آواي وحش چلوکباب

زن و مرد در برابر قاضي ايستادند. قاضي از آنان پرسيد: «علت متارکه؟» زن گفت: «آقاي قاضي! من نمي تونم با هوو زندگي کنم». قاضي نگاهي به شناسنامه ي مرد انداخت و گفت: «شناسنامه ي ايشون از جيب آخر ماه کارمندام که پاک تره! من فقط يه اسم اين جا مي بينم» زن گفت: «کاش پاي زن دوم در ميون بود. هووي من يه هيولاست».
چهارشنبه، 28 ارديبهشت 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آواي وحش چلوکباب

آواي وحش چلوکباب
آواي وحش چلوکباب


 

نويسنده: منوچهر بشيري راد




 
زن و مرد در برابر قاضي ايستادند. قاضي از آنان پرسيد: «علت متارکه؟» زن گفت: «آقاي قاضي! من نمي تونم با هوو زندگي کنم». قاضي نگاهي به شناسنامه ي مرد انداخت و گفت: «شناسنامه ي ايشون از جيب آخر ماه کارمندام که پاک تره! من فقط يه اسم اين جا مي بينم» زن گفت: «کاش پاي زن دوم در ميون بود. هووي من يه هيولاست».
قاضي سرش را با تأسف جنباند و گفت: «امان از دست اين اعتياد خانمان سوز» بعد به مرد گفت: «حيف نيست جووني و زندگي تو دود مي کني مي فرستي هوا؟!» مرد گفت: «اين چه حرفيه آقاي قاضي! من از کنار سيگار هم رد نمي شم.» زن گفت: «کاش سيگاري بودي!» قاضي گفت: «اين چه حرفيه مي زنيد، خدا رو شکر کنيد همسرتون هم چشم و دل پاکه هم اهل دود و دم نيست.» زن گفت: «شما فکر مي کنيد همين کافيه، هزار تا درد بي درمون ديگه تو اين زندگي هست.» قاضي که مي خواست با حدس تازه اش، پيش گويي غلط قبلي اش را جبران کند، گفت: «پسرم چرا خودتو به اين قرصاي روان گردان عادت مي دي؟ به جاش ورزش کن، مطالعه کن، به زندگيت برس.» مرد گفت: «آقاي قاضي اصلا به اين هيکل مي ياد طرف اين کوفت و زهرماريا بره؟!» قاضي، مرد را با دقت برانداز کرد، لپ هاي بزرگ گوشتي و شکم برجسته اش، سند قانع کننده اي براي عدم سوءاستفاده ي او از مواد افيوني بود. قاضي که ديگر علاقه اي به حدس زدن نداشت، گفت: «روزگار عجيبي شده! همين ديروز يه زوجي به اين جا مراجعه کرده بودند که اختلافشون سر برنامه هاي تلويزيوني بود؛ يکي شون مي خواست سريال ببينه، يکي شونم عاشق فوتبال بود.» زن گفت: «شما فکر مي کنيد وضعيت ما به اين مسخرگي باشه؟! قاضي که تو ذوقش خورده بود، صداش را صاف کرد وگفت: «پس بهتره مشکلتونو به طور واضح بگيد.» زن گفت: «آقاي قاضي! ايشون بايد بين منو چلوکباب يکي رو انتخاب کنه!»
قاضي دستش را زير چانه اش زد و منتظر شد مرد از خودش دفاع کند. مرد گفت: «آقاي قاضي! مشکل ما که فقط چلوکباب نيست؛ من مي تونم به خاطر عشق به همسرم از چلوکباب بگذرم هر چند کار شکنجه آوريه اما خب با قورمه سبزي چه کار کنم با فسنجون چي کار کنم؟ آخه مگه خوردن يه دست باقالي پلوي زعفروني جرمه؟! اين خانوم توقع داره من از گرسنگي بميرم چون کسرشأن شون مي شه به دوستاي ايروبيکشون منو نشون بدن». زن، ميان حرف هاي مرد دويد و گفت: «آخه من با ايشون چه جوري تو در و همسايه سربلند کنم؟!» مرد گفت: «مگه فقط منم که يه کم اضافه وزن دارم؟» زن گفت: «صدوپنجاه کيلو، يه کم اضافه وزنه؟!» قاضي گفت: «اين جور که اينجا ثبت شده ، شما کم تر از يک ساله که ازدواج کرديد، ايشون که موقع خواستگاري نمي تونسته چاقيشون پنهان کنه.» زن مثل اين که روي زخمش دست گذاشته باشند، فرياد کشيد: «همينه، همينه منو فريب داد، من گول نقش بازي کردناشو خوردم.» قاضي در حالي که با تعجب به مردنگاه مي کرد، گفت: «ايشون چه جوري مي تونست با اين جامع الاطراف بودن، نقشم بازي کنه؟!» زن گفت: «گول اين قيافه ي آب زيرکاه شو نخوريد، من اگه روز خواستگاريمو براتون تعريف کنم، شاخ در مياريد!»
