![زندگي آقاي مجنون در جنگل زندگي آقاي مجنون در جنگل](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/e6e96d3c-e172-418b-bace-4a031e12e6b1.jpg)
زندگي آقاي مجنون در جنگل
نويسنده:فاطمه شيري
نيم قرن است که در جنگل زندگي مي کند، دقيق تر که بگوييم 49سال؛ زياد اهل صحبت کردن نيست و با لهجه گيلکي به سختي کلمات را ادا مي کند. غذايش فقط نان است و آب! سوژه شگفت انگيز اين هفته مثل انسان هاي اوليه در غاري کوچک زندگي مي کند،شلوار پاره اي به پاکرده و پيراهنش کهنه است. از اينها که بگذريم آقاي جنگلي از حمام رفتن بيزار است. به همين دليل وقتي تابستان از راه مي رسد حسابي کلافه مي شود. در طول مصاحبه آرام و قرار نداشت مدام در غارش راه مي رفت. او با همه آدم هايي که تا به امروز ديده ايد فرق دارد؛ او عزيز غارنشين است؛ مردي که سال هاست در جنگل فومن زندگي مي کند. حکايت زندگي او شنيدني است. خبرنگار سرنخ براي تهيه اين گزارش شال و کلاه کرد و به روستاي آريان جيرده رفت تا پاي صحبت اين مرد بنشيند. او چند سال قبل به خواستگاري دختر مورد علاقه اش رفت اما وقتي جواب منفي شنيد سر به جنگل گذاشت! با ما به جنگل هاي فومن سفر کنيد تا با اين مرد و زندگي عجيبش آشنا شويد.
جنگل هاي روستاي آريان جيرده جايي است که مرد جنگلي زندگي مي کند. اين روستا در سه کيلومتري جنگل فومن است. اين مرد که عزيز نام دارد هر از گاهي براي تأمين غذا به اين روستا مي رود تا از گرسنگي نميرد. در آريان جيرده حدود 30خانوار زندگي مي کنند و در اين جمع کسي نيست که عزيز غارنشين را نشناسد. تک تک اهالي براي يک بار هم که شده او را از نزديک ديده اند. وقتي سراغش را از آنها مي گيريم با انگشت اشاره بالاي جنگل را نشان مي دهند. عزيز سال هاست که در اين جنگل زندگي مي کند و فقط براي تهيه غذا در روستا آفتابي مي شود. اوايل وقتي اهالي او را مي ديدند مي ترسيدند.
به گفته آنها عزيز سر و وضع مناسبي ندارد، موهايش هميشه بلند است و بيشتر دندان هايش ريخته؛ براي همين شايد خيلي ها که براي اولين بار او را مي بينند از ظاهر عجيبش متعجب شوند. اما گذشته از وضع ظاهري مرد جنگلي هيچ کس از او گله مند نيست چون حتي يک بار هم نشده که مرد غارنشين براي کسي مزاحمت ايجاد کند. شايد به خاطر همين است که اهالي او را دوست دارند و تا جايي که بتوانند کمکش مي کنند. عزيز با لهجه غليظي صحبت مي کند و در غاري در منطقه اي از جنگل فومن به نام وراور زندگي مي کند، براي اينکه بتوانيم به راحتي با او صحبت کنيم و در پيدا کردن غار دچار مشکل نشويم با دو نفر از بوميان منطقه براي ديدن عزيز به جنگل مي رويم.
با اينکه مرد جنگلي که اين همه سال به تنهايي زندگي کرده شجاع به نظر مي رسد اما از يکي از حيوانات جنگل خيلي مي ترسد. او بين حيوانات جنگل از روباه بيشتر از همه مي ترسد. مرد جنگلي با حالتي که خاص خودش است ابروهايش را جمع مي کند، کمي به سمت جلو خم مي شود و با صدايي آهسته مي گويد: "روباه خطرناک است. شب ها از اين جانور مي ترسم. موقع خواب حمله مي کند و گردن آدم را مي گيرد و آن وقت کارت تمام است". عزيز با همه خطراتي که انسان را در جنگل تهديد مي کند باز هم دوست دارد در آنجا زندگي کند؛ "اگر صدبار ديگر هم به اين دنيا بيايم باز هم زندگي در جنگل را انتخاب مي کنم".
