اشعاری در وصف رییس علی دلواری

مردي که ديروز مي رفت، تا آسمان ها صدايش در موج مي پيچيد امروز، پژواک فريادهايش آن سوي پرچين ماندن مي سوخت از شوق رفتن رفت و در اين شهر پيداست، اين روزها رد پايش توفان و توفان و توفان، فرياد و فرياد و فرياد
سه‌شنبه، 24 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اشعاری در وصف رییس علی دلواری

اشعاری در وصف رییس علی دلواری
اشعاری در وصف رییس علی دلواری


 





 

بر ساحل سرخ سحر
 

شاعر: جعفر ربّاني
از دوردست نخل زاران صحاري
آيد صداي شيهه اسب سواري
بر ساحل سرخ سحر، سردار دريا
در بستر خون خفت، گاه کارزاري
يک تنگسير افتاد بر خاک و برآمد
از صدهزاران مرد و زن فرياد و زاري
نخل بلند آسمانسا، سرنگون شد
ديگر بگو، اي تنگ و تنگستان چه داري؟
فانوس دريا را بگو خاموش خاموش
خورشيد چون سرزد، تو ديگر در چه کاري؟
کو با نهنگان صف به صف قامت برآرند
بر استواي حرمت مرد صحاري
با شروه خوانان تا قيامت گو بگريند
بر سوک مردي از تبار پايداري
مردان مؤمن را ندا در ده که زين پس
يادآورند او را گه شب زنده داري
اي سرزمين خون و خشم و تاغ و طوقان
اي آن که فايز را درون سينه داري
تا سرخي خون علي آيينه ات گشت
ديگر چه غم چون در کفت خورشيد داري
*******

تا انتهاي خويشتن
 

شاعر: محمد رضا احمدي فر
مردي که ديروز مي رفت، تا آسمان ها صدايش
در موج مي پيچيد امروز، پژواک فريادهايش
آن سوي پرچين ماندن مي سوخت از شوق رفتن
رفت و در اين شهر پيداست، اين روزها رد پايش
توفان و توفان و توفان، فرياد و فرياد و فرياد
تنها همين بود سهم دلوار و ديوارهايش
با پاي تاول نصيبش مي رفت و با خويش مي گفت:
يک شهر سرسبز دارد، اين جاده در انتهايش
يک روز آن مرد عاشق تا انتهاي خودش رفت
امروز اما همين جاست، هر چند خالي است جايش
*******

اشعاری در وصف رییس علی دلواری

تنديس عشق
 

شاعر: سيد محمد هاشمي فرد(ساجد)
در گرگ و ميش يک وهم
وقتي که دريا و زمين و آسمان
خاکستري بود
وقتي که توفان بستري بود
مردي علم بر دوش
از ساحل برآمد
مردي که نبضش از نژاد سرکش خيزاب ها بود
مردي که از جنس دل گرداب ها بود
دلوار
دل واژه مردان تاريخ آيا؟
اين تک سوار کوه
اين مرد رعنا
«تنديس عشق»
برآستان در نگاهي منتظر بود
قرآن فرا رفت
با گام هاي استوارش مرد دلوار
دلواره مردان تاريخ
از چارچوب در گذر کرد
با برنو اجدادي خويش
يک جرعه آب اما کسي
در آن غبار ترک تازي ها نپاشيد
باران نباريد.
مرد آمد و بر مرکب موج
تا پيشگاه زندگي راند
مرد آمد و رفت
باهم رکابان
جز مرد اما
زين ره فروماند
*******

دلواري
 

شاعر: غلام حسين دريانورد
موج درياست و يا بستر دلواري توست
که چنين آينه بندر دلواري توست
نخل سبزي که چنين قد به شهادت بسته است
تنگسيري است که در باور دلواري توست
خوش به ده تير نظر داري و عزمت جزم است
مست از عطر تنت، سنگر دلواري توست
بسته اي شال شجاعت به کمر اي عاشق
کاروان دل ما پرپر دلواري توست
کدخداي دل دريايي ما مي باشي
که فقط عشق چنين رهبر دلواري توست
رو به درياي خطر داري و لبخندت گل
وين همان پنجره ديگر دلواري توست
غرق گل هاي خدا، در سفر عشق و شرف
آه، افتاده به خون پيکر دلواري توست
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 52




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.