گفتگو با دكتر محمد حسن سالمي
بسياري شما را به نام و براي ماموريتي كه آيت الله كاشاني به شما دادند، مي شناسند، چه شد كه شما بلافاصله پس از آزادي از زندان، براي اين مأموريت فرستاده شديد؟
وقتي از زندان آزاد شدم، گفتند دكتر مصدق دنبال آيت الله كاشاني مي گردد كه ايشان را تحت كنترل نگه دارد، چون لابد در سي تير، آيت الله زمان بودند، ولي در 28 مرداد،آقاي كريمپور شيرازي به عمامه اش پرچم انگليسي زده بود. فقط به اين دليل ترور شخصيت شد كه ديگر كسي نتواند مردم را به خيابانها بكشد. سي تير كه مردم با خون خودشان مي نوشتند: «يا مرگ يا مصدق» در 28 مرداد، يك نفر نگفت زنده باد مصدق، چون خود مصدق جلوي همه را سد كرده بود. آمدم به منزل آقاي مير سيد علي مصطفوي، داماد آقا كه معاون وزارت دادگستري بود ودكتر مصدق هم به او خيلي احترام مي گذاشت. چون هم خيلي وارد بود و با شجاعت هم حرفش را مي زد. آمدم خدمت آقا. در منزل آقاي مصطفوي يك آقائي آمده بود به نام آقاي دكتر علوي كه تحصيلكرده آلمان بود و آلماني را خيلي خوب حرف مي زد و نماينده آقاي قشقائي بود. او مي گفت كه،«شما و دكتر مصدق با هم بيائيد فارس تا جبهه بگيريم در مقابل مخالفتها.»
چرا فارس؟
نمي دانم، يكي دو هفته پيش روزنامه اعتماد ملي مداركي را چاپ كرده كه ناصرخان به دكتر مصدق يك بار گفته سه هزار نفر و يك بار گفته ده هزار نفر را مي فرستم به تهران و دكتر مصدق گفته، نرسيده بود بلائي، ولي به خير گذشت.» قبول نكرده بود، خود من هم از خسرو قشقائي در آلمان پرسيدم كه چرا به من جواب داد، «مصدق خيلي لجباز بود و قبول نكرد.» اينها مي گويند براي خاطر اين كه نمي خواست كشت و كشتار شود. ولي كسي مثل دكتر مصدق مي دانست وقتي حكومت عوض شود، كشت و كشتار خيلي بيشتر مي شودكه شد. آيت الله کاشاني تمام هم و غمش اين بود كه به خاطر دكتر مصدق و به خاطر مبارزه با خارجي و استعمار، در برابر برخي از درخواست هاي علما و متدينين مقاومت كرد. امام خميني و نواب، همه مي خواستند كه آيت الله كاشاني بامحوريت اسلام كار كند، ولي ايشان مي گفت، «ما الان داريم با خارجي مبارزه مي كنيم، ممكن است اگر الان بگويم اسلام، دانشگاه پشت سر من نيايد، ولي اگر بگويم عليه انگليس برويد داخل خيابان همه مي آيند.»
آيا شما اين شعار را درست نمي دانيد؟
اگر مثل امام خميني، روحانيت پشت سرش بود، مي توانست موفق شود، ولي آن زمان مردم نه دين را خوب بلد بودند نه سياست را. خوب رشد نكرده بودند. خدا مي داند چه زحمتي كشيديم تا مردم، بيدار شوند. مردم مثل امروز نبودند. هشتاد درصد مردم بي سواد بودند و از رجالي كه همه به آنها دروغ گفته بودند، سرخورده شده بودند. به هر حال، اين آقاي علوي پيشنهاد نوشتن نامه را كرد. آقا نمي خواستند آن نامه را به مصدق بنويسند، ولي ما در اطراف آقا دو جبهه بوديم. يك عده ما بوديم كه چپ بوديم. من بودم، دكتر خليلي بود، مرحوم آقاسيد علي مصطفوي بود.