زن با شرح فهرست خواستگاران بي شمارش، بدون جا گذاشتن حتي يک نفر، به روز خواستگاري مرد رسيد و براي اين که خداي نکرده در توصيف اين حادثه ي بزرگ دچار خطايي نشود، جز به جز مراسم را تعريف کرد وآن قدر در اين کار از خودش سخاوت به خرج داد که از «بله برون» تا «پاگشا» چيزي را از قلم نيانداخت و حتي از بي سليقگي بعضي از هديه آورندگان که جنس ارزان قيمت و بنجل آورده بودند، گله کرد و در آخر در حالي که به شکل باور نکردني اشک از چشم هاش بيرون مي ريخت، گفت: «اين آقا همون جووني نيست که به خواستگاري من اومده بود.» مرد در دفاع از خودش گفت: «خب روزگاره ديگه! من اين اضافه وزنو که ازخونه ي مامانم اينجا نياوردم!» زن مثل ترقه از جاش پريد و گفت: «اين آقا، يه دروغگوي وحشتناکه، همين چند روز پيش بود که آلبوم عکسايي که از من پنهان مي کرد رو پيدا کردم ، اين آقا از بچگي همين جوري...» زن، حرف اش را قورت داد و گفت: «به قول شما جامع الاطراف بوده!» قاضي از مرد خواست بي پرده پوشي، ماجرا را تعريف کند. مرد در حالي که در صندلي اش جابه جا مي شد و جيغ آن را درمي آورد، اعترافاتش را اين چنين شروع کرد: «راستش تا وقتي پاي ازدواج و تشکيل خانواده پيش نيومده بود، همه چيز به خوبي و خوشي مي گذشت. مي شستم پاي سفره و با آهنگ دلنشين حرفاي مادرم که مي گفت بخور پسرم بخور تا جون بگيري، جاتون خالي، ته سفره را درمياوردم. بعد به شکل حرفه اي ، غذا خوردن رو شروع کردم؛ مي شه گفت: روزي، جاتون خالي 8، 9 ساعت غذا مي خوردم، تو چند مسابقه ي داخلي و خارجي شرکت کردم. يه بار جاتون خالي 25 متر سوسيس خوردم. يه بار نزديک بود به خاطر خوردن يه بار طالبي، اسم ام تو«رکوردهاي گينس» ثبت بشه اما يه اسپانيايي، گلاب به روتون با يه روش ناجوانمردانه ي غير ورزشي ، يه طالبي از من بيش تر خورد اما من نااميد نشدم. تو «بورکينا فاسو» بود که تونستم گوشه اي از استعدادمو نشون بدم و در رقابت با چند تا شامپانزده در مسابقه ي نارگيل خوري، مدال برنز بردم. جاتون خالي، چه نارگيل خوراني بود! هدف هاي بزرگي در سر داشتم تا اين که اين خانوم رو ديدم و سفره ي دل به يغما رفت. يکي بهم گفت اگه با اين اضافه وزن، به خواستگاري برم، حتماً جواب رد مي شنوم؛ به همين خاطر زدم به رژيم هاي مختلف؛ بلانسبت ، عجب کار غير انسانيه اين رژيما، آدم جونش بالا مياد. يه کيلو کم مي کني اما ناغافل 5 کيلو مي ري بالا. رژيم خشک و تر گرفتم نشد، خام خواري کردم نشد. رفتم تو ديگاي بخار نشد که نشد. ته هر دوره، مثل يک گاو گرسنه به خوراکي ها حمله ور مي شدم تا اين که شنيدم براي اين خانوم، خواستگار اومده واگه دير بجنبم، به جاي ديگ کله پاچه، بايد کاسه ي چه کنم چه کنم دست بگيرم. به همين خاطر، زدم به ورزش و مواظبت از خودم تا اين که شدم همون جووني که خانوم پسنديد، اما هنوز چند ماهي از زندگي مشترک مون نگذشته بود که يه روز تنها از کنار يه چلوکبابي رد مي شدم، احساس کردم مثل سپيد دندان که با شنيدن آواي وحش، به دل طبيعت برگشت، اين بو منو به طرف خودش مي کشه و منم زدم به دل چلوکباب و از اون روز، زندگيم مثل يه سفره ي خالي غم انگيز شد.»
قاضي که از آواي وحش چلوکباب، اسيدهاي معده اش مي جوشيد و ترسح بزاق، امان اش را بريده بود، آب دهانش را قورت داد و براي اين که زودتر به نداي درون اش جواب دهد، گفت: «6ماه بهت فرصت مي دم خودتو درست کني؛ در غير اين صورت، با درخواست شاکيه موافقت مي شه.»
وقت بيرون آمدن از دادگاه، مرد به قدري دمغ بود که زن، دلش سوخت و گفت: «ناراحت نباش! منم کمکت مي کنم.» مرد از اين همدردي ، نيش اش باز شد و گفت: «چه خوب! خيالم راحت شد. راستشو بخواي، اين ماجرا خيلي گرسنم کرده؛ نمي شه به عنوان اولين کمک بريم يه چلوکبابي؟!»
اگر ميخواهيد از همسرتان فاصله بگيريد، در رشد افقي شکم هاي تان بکوشيد.
سفره هاي رنگين، هميشه نزديکي نمي آورند؛ گاهي آدم را دادگاهي هم مي کنند.
اگر رژيم گرفتيد، با سپيد دندان روح تان از جلوي چلوکبابي رد نشويد.
عاشق بودن، کارآمدترين روش براي تناسب اندام و تندرستي است.
منبع: نشريه شادکامي، ش77




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط