آقاي چارلي! لطفاً پاهايتان را کج تر بگذاريد

روبه روي مرد ايستاد و هر قدر مي توانست مسخره بازي درآورد. بعد که آرام گرفت. منتظر بود مرد نگاهي بيندازد و هرچه از دهانش بيرون مي آيد به اش بگويد اما او همانطور که داشت خنده اش را قورت مي داد، به پاهاي چارلي اشاره اي کرد و گفت«پاها... پاهات را لطفا کمي کج تر بذار، اين جوري بامزه تر هم هست» همه چيز از همين پاهاي کج
يکشنبه، 8 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آقاي چارلي! لطفاً پاهايتان را کج تر بگذاريد

آقاي چارلي! لطفاً پاهايتان را کج تر بگذاريد
آقاي چارلي! لطفاً پاهايتان را کج تر بگذاريد


 

نويسنده:ايثار قنواتي




 
33سال از مرگ چارلي چاپلين مي گذرد اما او هنوز هم خبرساز است
روبه روي مرد ايستاد و هر قدر مي توانست مسخره بازي درآورد. بعد که آرام گرفت. منتظر بود مرد نگاهي بيندازد و هرچه از دهانش بيرون مي آيد به اش بگويد اما او همانطور که داشت خنده اش را قورت مي داد، به پاهاي چارلي اشاره اي کرد و گفت«پاها... پاهات را لطفا کمي کج تر بذار، اين جوري بامزه تر هم هست» همه چيز از همين پاهاي کج شروع شد. بعد ازآن چارلي با شخصيت مرد ولگرد، سبيل هاي نصفه نيمه، کت و شلوار گشاد و رنگ و رو رفته و عصايي که مدام در دستش مي چرخاند معروف شد؛ طوري که پادشاه انگلستان به او لقب سر داد و تا سال ها خبرسازترين بازيگر و کارگردان جهان بود. کارگرداني که بعد از رو شدن فيلم مرموز زن موبايل به دست نشان داد که مي تواند همچنان خبرساز باشد.
تازه به لس آنجلس آمده بود. نگران بود و نمي دانست از کجا بايد شروع کند. همان شب اول براي ديدن تئاتري به «تئاتر آمپرس» رفت. راهنماي داخل سالن او را شناخت و در کوشش پچ پچ کنان گفت:«آقاي مک سنت دو رديف عقب تر نشستند و خواهش کردند اگر دوست داريد پيششان برويد» ازاين دعوت ذوق زده شد. وقتي کور مال کور مال روي صندلي بغلي سنت جا گرفت اولين جمله اي که سنت گفت اين بود:« فکر مي کردم پيرتر از اينها باشي»بعد از نمايش، چند خيابان را پياده گز کردند و براي خوردن شام به رستوران معمولي اي رفتند. همان شب، سنت ازاو خواست فردا به استوديو بيايد، با کار در استوديو آشنا شود و کارش را شروع کند. چند ساعتي مي شد که بيرون استوديو ايستاده بود. اين روز سوم بود که تا جلوي در استوديو مي آمد. کمرويي عجيبي به جانش افتاده بود. ورود به استوديو و روبرو شدن با آن همه آدم برايش مساله اي شده بود. برگشت به هتل و روي تخت ولو شد. فکر کرد شايد با آمدنش به لس آنجلس از اول اشتباه بود که صداي جيغ زنگ تلفن او را به خودش آورد. سنت گفت:«همين الان پاشو بيا، منتظرت هستم. »
* استوديو کيستون سه صحنه داشت. روي صندلي وسطي فورد استرلينگ مي خواست از کيستون برود و شرکت خودش يونيور سال را تاسيس کند. همه دور صحنه اي که استرلينگ کار مي کرد جمع شده بودند و به شيرين کاري هايش مي خنديدند. در دو صحنه کناري بازيگران تقريباً همان شکلکها را از خودشان در مي آوردند و کارگردانان هم راضي به نظر مي رسيدند. هيچ کس ايده جديدي نداشت. حالا تقريباً روزي مي شد که به کيستون آمده بود، به همه جا سرک مي کشيد؛ ازدفترسنت گرفته تا رستوران آن طرف جاده که حالا بدون هيچ قراردادي جزو استوديو محسوب مي شد. وقتي از پرسه زدن خسته مي شد، گوشه دنجي ازاستوديو را گير مي آورد و به صحنه اي که هيچ وقت خالي نبود خيره مي شد و ازاين همه تقليد حرصش درمي آمد. سنت و استرلينگ با گروه شان براي فيلم برداري صحنه هاي خارج از استوديو بيرون رفته بودند. هنري لرمن که بعد ازسنت همه کاره بود، داشت فيلمي درباره ماشين چاپ مي ساخت. از چارلي خواست نقش خبرنگار را بازي کند. هيچ داستاني در کار نبود. چارلي هم تا آنجايي که مي توانست از خودش مسخره بازي در آورد. وقتي فيلم آماده نمايش را ديد آه از نهادش بلند شد. لرمن تا جايي که توانسته بود از شيرين کاري هايش زده بود. سال ها بعد لرمن اعتراف کرد اين کار را دانسته انجام داده چون حس کرده بود چارلي خيلي سرش مي شود و ممکن است روزي روي دستش بلند شود.
*چارلي طبق معمول کاري نداشت. سنت و ميبل سرگرم تماشاي صحنه اي بودند که ناگهان سنت فرياد زد :«اينجا چند خوشمزگي کم داريم». بعد رو کرد به چارلي و گفت:«تو، برو يک گريم مسخره بکن. هر چه شد، شد» وقتي چارلي با آن شکل و شمايل جلوي دوربين ايستاد، سنت اولين کسي بود که صداي خنده اش بلند شد. حرکاتش اينقدر ناگهاني بود که انگار چند خرچنگ همزمان گازش مي گيرند. پاهايش را کج مي گذاشت، کج و معوج راه مي رفت و خلاصه اين قدر از خودش ادا و اطوار درآورد که همه پشت صحنه جمع شده بودند و از ته دل مي خنديدند. بعد از اکران فيلم، چارلي با ترس و لرز لابه لاي جمعيت فيلم را تماشا مي کرد. هر وقت استرلينگ در فيلم ظاهر مي شد، صداي کف و سوت مردم سالن را پر مي کرد. ولي همين که چاپلين روي پرده ظاهر مي شد، جز سکوت چيز ديگري تحويلش نمي دادند. با وجود تمام قروقنبيلي که چارلي ريخته بود به زحمت به لبهاي جمعيت لبخندي مي نشست اما فيلم که جلو رفت، صداي نيمچه خنده اي به گوش رسيد و بعد صداي خنده ها بلندتر شد و در پايان فيلم يکي دوبار صداي شليک خنده در سالن بلند شد.
*قرار شد چارلي فيلم بعدي اش را با ميبل بازي کند. او پرازايده و فکر بود ولي ميبل وقتي ايده هاي چارلي را مي شنيد با جمله:«ما وقت اين جور کارها را نداريم»به همه چيز فيصله مي داد. يک روز وسط فيلم برداري چارلي و ميبل با هم درگير شدند، کار نيمه رها شد و گروه به استوديو برگشت. سنت به چارلي گفت يا هر کاري ميبل مي گويد بايد انجام بدهد يا بزند به چاک. چارلي هم خيلي خونسرد گفت:«اگراخراجم، خب اخراجم»بعد از اين ماجرا چارلي و سنت کلي با هم گپ زدند و در نهايت چارلي سنت را راضي کرد تا خودش کارگرداني کند. قرار شد چارلي در هر بانکي که سنت بگويد 1500دلار وديعه بگذارد تا اگر فيلم فروش نرفت، هزينه ها از جيب او پرداخت شود. چند ماه بعد چارلي فهميد صبح روزي که با ميبل دعوايش شده، سنت تلگرافي از دفتر استوديو در نيويورک دريافت مي کند که در آن از سنت خواسته شده بود هرچه مي تواند از چارلي فيلم بسازد. تقاضا براي چهارمين فيلم چارلي به 45نسخه رسيده بود و هنوز هم ادامه داشت. اين درحالي بود که در بهترين شرايط فقط 30نسخه از يک فيلم را مي خواستند. حالا همه او را مي شناختند و مي خواستند بدانند اين موجود بامزه از کجا سر و کله اش پيدا شده.