منظورتان از چپ چيست؟
عرض مي كنم خدمتتان. ما درمقابل جبهه راست بوديم كه دائي مصطفي بود، شمس قنات آبادي بود، دكتر شروين بود. منظور از چپ و راست اين است كه ما دلمان مي خواست يك خرده بيشتر، از همه فاصله بگيرند و بيشتر، روحانيون را جلب كنند، ولي آنهاچيز ديگري مي خواستند. مثلا اين كاغذ را كه مي خواستيم بنويسيم، شمس قنات آبادي گفت، «آقاي مصطفوي! شما از كي تا حالا سياستمدار شدين؟» آقاي مصطفوي جواب داد،«از وقتي كه شما سياستمدارهاي قلابي آمديد سركار.» موقعي كه مي خواستم بروم اروپا، به من فرمودند، «برو پيش شمس و به او بگو آن همه افتخار چه عيبي داشت كه حالا راه ديگري رفتي؟» البته اين مال بعد از 28 مرداد است.
شمس به آقا اعتقادي نداشت و براي پول و مال و مقام آمده بود. درست است؟
ولي الحق و الانصاف در مبارزه خيلي شجاع و خيلي رو راست بود، هر چند بعدها به راه ديگري رفت.
چه شد كه شما نامه آيت الله كاشاني را براي دكتر مصدق برديد؟
دائي مصطفي چون مي گفتند باماشين پونتياكش، افشار طوس را برده، كه بعد معلوم شد چنين چيزي نبوده، درشميران پنهان شده بود، يعني نمي شد كه او را ببرد و اين افتخار نصيب من شد و با مرحوم مصطفوي كه داماد آقا بودند، نامه را برديم. نكته جالبي را عرض كنم كه آقاي دكتر علوي، كيفش را داد به من كه در آن وافور بود و منقل كه برايش چاق كنيم. آن را بردم دادم به مرحومه خاله ام كه گفت، «اي واي! آقا جان نفهميدند؟» گفتم، «فهميدند يا نفهميدند،نمي دانم، ولي اين مهمان آقاجان است.» بردند برايش درست كردند و رفت در اتاق ديگري نشست و شروع كرد به وافور كشيدن. دكتر علوم سياسي و حقوق كه قبل از جنگ در آلمان تحصيل كرده بود، وافورش را كشيد. آقاي مصطفوي قبلا وقت گرفته بود و رفتيم خانه مصدق و من تعجب كردم كه چطور اين خانه اي كه قبلا اين قدر شلوغ بود، حالا اين قدر خلوت شده بود. يك آقاي جواني ما را برد داخل كه من او را نشناختم، ولي اين آقاي خازني كه ادعا مي كرد آنجا بوده، من اصلا او را نديدم و در يك مصاحبه رودر رو كه آقاي رسولي پور در انيستيوي تاريخ معاصر تشيكل داده بود، من گفتم، «من 9 مرتبه شخصا و نه باكسي، پيش دكتر مصدق رفتم و هيچ وقت شما را آنجا نديدم.» اين روزها در خاطرات بعضي ها مي خوانم كه تمام اطرافيان دكتر مصدق در خانه دكتر شايگان ياكس ديگري جلسه كرده بودند كه تكليف آينده مملكت را كه جمهوري باشد يا چيز ديگري باشد، معلوم كنند، به همين دليل هيچ كدام، آنجا نبودند و قرار بود هيئت وزرا هم تشكيل شود كه عقب افتاده بود. اين بود كه كسي نزد دكتر مصدق نبود. وقتي وارد شدم، دكتر مصدق كه قبلا به من تو مي گفت، خيلي با احترام حرف زد. سرم را در زندان تراشيده بودند و او قاه قاه مي خنديد. گفتم، «توي زندان چرا سرم را تراشيديد؟» گفت، «براي اينكه ممكن بود مويت را بخوري و خودكشي كني. تو بايد زنده مي ماندي كه محاكمه مي شدي.» بعد دوباره خنديد و گفت، «حسن آقا! خوشگل بودي، خوشگل تر شدي. سرتراشيده خيلي به تو مي آيد. مطمئن باش اگر بيرون بودي، تو را مي كشتند! بيرون شلوغ است.» نشستيم و كاغذ را دادم. مطالعه كرد و زنگ زد و يكي آمد داخل. در گوش او چيزي گفت. بعد نامه را امضا كرد وداد دست من. در اين بين گفتند كه هندرسون آمده است. هندرسون هم پنج شش دفعه مرا ديده بود. تاگفتند، آمده، من يك جا نوشته بودم، «دكتر مصدق مثل غزال رميده از صندلي پريد پائين.» گفته بودند اين توهين است و خط زده بودند. غزال رميده توهين بوده! ايشان چنان خودشان را از تخت پرت كردند پائين كه من تعجب كردم كه اين آدم چه شخصيت غريبي دارد. بعد هندرسون آمد داخل و خيلي با تعجب به من نگاه كرد و من آمدم بيرون. البته قبل از اين كه بيايم بيرون و هندرسون بيايد داخل، دكتر زد به پشت من و گفت، «باور نكنيد. گول توده ايها را نخوريد. اين، حرف توده ايهاست.»
حرفي را كه آقا برايش نوشته بودند؟
بله.
چيزي درباره وضعيت آقا نپرسيد؟
ابدا. حتي احوالپرسي هم نكرد. فقط هي هندوانه گذاشت زير بغل من كه خوشگل شدي و از اين حرفها و زد پشت من، چون من او را خيلي از نزديك مي شناختم. يك بار از طرف دانشجوها نزد او رفته و برايش قلم برده بودم. با اين كه بيرون خيلي شلوغ بود، مرا نگه داشت و برايم از سوئيس تعريف كرده بود. يك دفعه با زيرك زاده رفتيم. يك دفعه با مرحوم مصطفي بودم. يك دفعه با سنجابي بودم. خلاصه جواب دكتر مصدق را بردم براي آقا.
مگر جواب نامه را همان جا تايپ كردند؟
يك زنگ زير متكايش بود. زنگ زد كه همان آقايي كه گفتم، آمد و دكتر مصدق هم چيزي در گوشش گفت و او هم رفت و بعد از سه چهار پنج دقيقه آمد و جواب را آورد.
كه همان تعبير مستظهرم به پشتيباني ملت ايران را در آن نوشت؟
بله.
واكنش آقا بعد از خواندن جواب دكتر مصدق چه بود؟
ايشان نامه را خواندند و پرت كردند جلوي ما و دكتر علوي كه، «ببينيد! شما خواستيد.»
آقا هيچ تمايلي براي فرستادن نامه براي دكتر مصدق نداشتند؟
خير. مي گفتند، «اين كه اين كارها را مي كند، مي خواهد برود. اين چيزها هم فايده ندارد.» جواب نامه هم واقعا خجالت آور بود، چون آقا از بالا تا پايين ايرادگرفته بود كه تو اين كار را كردي،آن كار را كردي، ولي من به خاطر ملت اين كار را مي كنم. او مي خواست خودش را تبرئه كند و يا آن طوري كه آقاي محمد تقي كاتوزيان نوشته كه ايشان مي دانست كه شكست خورده، مي خواست خودش را نزديك كند به دربار، هر كسي چيزي مي گويد. ولي آقا تمايلي نداشتد و مي گفتند، «اين لجباز است و مي خواهد برود و نمي خواهد با راي مجلس برود و فقط مي خواهد مردم را به انقلاب بكشد و بگويد اين طور شد.» كه همين طور هم شد و او هم رفت. من هر دو تا نامه را بردم عكاسي مهتاب براي كپيه برداري.
