگار از ديدگاه شما، احياگري چه تعريفي ميتواند داشته باشد؟
احيا به معني تجديد حيات و تجديد زندگي است براي يك دين يا يك جامعه يا يك تمدن. و چون يك دين ـ البته نه خود دين بلكه برداشتهايي كه مردم از يك دين ميكنند ـ دچار كساد ميشود، لزوم احيا مكررا در تاريخ پيدا ميشود. حضرت پيغمبر(ص) در حديثي مشهور، به اين مضمون كه در هر قرن شخصي پيدا خواهد شد كه دين امت مرا تجديد خواهد كرد، به همين مطلب اشاره دارد. يعني هر موجود زندهاي محتاج تجديد حيات است و دين هم از اين قاعده مستثنا نيست البته دين كه نه! برداشتهاي مردم از دين، عملكرد مردم و طرز اجراي احكام دين، احتياج به تجديد حيات دارد. به نظر بنده، منظور از احيا همين است. به عنوان مثال ميتوان به كتاب معروف حجتالاسلام ابوحامد غزالي (احياء العلوم) اشاره كرد. منظور غزالي از اين عنوان اين نبود كه علوم مثلاً مرده است، يا علوم اسلامي در معرض زوال و نابودي قرار گرفته! بلكه ايشان خواستند نشان دهند كه آن عنصر جاندار در تعاليم دين چه ميتواند باشد. وي درباره ظواهر شريعت و بواطن آن و يا به عبارت ديگر طريقت تحقيق جالبي كرد.
پس به نظر شما، استعمال كلمه احياگري در دين، يك استعمال مجازي است؛ چرا كه احياگري در خود دين نيست؛ بلكه در معرفت ديني است؟
بله.
در كنار مسئله احياگري، واژههاي ديگري هم به كار ميرود؛ مثل اصلاحگري و بيدارگري. بين اين سه اصطلاح (احياگري بيدارگري، اصلاحگري) چه تفاوتي ميبينيد؟
اصلاح البته به معناي تصحيح جريانهاي منحرف است. كه جنبه اجتماعي دارند... جنبه فكري هم ميتوانند داشته باشند. خلاصه چيزي را نميشود اصلاح كرد، مگر اين كه دچار فساد شده باشد و الا كلمه اصلاح معنا ندارد. از اين نظر يك فرق اساسي بين اصلاح و احيا ميبينيم: هر چيزي كه دچار ركود شده و احتياج به احيا دارد، لزوما دچار فساد نشده كه احتياج به اصلاح داشته باشد. اين فرق مهمي است بين اين دو اصطلاح. اگر اجازه بدهيد من كمي مشروحتر عرض كنم: آدم سادهاي كه با علوم ديني، هيچ سروكاري ندارد، برداشتش از دين، مذهب و عبادت، بسيار محدود و سطحي است؛ ولي فرائضش را به جا ميآورد؛ اما به ابعاد معنوي دين اصلاً پي نبرده يا مثلاً شعور سياسي ندارد. ميشود گفت كه چنين شخصي به احيا احتياج دارد و شايد بتواند از احيا استفاده كند؛ ولي اين شخصا به اصلاح محتاج نيست.
يعني ميتوان گفت كه اصلاح، وقتي است كه يك جريان فكري يا اجتماعي، دچار آسيب شود؛ ولي در مسئله احيا تقريبا دچار ركود ميشود. حال تفاوت اين دو، با اصطلاح بيدارگري چيست؟
بيدارگري به نظر بنده، بيشتر جنبه اجتماعي ـ سياسي دارد؛ يعني كاري به محتواي عقيدتي دين يا عبادت ندارد. بيدارگري به اين معني است كه امت اسلامي را در مقابل خطرهايي كه موجوديت آن را تهديد ميكند، بيدار كنيم. بنابراين بيدارگر، كسي است كه مسلمانان را به حركت عملي، اجتماعي، سياسي دعوت ميكند.
خوب است چكيدهاي از تاريخ احياگري را در اسلام بيان كنيد.
بله، ميتوانم برگردم به پاسخي كه به سؤال اول دادم. در واقع همانطور كه پيغمبر(ص) در حديث مشهور مژده دادهاند، در هر قرن هجري يا در رأس هر قرن هجري، مجدّدي پيدا خواهد شد، و من تجديد و احيا را تقريبا يكي ميدانم. البته نميتوانم براي شما در هر قرني از پانزده قرن هجري كه پشت سر گذاشتيم، يك مجدد را بر شمارم. بعضي از مورخان اين كوشش را كردهاند كه مثلاً براي فلان قرن محيي و مجدد فلان كس بوده است. غزالي از كساني است كه چنين تلاشي را كرد.
يعني نام برده كه...
البته خود شخص محيي يا مجدد، اين ادعا را نميكند...
كلاً كساني كه تاريخ احياگري را نگاشتند، در رأس هر قرني احياگري را نام بردهاند چه كسي از محققان در اين زمينه كار كرده و مصداقها را نشان داده است؟
يكي از علماي يمن به نام شوكاني ـ به گمانم در قرن يازدهم هجري ميزيسته ـ چنين فهرستي را تهيه كرده است.
نام كتابش چيست؟
متأسفانه نام كتابش يادم نيست. البته به اين سادگي هم نيست كه ما ادعا كنيم مجدد اين قرن حتماً چنين كسي بوده و غير از او كسي نيست. گرچه در بعضي از قرنها ممكن است چنين ادعايي بكنيم. مثلاً امام غزالي را ـ حداقل از ديدگاه اهل سنت ـ ميتوانيم مجدّد قرن ششم بدانيم و يا شيخ احمد فاروقيسر هندي كه هم عارف بوده و هم فقيه...
همان كه معاصر سيد جمال الدين بود؟
نه، او در قرن دهم هجري زندگي ميكرد. بسياري از اهل سنت، ايشان را نه تنها مجدد قرن كه مجدد هزاره حاضر ميدانند. البته به طور قطع نميشود ادعا كرد كه مجدد در اين قرن همين شخص بوده و لا غير.
فكر ميكنيد گرايش احياگري غزالي چه تأثيري در تفكر احياگرانه شيعي داشته است؟
تأثير مستقيم بر تفكر شيعه نداشته، ولي در دوره صفوي يكي از مهمترين مشايخ شيعي، به نام فيض كاشاني، كتاب احياء العلوم غزالي را بازنويسي كرده و كتاب «المحجه البيضاء» را نوشت و روايات اهل تشيع را جايگزين روايات سني كرد. مطالبي را هم حذف و مطالبي را افزود كه نشانگر نفوذ غزالي حتي در بين شيعيان است.
برنامه امامان شيعه، هم بعد احياگري بوده...؟
نميدانم؛ ولي فكر نميكنم بتوانيم در عالم تشيع، قبل از آغاز غيبت، به دنبال محيي يا مجدد باشيم. براي اين كه در عالم تسنن، بعد از رحلت حضرت پيامبر(ص) ـ از ديدگاه اهل سنت ـ شخص معصوم وجود نداشته، در صورتي كه واضح و بديهي است كه عصمت براي شيعه در عترت پيامبر(ص) همچنان باقي بود. بنابراين احتياجي به تجديد و احيا نبود؛ چون «حجت الله» يا امام معصوم در روي زمين بود و فقط بعد از غيبت صاحب الزمان(عج) شيعه به تجديد و احيا احتياج پيدا كرد.
امام حسين(علیه السّلام) در ماجراي عاشورا سخن از احياي دين ميگويد و ظاهرا اين سخن بر زبان امامان ديگر هم جاري شده است. بنابراين در مورد ميراثي كه اسلام داشته به نام سنت پيامبر، آيا به جريان انداختن سنت پيامبر از قبل امامان شيعه نوعي احياگري به حساب نميآيد؟
چرا، ولي چيزي كه هست اين است كه سخنان و كردارهاي ائمه اطهار نه تنها مبين سنت پيغمبر(ص) كه دنباله و متمم آن به حساب ميآيد. پس ميشود گفت كه ائمه، سنت پيغمبر(ص) را احيا كردند؛ ولي احياي ايشان قابل مقايسه با احياي دانشمندان و علما و فقها نيست؛ چرا كه امامان معصوم(علیهم السّلام) نه تنها احيا كننده، كه شكل دهنده سنت بودند.