*چارلي چاپلين آوريل 1889 در لندن به دنيا آمد. مادرش بازيگر نمايش هاي موزيکال بود و هر شب که به خانه برمي گشت براي چارلي و برادرش سيدني روي ميز ناهار خوري کيک با آبنبات مي گذاشت تا بچه ها صبح سرو صدا نکنند و او بتواند بخوابد. همه چيز خوب پيش مي رفت. زن در هفته 20 دلار درآمد داشت و اين براي يک خانواده سه نفري زياد هم بود. تا اينکه يک شب روي صحنه موقع آواز خواندن صدايش شکست و ديگر در نيامد. آن شب چارلي پشت صحنه بود و ديد که تماشاچيان چه جارو جنجالي به پا کردند. مديرگروه که قبلاً هنرنمايي چارلي را جلوي دوستان مادرش ديده بود، به چارلي گفت تو برو روي صحنه، چارلي هم رفت روي صحنه و زد زير آواز. بعد از اين چارلي هشت ساله همراه گروه به شهرهاي مختلف مي رفت و آخر هفته به مادرش که به خاطر صدايش از کار بيکار شده بود، سر مي زد. در يکي ازاين آخر هفته ها مادر چارلي به مدير گروه نامه اي نوشت و خواست از چارلي کمترکار بکشد. مدير گروه هم به اش برخورد و چارلي را به خانه پس فرستاد. چارلي 18ساله بود و يک سالي مي شد که عضو يک گروه تئاتر شده بود. مدير گروه تصميم گرفت براي چند اجرا به آمريکا بروند. پنج سالي مي شد که در تمام کوچه پس کوچه هاي کاليفرنيا اجرا داشتند. همه خسته شده بودند و کم کم نق و نوقشان بلند شده بود. مدير گروه به همه يک هفته مرخصي داد. چارلي پول خوبي پس انداز کرده بود و تصميم گرفت يک روز خوش باشد. به نيويورک رفت و تا جايي که مي توانست اداي پولدارها را در آورد. دست آخر وقتي به کاليفرنيا برگشت، مدير گروه گفت تلگرافي برايش آمده و خواسته کسي به اسم «چافلين»يا چيزي شبيه اين با چالز کسل، شماره 24، ساختمان لانگ آکر، خيابان براودي تماس بگيرد. مديرگروه گفت احتمالا منظورش تو هستي. چارلي تحقيق کرد و فهميد ساختمان لانگ آکر مرکز وکلاي کله گنده دادگستري است. يادش آمد عمه ثروتمندي در آمريکا دارد. فکر کرد او مرده و وصيت کرده ثروتش را به چارلي بدهند. تمام طول راه را به وکيلي فکر مي کرد که داشت برايش متن وصيت نامه را مي خواند، اما وقتي آقاي چالز کسل را ديد فهميد رئيس کمپاني «کيستون فيلم کمدي» است و آقاي مک سنت او را در يکي از تماشاخانه ها ديده و اگر مايل است با اين کمپاني کار کند به لس آنجلس برود و خودش را به سنت معرفي کند. چارلي هم به لس آنجلس رفت و در کمپاني کيستون بازيگري و کارگرداني را شروع کرد.
*جنگ جهاني شروع شده بود چارلي «زندگي سگي » را تمام کرده بود و به نظرش رسيد کمدي اي درباره جنگ بسازد. همه به چارلي مي گفتند خطرناک است. ولي به نظر او هيجان انگيز بود. فيلم«دوش فنگ»مورد توجه مردم قرار گرفت، اما به نظر سياستمداران آمريکا چارلي داشت زياده روي مي کرد. در همين سال ها چارلي «ديکتاتور بزرگ» را ساخت؛ فيلمي که براي بهترين فيلم، بهترين فيلمنامه و بهترين بازيگر نقش اول مرد نامزد جايزه اسکار شد. حالا ديگر سراسر اروپا و امريکا از چارلي حرف مي زدند. فقط کافي بود پاهايش را کج تر بگذارد تا تيتر اول روزنامه ها شود. وقتي به مسافرت مي رفت ده ها نفر فقط براي اينکه برايش دست تکان دهند در ايستگاه قطار جمع مي شدند. ترانه هايي درباره اش ساخته بودند و دسته جمعي مي خواندند. همه از ادا و اطوارهايش حرف مي زدند؛ ادا واطوارهايي که بعد از اين همه سال براي هيچ کس تکراري نشده بود.