مرد جنگلي با اينکه سال هاست به شهر نرفته و در روستا هم فقط براي خريدن نان آفتابي مي شود اما معلوماتش کم نيست. او برايمان شعرهايي از باباطاهر و حافظ مي خواند. اين شعرها را زماني که جوان و عاشق بوده حفظ کرده. عزيز دستش را زير چانه اش مي گذارد و دهانش را تا جايي که امکان دارد، باز مي کند. انگار که مي خواهد چهچهه بزند. بعد با صداي بلندي مي گويد: "روزگار نامناسب، مردم ناسازگار، گه ز دست چرخ نالم، گه ز دست روزگار". برايش دست مي زنيم. خوشحال مي شود و خودش هم براي خودش دست مي زند. اهالي روستا عزيز را دوست دارند و براي اينکه او به روستا برگردد تلاش کرده اند اما راه به جايي نبرده اند. آنها حتي يک بار براي مرد جنگلي کلبه کوچکي ساختند تا سرپناهش باشد.
مرد جنگلي درباره حادثه آتش سوزي مي گويد: "نمي دانم چه شد، کلبه آتش گرفت. فرار کردم. بلوزم هم آتش گرفت. ترسيده بودم اما آتش را خاموش کردم". از کلبه فقط تکه چوب هاي نيمسوز و خاکستر باقي ماند. بعد از آن ماجرا عزيز دوباره به غار وراور پناه برد. حالا اين غار همه زندگي عزيز شده است. عزيز اين حادثه و يکي از خواب هايش در جنگل را از ترسناک ترين خاطراتش از جنگل مي داند؛ "يک بار خواب ديدم مرده ام و از دنيا رفته ام. خيلي ترسيده بودم اما بيدار شدم و ديدم که هنوز زنده ام. بعد خوشحال شدم و خنديدم". عزيز بعد از گفتن اين حرف ها خميازه مي کشد. انگار از دست سؤال هايمان خسته شده و مي گويد: "ديگر برويد. ديشب نخوابيده ام. صداي جانوران ديشب زياد بود. نگذاشتند بخوابم". دوباره خميازه مي کشد. با او خداحافظي مي کنيم و راه روستا را در پيش مي گيريم.عزيز به داخل غار رفته و دراز کشيده است. انگار نه انگار که در جنگل خوابيده!
منبع:نشريه همشهري سرنخ،شماره 47
جنگل هاي روستاي آريان جيرده جايي است که مرد جنگلي زندگي مي کند. اين روستا در سه کيلومتري جنگل فومن است. اين مرد که عزيز نام دارد هر از گاهي براي تأمين غذا به اين روستا مي رود تا از گرسنگي نميرد. در آريان جيرده حدود 30خانوار زندگي مي کنند و در اين جمع کسي نيست که عزيز غارنشين را نشناسد. تک تک اهالي براي يک بار هم که شده او را از نزديک ديده اند. وقتي سراغش را از آنها مي گيريم با انگشت اشاره بالاي جنگل را نشان مي دهند. عزيز سال هاست که در اين جنگل زندگي مي کند و فقط براي تهيه غذا در روستا آفتابي مي شود. اوايل وقتي اهالي او را مي ديدند مي ترسيدند.