پس ائمه احياگر بودهاند، اما احياگري آنان از نوعي ديگر بوده...
بله؛ از نوع ديگر بوده است.
در جنبش مشروطيت ـ كه شما درباره آن بسيار كار كردهايد ـ جامعه ايراني در زمينههاي مختلف: فكر، فرهنگ، حقوق مدني و خلاصه معارف گوناگون بشري، تكاني خورد. شما تصور ميكنيد در جامعه ايراني بعد از انقلاب مشروطيت، جريان احياگري ديني بوده؟ درباره چند و چون آن توضيح دهيد.
احيا به معناي تجديد نبوده است؛ زيرا انقلاب مشروطيت يك نهضت سياسي بود. علماي شيعه هم بعضي طرفدار و بعضي مخالف مشروطه بودند. برداشتهاي علما از هر دو جناح، عوامل سياسي داشت. بنابراين ـ به نظر بنده ـ نميشود به انقلاب مشروطه، عنوان حركت احياي ديني اطلاق كرد. به هر حال فكر مشروطه را علماي شيعه مطرح نكردند. براي اولين بار، افرادي كه به فرنگ رفته بودند، با سيستمهاي حكومتي غربي آشنا شدند و مسئله مشروطه را بر سر زبانها انداختند. پس از آن، بعضي از علما به تأييد و بعضي هم به مخالفت برخاستند.
نهضت مشروطه قبل از اين كه يك جريان سياسي باشد، يك جريان فرهنگي بود. قبل از رخ دادن حوادث سياسي، در ادبيات تحولي رخ نمود. از اين رو ـ في المثل ـ رمان يا سفرنامه نوشته شد؛ مثل سفرنامه «مسير طالبي...». بنابراين زمينه ساز مشروطيت، كار فرهنگي بود، نه كار صرف سياسي....
ولي با ذكر اين گونه كتابها و شخصيتهاي اروپارفته، از حوزه «احياي ديني» خارج ميشويم...
درست است و من فقط ميخواستم نتيجهگيري كنم. آنچه گفتم مقدمه بود براي مسئلهاي مهم كه پس مشروطيت يك جنبش صرف سياسي نبود؛ بلكه آميختهاي از فرهنگ و سياست بود. افزون بر اين كه ـ به قول تقي زاده ـ سردمداران جنبش مشروطيت دو تن بودند يك سيّد محمد طباطبايي و ديگر سيّد عبدالله بهبهاني. در اين جوِ متأثر از غرب و به طور مشخص اروپا، آقاي نائيني ميآيد و كتابي در معرفت دين مينويسد؛ به نامِ «تنبيه الامّه و تنزيه المله» كه خود عنوان، پر معني است.
فكر نميكنم تعريفي كه شما از اين كتاب كرديد، صد در صد درست باشد؛ ولي ـ خوب ـ موضوعش معرفت ديني نيست؛ بلكه حكومت است و مخصوصاً حكومت مشروطه كه تا چه اندازه از ديدگاه فقه شيعه، قابل توجيه است.
ولي به هر حال يك برداشت ديني است و ميتواند در مقوله احيا بگنجد.
اين درست، ولي ناگفته نماند كه بعد از حوادثي مثل اعدام شيخ فضل الله نوري و ترور عبدالله بهبهاني، اكثر علماي مشروطهخواه از جمله خود آقاي نائيني، از مواضع خود برگشتند و اظهار پشيماني كردند و حتي آقاي نائيني دستور داد كه همه نسخههاي كتابش را در آب دجله بيندازند. بنابراين اگر ايشان آنچه را گفته بود، پس گرفته و رد كرده باشد، ما نميتوانيم كتاب او را يك مرحله در توسعه فكر سياسي اسلام بدانيم.