*قرارداد چارلي با فرست نشنال تمام شده بود. او با برادرش زميني در هاليوود خريدند و اعلام کردند:«داريم شرکت خاص خودمان را تاسيس مي کنيم و مي خواهيم مستقل کار کنيم». البته بيشتر قصدشان اين بود که ستارگان، قراردادهاي طولاني مدت با شرکت ها امضاء نکنند و به آنها بپيوندند تا اينکه يک روز«اونا اونيل» براي تست بازيگري به کمپاني چاپلين رفت. وقتي چارلي از سابقه بازيگري اش پرسيد گفت چند ماهي در کار تابستاني کار تئاتر کرده، چارلي با بي ميلي فيلمنامه را به دستش داد و ازاو خواست صحنه اي را اجرا کند. وقتي اونا روي صحنه رفت، از ادا و اطوارهايش اينقدر خنديد که چشم هايش به اشک افتاد چند ماه بعد چارلي و اونا قرار ازدواج گذاشتند. چارلي اصلاً دوست نداشت تيتر اول روزنامه ها شود. به خاطر همين يکي از دوستانش ترتيب همه کارها را داد. آن موقع کارمندان اداره ثبت با يک زنگ که زير ميزشان بود، خبرنگاران را ازازدواج يا طلاق يک آدم مشهور خبر مي کردند. نقشه دوست چارلي حرف نداشت. اونا وارد دفتر ثبت شد و همه برگه ها را پرکرد. وقتي نوبت به امضاي چارلي رسيد کارمند پرسيد:«پس آقاي داماد کو؟» که چارلي ظاهر شد، يک امضا پاي برگه انداخت و با اونا به يک دهکده دورافتاده تقريبا فرار کردند.
*درحدود دهه 50 همه شرکت هاي فيلمسازي با هم يکي شدند. شرکت چارلي ور شکست شد. سياستمداران فشارشان را روي چارلي بيشتر کرده بودند، خبرنگاران حوصله اش را سر برده بودند و او دنبال جاي آرامي مي گشت. مي خواست فعلاً فقط بنويسد. تصميم گرفت به لندن برگردد. به قول خودش افراد قبيله را -هشت بچه قد و نيم قد که از اونا داشت -سوار کشتي کرد و به انگلستان برگشت. چند ماهي در لندن ماندند تا اينکه به پيشنهاد يکي از دوستانش سوئيس را انتخاب کرد و يک مزرعه بزرگ آنجا خريد. روزها کنار مزرعه و دريا قدم مي زد و همان طور که مي خواست فقط مي نوشت. حالا افراد قبيله چاپلين بزرگ شده بودند و هر کدام دنبال کار خودشان رفته بودند از ميان آنها فقط جرالدين استعداد بازيگري را از پدر به ارث برده بود و در تماشاخانه اي در پاريس به قول چارلي هنر نمايي مي کرد.
*در روزهاي پاياني سال 1977 چارلي يک بار ديگر تيتر اول روزنامه شد «چارلي چاپلين در سوئيس در گذشت» مرگ چارلي در سوئيس و آمريکا همان قدر بازتاب داشت که در چين و شوروي. مرد را با تشريفات زياد به خاک سپردند. چند روز بعد مجسمه اي از چاپلين دريکي از ميدان هاي اصلي شهر برن گذاشتند تا همه يادشان باشد اين مرد چيزي حدود 50 سال همه مردم جهان را از ته دل خنداند.
منبع: نشريه همشهري ج.ان، شماره 292.




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.