به گفته آنها عزيز سر و وضع مناسبي ندارد، موهايش هميشه بلند است و بيشتر دندان هايش ريخته؛ براي همين شايد خيلي ها که براي اولين بار او را مي بينند از ظاهر عجيبش متعجب شوند. اما گذشته از وضع ظاهري مرد جنگلي هيچ کس از او گله مند نيست چون حتي يک بار هم نشده که مرد غارنشين براي کسي مزاحمت ايجاد کند. شايد به خاطر همين است که اهالي او را دوست دارند و تا جايي که بتوانند کمکش مي کنند. عزيز با لهجه غليظي صحبت مي کند و در غاري در منطقه اي از جنگل فومن به نام وراور زندگي مي کند، براي اينکه بتوانيم به راحتي با او صحبت کنيم و در پيدا کردن غار دچار مشکل نشويم با دو نفر از بوميان منطقه براي ديدن عزيز به جنگل مي رويم.
زندگي در دل جنگل
جنگلي نمي ترسد
مرد جنگل و حيوانات درنده
با اينکه مرد جنگلي که اين همه سال به تنهايي زندگي کرده شجاع به نظر مي رسد اما از يکي از حيوانات جنگل خيلي مي ترسد. او بين حيوانات جنگل از روباه بيشتر از همه مي ترسد. مرد جنگلي با حالتي که خاص خودش است ابروهايش را جمع مي کند، کمي به سمت جلو خم مي شود و با صدايي آهسته مي گويد: "روباه خطرناک است. شب ها از اين جانور مي ترسم. موقع خواب حمله مي کند و گردن آدم را مي گيرد و آن وقت کارت تمام است". عزيز با همه خطراتي که انسان را در جنگل تهديد مي کند باز هم دوست دارد در آنجا زندگي کند؛ "اگر صدبار ديگر هم به اين دنيا بيايم باز هم زندگي در جنگل را انتخاب مي کنم".
مرد جنگلي با اينکه سال هاست به شهر نرفته و در روستا هم فقط براي خريدن نان آفتابي مي شود اما معلوماتش کم نيست. او برايمان شعرهايي از باباطاهر و حافظ مي خواند. اين شعرها را زماني که جوان و عاشق بوده حفظ کرده. عزيز دستش را زير چانه اش مي گذارد و دهانش را تا جايي که امکان دارد، باز مي کند. انگار که مي خواهد چهچهه بزند. بعد با صداي بلندي مي گويد: "روزگار نامناسب، مردم ناسازگار، گه ز دست چرخ نالم، گه ز دست روزگار". برايش دست مي زنيم. خوشحال مي شود و خودش هم براي خودش دست مي زند. اهالي روستا عزيز را دوست دارند و براي اينکه او به روستا برگردد تلاش کرده اند اما راه به جايي نبرده اند. آنها حتي يک بار براي مرد جنگلي کلبه کوچکي ساختند تا سرپناهش باشد.
کلبه در آتش
مرد جنگلي درباره حادثه آتش سوزي مي گويد: "نمي دانم چه شد، کلبه آتش گرفت. فرار کردم. بلوزم هم آتش گرفت. ترسيده بودم اما آتش را خاموش کردم". از کلبه فقط تکه چوب هاي نيمسوز و خاکستر باقي ماند. بعد از آن ماجرا عزيز دوباره به غار وراور پناه برد. حالا اين غار همه زندگي عزيز شده است. عزيز اين حادثه و يکي از خواب هايش در جنگل را از ترسناک ترين خاطراتش از جنگل مي داند؛ "يک بار خواب ديدم مرده ام و از دنيا رفته ام. خيلي ترسيده بودم اما بيدار شدم و ديدم که هنوز زنده ام. بعد خوشحال شدم و خنديدم". عزيز بعد از گفتن اين حرف ها خميازه مي کشد. انگار از دست سؤال هايمان خسته شده و مي گويد: "ديگر برويد. ديشب نخوابيده ام. صداي جانوران ديشب زياد بود. نگذاشتند بخوابم". دوباره خميازه مي کشد. با او خداحافظي مي کنيم و راه روستا را در پيش مي گيريم.عزيز به داخل غار رفته و دراز کشيده است. انگار نه انگار که در جنگل خوابيده!
منبع:نشريه همشهري سرنخ،شماره 47