از همين رو در آغاز اشاره كردم كه «قوت و ضعف جريان احياگري در انقلاب مشروطه». بالاخره يك جريان ضعيف احياگرانه در متن نهضت مشروطه بوده...
بلي، اما خيلي كم.
از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامي، با شخصيتهاي مختلفي رو به رو ميشويم. البته قبل از مشروطه هم سيد جمال الدين را داريم. خواستم نظر شما را درباره ايشان بدانم. ايشان را به عنوان يك احياگر ميدانيد يا...
بايد گفت كه سيد جمال الدين، شخصيت مرموز و پيچيدهاي بوده و البته فعاليت ايشان جنبههاي مثبتي هم داشته است. ولي در ايران ـ به خصوص در ايران ـ ميبينيم جنبههاي منفي يا مشكوك فعاليتهاي وي كاملاً ناديده گرفته ميشود. سؤالاتي درباره سيد جمال الدين هست؛ مثل ورود سيد جمال در محافل فراماسونري در قاهره. مدافعان سيد جمال الدين از قبيل حجت الاسلام خسروشاهي ميگويند كه او فقط ميخواسته بداند كه آنجا چه خبر است؟!....(1) به هيچ وجه نميتوانم نام احياگر بر او بگذارم.
حتي بيدارگر هم نميدانيد؟
نه. بعد از مرگ سيد جمال، همه به اين نتيجه رسيدهاند كه او خيلي شخص با نفوذي بوده است؛ ولي آدم اگر به اسناد آن زمان نگاه كند، ميبيند كه چندان نقش مهمي ايفا نكرده است. مثلاً در ايران گفته ميشود كه وي باعث شد كه ميرزا حسن شيرازي، فتواي تحريم تنباكو را صادر كند. هرگز چنين نيست! درست اين است كه ميرزا علي اكبر خان اقيري كه از علماي برجسته شيراز بود، كيفيت اين قضيه را به ميرزا حسن شيرازي خبر ميدهد و به دنبال اقدام همين عالم شيرازي، ميرزا حسن، فتواي مشهور خود را صادر كرد.(2)
مسئله اتحاد اسلام را كه سيد جمال بر سر زبانها انداخت، چگونه توجيه ميكنيد؟ سيد ميخواست سلطان عبدالحميد را در رأس اتحاد اسلامي قرار دهد. گويا ايشان تصريح كرده بود كه خواستم اين احمق را رئيس مسلمانان كنم، اما قبول نكرد! به هر حال «اتحاد اسلام» يك چيز مسلم و انكارناپذير تاريخي است...
نه! ميخواست از اختلاف موجود بين ايران و عثماني در آن دوره استفاده كند. بعضي از علماي شيعه در عتبات هم طرفدار اين تز ـ اتحاد اسلام ـ بودند و سيد جمال هم همرنگ آنان شد؛ ولي اين كه دنبال اتحاد اسلامي بوده و با استعمار انگليس و بقيه قدرتهاي اروپايي مبارزه كرده، فكر نميكنم. اگر واقعاً به سلطان عبدالحميد، احمق گفته باشد، اين چيزي جز دليل بر كم اطلاعي خود سيد جمال نيست! سلطان عبدالحميد يكي از با استعدادترين شخصيتهاي سياسي قرن نوزدهم است. فكر ميكنم بزرگترين رهبر مسلمين قبل از پيدايش امام خميني، سلطان عبدالحميد باشد.
اين مسئله بسيار مهمي است و من اولين بار است كه چنين ارزيابي و قضاوتي را درباره سلطان عبدالحميد ميشنوم(3). در دنياي عرب شخصيتهايي ظاهر شدند؛ مثل كواكبي، اينان را چطور ارزيابي ميكنيد؟
عبدالرحمن كواكبي، نقش بالنسبه مهمي داشته. مطرح كردن مسئله استبداد ـ كه البته بيشتر از نوشتههاي نظريهپردازان اروپايي گرفته ـ تا حدي مهم است؛ ولي اين كه كسي باشد كه واقعاً محيي بطور فراگير و مطلق باشد، نه؛ نيست.
ولي در زمينه احياگري كار كرده و بسيار كوشيد.
بلي كار كرد. بعد در كشورهاي عربي به شهيد حسن البنا ميرسيم كه واقعاً شايسته تمام اين القاب و عناوين است. ايشان هم احياگر و مجدد بودند و هم مصلح. همانطور كه ما در امام (ره) شخصي ميبينيم كه هم عارف است و هم مجاهد و هم فقيه و هم اهل سياست. همين جامعيت ـ البته در سطحي پايينتر ـ در حسنالبنا بود.
درباره سيد قطب چه نظري داريد؟
البته سيد قطب خدمات بزرگي به اسلام كرد؛ ولي از جهت عمق معنوي و احاطه در علوم ديني، به پاي حسن البنا نميرسد. شايد گستاخي يا اسائه ادب تلقي شود. من در اينجا راحت نشسته، با شما صحبت ميكنم و از كسي انتقاد ميكنم كه خونش را وقف اسلام كرد و با شهادت از اين دنيا رفت... . رتبه شهادت ـ البته ـ براي وي محفوظ است؛ اما از نظر علمي و احاطه كلي به مسائل اسلام، به نظر من با حسن البنا قابل مقايسه نيست.
در مقوله احياگري، فكر ميكنيد چه نوع تأثير متقابلي بين ايران و دنياي عرب وجود دارد؟ فكر ميكنيد در اين خصوص تأثير پذيري دو سويه وجود داشته يا نه؟
متأسفانه به آن اندازه كه شايسته بود، تأثير متقابل وجود نداشت. در ايران كه انقلاب شد، اين رويداد نه تنها باعث تعجب ناظران غربي كه مايه تعجب بسياري از مسلمانان كشورهاي عربي شد. هرگز در انتظار همچون حادثهاي در ايران نبودند؛ چرا كه ايران براي آنان از هر حيث سرزمين مجهولي بود. البته اين بدان معني نيست كه افراد با هم روابط نداشتهاند. ما ميدانيم كه مثلاً مرحوم نواب صفوي، به كشورهاي عربي سفر كرده و با رهبران نهضت اخوان المسلمين مصر در تماس بود. آيت الله كاشاني هم به همان ترتيب، داراي تماسهاي وسيعي با كشورهاي عربي بود. در زمان آيت الله بروجردي هم سعي مشترك ايشان و شيخ الازهر، محمود شلتوت، باعث تأسيس دارالتقريب در قاهره شد. اما اين اندازه ارتباط و تعامل هرگز كافي نبود.
در هند، در ميان هم عصران سيد جمال الدين اسدآبادي، سيد احمدخان را داريم كه داعيه تجددگرايي داشت و دانشگاه تأسيس كرد و قرآن را براساس دادههاي علوم جديد، تفسير نمود. برخي، او را به عنوان يك احياگر معرفي ميكنند، ارزيابي شما از ايشان چگونه است؟
به نظر بنده، او يك اماتهگر بزرگ بود؛ يعني تنها چيزي كه احيا كرد، غرب زدگي بود؛ آن هم خطرناكترين شكل غربزدگي. زيرا شيفتگي به غرب را در معرفت ديني داخل كرد تفسيري هم كه از قرآن مجيد نوشته، كاملاً از معيارهاي عقلاني غرب الهام گرفته. در زمينه سياسي هم نوكر بسيار صادق و با وفاي انگليسيها بود. خيال ميكرد تنها راه رهايي مسلمانان، تسليم مطلقشدن در مقابل غرب است. از اين نظر واقعاً قابل مقايسه با تقي زاده است كه ميگفت: «اخذ تمدن غرب، بدون تصرف و بي كم و كاست!»
از معاصران ما ابوالاعلي مودودي است كه فعاليتهاي بسيار گستردهاي داشته و ظاهرا يك شخصيت روحاني هم نبوده است. شعاع تأثيرش حتي به جهان عرب هم رسيده بود. تا آنجا كه كتاب مهم سيد قطب «معالم في الطريق» را نوعي تعبير از افكار ابوالاعلي مودودي [در المبادئي الاربعه [دانستهاند. نظر شما درباره ايشان چيست؟
ابوالحسن ندوي را هم ميتوان نام برد.
البته ابوالحسن ندوي به اندازه ابوالاعلي مودودي شاخص نيست و بروز ندارد. بالاخره اين شخص و يا اين دو شخصيت را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
همانطور كه فرموديد، ايشان تحصيلات كلاسيك حوزوي نداشته و علماي هند و پاكستان، اين اعتراض را بر او كردند كه بدون داشتن تعمق كافي در اصول دين، در هر موردي اظهار نظر كرده است. اين ايراد تا حدي وارد است؛ ولي اين سؤال را هم بايد مطرح كرد ـ نه تنها در پاكستان، بلكه در كشورهاي عربي هم ـ افرادي كه داراي تحصيلات ديني در مدارس سنتي نبودند چه لزومي را حس ميكردند كه وارد صحنه بشوند؟ فكر ميكنم ـ چه در كشورهاي عربي و چه در هند و پاكستان ـ جواب را در عدم تحرك علماي رسمي دين، بايد جستجو كرد. به خاطر تحجري كه دامنگير علماي رسمي شده بود، افرادي كه متعهد به اسلام و خواستار تعالي اسلام و مسلمين بودند، خود را ناچار ميديدند كه وارد صحنه شوند؛ نه تنها از طريق سياست، بلكه از راه نظريهپردازي و تاليف كتاب و غيره هم فعاليت ميكردند. فكر ميكنم مولانا مودودي يكي از مهمترين افراد همين گروه باشد.
از نظر شما، او ميتواند يك شخصيت احياگر باشد؟
بلي؛ البته نه در هدف كوتاه مدت كه تأسيس حكومت اسلامي در پاكستان بود؛ چرا كه بايد گفت با شكست روبهرو شد. تا همين امروز بااين كه پاكستان گويا رسما يك جمهوري است، واضح است كه «جمهوري اسلامي» در آن يك برچسب است و محتواي اسلامي چنداني ندارد. با اين وجود افكار مودودي بازتاب وسيعي يافته و كتابهاي ايشان به زبانهاي متعدد، از جمله زبان فارسي ترجمه شده است.
پس به نظر شما ايشان از جهت نظري يك احياگر موفق بوده؛ ولي از جهت عملي توفيق چنداني نداشته است.
بلي، همينطور است.
در هند، دهلوي هم ظهور كرد؛ درباره او چه ميتوان گفت.
بلي، امير علي دهلوي كه شيعيمذهب بود، اگر اشتباه نكنم، اكثر عمرش را در انگلستان گذراند. كتابي هم نوشته با نام The Spiritof Islam «روح اسلام». در تاريخهايي كه براي نهضتهاي بيدارگري نوشتهاند، به اميرعلي اشاره ميشود، ولكن نميدانم تا چه اندازه اين مرد در طرز تفكر خود مسلمانان هند، تأثير گذاشته است. كتابي كه اونوشته، هم نوعي تاريخ فرهنگ و تمدن اسلامي است و هم نوعي دفاع از اسلام؛ البته در چارچوب طرز تفكر غربي. اين كتاب در اروپا، انعكاس وسيع داشت؛ ولي فكر نميكنم در كشورهاي اسلامي منشأ اثر بوده باشد.
به هر حال جنبه احياگري دركار او بوده يا نه؟
نه، فكر نميكنم. اين اثر، عكس العمل سادهاي بود در مقابل ابهت ظاهري تمدن غرب. بدين گونه كه هر چه شما غربيان داريد، از قبيل: ترقي، علم، آزادي، ما هم در اسلام داريم و يا داشتهايم و شما از ما گرفتهايد. در واقع ميخواهد بگويد تمام آنچه شما بدان افتخار ميكنيد، از آن ماست. اين كه نشد احيا!!! اين يك عكس العمل نفساني در مقابل تسلط غرب بود.
يكي ديگر از انديشمندان هند، شبلي نعماني است كه در زمينه علم كلام جديد، كتاب نوشته و به فارسي هم ترجمه شده است. او در اين كتاب، نظريات جديدي در علم كلام مطرح كرده، گرچه متأثر از جامعهشناسي است.
تنها كتابي كه از شبلي نعماني خواندهام، كتابي است به نام «شطر العجم» كه اثري است با ارزش درباره شعراي فارسيگوي هند.
بازهم در هند، اقبال لاهوري را داريم و كتابش «احياي فكر ديني در اسلام» كه در حيطه احياگرايي بسيار مهم است. ارزيابيتان از ايشان چگونه است؟
البته عنوانش احيا نيست، بلكه بازسازي ( Reconstruction ) است.
در ترجمه فارسي، احيا است؟
الگار نه؛ نبايد احيا ترجمه كرد؛ بازسازي ( Reconstruction ) است كه البته به نظر بنده، بيشتر ارزش تاريخي دارد؛ يعني براي مسلمانان امروز، نميتواند الهام بخش باشد؛ چون همان نظريات فلسفي كه در عصر خود اقبال در اروپا مد روز بوده، در اين كتاب انعكاس يافته است؛ مثل نظريات هگل و برگسون... . اقبال وقتي به اروپا رفت، تحت تأثير آنها قرار گرفت. اگر مقايسه جايز باشد، مثل مرحوم شريعتي است كه وقتي به پاريس رفت، با آثار كساني مانند سارتر، كامو آشنا شد.
از برگسون هم اثرپذيرفته است؟
بلي، تا حدي تحت تأثير اينها قرار گرفت. اين كتاب فلسفي يا كلامي اقبال، جالب است و به خواندش ميارزد؛ ولي فكر نميكنم از تعمق كافي در منابع اسلامي برخوردار باشد.
در دوره اخير، چند شخصيت برجسته پيدا شدند: يكي آيت الله بروجردي كه تلاشهاي احياگرايانه چشمگيري داشت و حضرت امام و علامه طباطبايي و استاد مطهري... اينان به معني دقيق كلمه، نقش احياگرايانه ديني داشتند. احياگري در اين چند شخصيت را چگونه ميبينيد؛ يعني آيت الله بروجردي، حضرت امام و علامه طباطبايي.
البته، كارهايي كه اين شخصيتهاي محترم به عهده گرفتند، متفاوت بود. مرحوم بروجردي، بيشتر با تقويت حوزه علميه قم، به اسلام خدمت كرد كه ميتواند نوعي احيا به حساب بيايد، به خصوص اگر در نظر داشته باشيم كه كار مرحوم بروجردي، در واقع مقدمه كار حضرت امام در احياگري و بيدارگري وسيع جامعه بود. براي اين كه مركز نهضت حضرت امام، حوزه قم بود. علامه طباطبايي هم واضح است كه خدمت بزرگي كردند.
مرحوم علامه، با تفسيري كه نوشتند و فلسفهاي كه عرضه كردند، آيا وارد جريان احياگري شدند؟
آري، ولي من بيشتر ميخواهم روي تفسير «الميزان» تكيه كنم. براي اين كه اهميت آن منحصر به زمان و مكان خاصي نيست. الآن ما در امريكا برنامهاي داريم ـ كه شايد از آن اطلاع داشته باشيد ـ براي ترجمه تمام دوره بيست جلدي تفسير الميزان كه بحمدالله سريع پيشرفت ميكند. براي اين كه روش خاصي كه ايشان در تأليف اين تفسير اتخاذ كردهاند، جامع است: بيان بحثهاي فلسفي، بحثهاي روايي، بحثهاي مربوط به علوم جديد و... .
و اين كه تفسير قرآن به قرآن است.
بلي، تفسير قرآن به قرآن است. شخصا تفسير ايشان را يكي از سودمندترين تفسيرها ميدانم؛ به خصوص بين تفسيرهايي كه در دوره معاصر نوشته شده، كاملاً بينظير و منحصر به فرد است. اما كارهاي خوب فلسفي كه ايشان كردند، مثل نقد برماديگرايي، اين هم مانند كوششهايي است كه درباره آنها سخن گفتيم، الان بيشتر ارزش تاريخي دارد؛ به اين معني كه در آن برهه احتياج بود كه براي مقابله فكري با ماركسيسم و ديگر جريانهاي ماديگرا، تحقيقاتي انجام بگيرد اما الآن كاخ كمونيسم فرو ريخته و ماركسيسم طرفداران چنداني ندارند.
آقاي بروجردي در جمعآوري و تصحيح سند روايات، به پروژه تحقيقاتي بسيار مهمي دست زدند كه به صورت «جامع احاديث الشيعه» درآمد. در زمينه علم الرجال هم كارش بسيار اساسي بود. تلاش احياگرانه او از يك جهت با كار غزالي در خور سنجش است؛ چرا كه هر دو به حديث پرداختند. پس ميتوان بين آنان مقايسه كرد.
فكر نميكنم كه اين مقايسه زياد به جا و درست باشد. براي اين كه آن جامعيت كه ما در غزالي ميبينيم، در مرحوم بروجردي نميبينيم. ايشان اهل عرفان كه نبودند. تخصصش در همان حديث و فقه بود.(4)
با يك ديد كلي ميتوانيم احياگري را در ابعاد مختلف بررسي كنيم. في المثل ملاصدرا احياگر بود، اما در فلسفه و طباطبايي احياگر بود در تفسير و آقاي بروجردي هم احياگر بود در حديث. از جهت احياكردن حديث، ميتوان بين غزالي و بروجردي مقايسه كرد. افزون بر اين كه خود غزالي، هم فقيه بود و هم اصولي.
حالا كه به مهمترين و بزرگترين احياگر و بيدارگر قرن رسيديم، يعني به حضرت امام، بايد گفت ـ همانطور كه شما اشاره فرموديد ـ در زمينه فقه و اصول نوآوريهاي مهم داشته است. مثلاً در باب امر به معروف و نهي از منكر در بعد سياسي، اين وظيفه مهم را متذكر شدهاند و در بعضي موارد، توسل به زور را در كار امر به معروف و نهي از منكر، براي اولين بار جايز ميشمارند و اين البته، يك مسئله مهمي است و امثال اين در فتواهاي ايشان فراوان است.
در نظريه ولايت فقيه هم، شكل و ابعاد و برداشتها و استدلالهاي امام تازگي داشت. همچنين تأكيد روزافزون بر تمايز بين قضاياي حقيقي و اعتباري در فقه و اصول.
بلي، ولي به نظر بنده آنچه حضرت امام را از بقيه افراد كه امروز درباره آنها سخني گفتيم، ممتاز ميكند، جامعيت ايشان است.
پينوشتها:
1. متأسفانه يك برگ از گفتوگوي پياده شده از نواري كه مربوط به اين مرحله است، مفقود شد و اصل نوار هم در دسترس نبود. تا آنجا كه به ياد دارم، اين بخش از گفتوگو درباره مطالعات استاد الگار است در اسناد وزارت امور خارجه انگليس كه نشان ميدهد ـ به ادعاي ايشان ـ سيد جمال به نفع انگليس جاسوسي ميكرده است و از همين روست كه سلطان عبدالحميد، وي را تحت اقامت اجباري در آستانه قرار داد.
2. آنچه در كتاب «تاريخ بيداري ايرانيان» آمده، برخلاف اين مدعي است و به هر حال جاي بحث بسيار است.
3. ارزيابي ديگران درباره عبدالحميد، بسيار منفي و سياه است تا جايي كه او را به جهت كشتارهايي كه كرده «سلطان سرخ»، لقب دادهاند.
4. به گفته استادان ما ـ كه از شاگردان وي بودند ـ او در فلسفه بسيار توانا بود و از فقهاي فلسفهدان به شمار ميآمد. ضديت او با عرفان هم دليل بر عدم جامعيت او نيست؛ چرا كه او از طريق تحقيق و تفحص به اين نتيجه رسيده بود.
/ج