قبل از اين كه برويد؟
اولي را كه قبل از اين كه ببرم با آقاي مصطفوي برديم عكاسي. دومي را چوم مهر وموم بود، بعد از اينكه آقا خواندند و پرت كردند، بردند عكاسي،ولي متاسفانه اصل نامه مصدق دست آقا مصطفي بود. عکاسي مهتاب خيلي به ما نزديك بود و مي آمد از ما عكس مي گرفت. آن وقتها فتوكپي كه نبود و او از نامه ها عكس مي گرفت.
آيا شما بنا داشتيد از همه مكتوبات آقا عكس بگيريد يا در اين مورد به دليل اهميت موضوع عكس گرفتيد؟
خيلي از مكتوباتشان را عكس گرفتيم. كاغذ را به عبدالناصر، كاغذ به فيصل، كاغذ به مفتي فلسطين، كاغذهاي مهم رامرحوم مصطفي مي داد عكس مي گرفتيم كتاب هم خيلي برايمان مي آمد. مرحوم مصطفي آنهايي را كه جلدهاي زركوب داشت، مي برد براي كتابخانه اش، كتابهاي جلد شوميز را مي گذاشت براي ما. اصل كاغذها را هم ايشان مي برد، ولي كپي آنها را مي گذاشت براي ما. مرحوم كاشاني هميشه به من مي گفت، «اميدوارم تو يك روز بتواني حقيقت را به مردم بگويي.» بعد هم كه من رفتم اروپا، به برادرم و به آقاي گرامي مي فرمودند، «به جدم! شايد حسن بتواند يك كاري بكند.» و به خود من هم خيلي كاغذ نوشتند.
چه سالي به اروپا رفتيد؟
سال 1333
چرا ؟
سرخورده شده بودم. من رفتم اروپا كه بروم آمريكا، ولي همان شب اول، در جشن دانشگاه و جشن هزاره ابوعلي سينا با خانمم آشنا شدم كه خواهرزاده و برادر زاده دوستان من در اروپا بودند. ايشان قبل رفته بودند. آن روزها وضع تلفن بد بود. به مرحوم آقا تلگراف زدم كه، «من قبل از اينكه تحصيلم را ادامه بدهم، از شما اجازه ازدواج مي خواهم و چنين خانواده اي هستند.» ايشان فوري تلگراف كردند كه،«نور چشم عزيزم. هر كه را كه تو بپسندي، مورد پسند من است.» نگفتند كه مثلا تو هنوز درس را شروع نكردي. فوري با خانواده خانم آمديم ايران و خود آقا عقدمان كردند. در مجلس عقدمان هم رجال زيادي بودند كه با آقا از منزلشان آمده بودند. روساي شهرباني و آريانا و سرتيپ مصطفوي و همه بودند. محضردار معطل كرده بود، گفتم، «مردم كار دارند و مي خواهند بروند.»آمده بود و مي گفت، «آقا! اشكال پيدا كرديم.» گفتيم، «اشكال چيست؟ » گفت، «مادر ايشان مي گويد در عقدنامه بنويسيد كه اين، ديگر اجازه ازدواج ندارد.» محضردار گفته بود، «من اگر هم بنويسم، چون قانون است، اگر بخواهد، مي رود ازدواج مي كند.» مرحوم مستوفي الممالك، خودش سي چهل تا زن گرفته بود. مرحوم پدربزرگ،آيت الله كاشاني، فرمودند كه، «بي سواد! چرا از من مي پرسي؟» و فوري گفتند، «بنويس محمد حسن از حالا تا هفتاد سال ديگر حق ازدواج ندارد. اين يك شرط است. شرط را بايد نگه داشت. ولي قانون را نمي شود اين جور از بين برد.» محضردار گفت، «اشكال ديگر اين است كه مادر عروس مي گويد بايد سه ميليون تومان مهريه شود.» توجه داشته باشيد كه سه ميليون تومان چهل و هفت سال پيش است و محضردار مي گفت كه اين مبلغ، بالاست. آقا فرمودند، «خير! بالا نيست. ناهيد خانم بيشتر از اينها مي ارزد.» ناهيد خانم، اسم همسر من است. البته بعد خودشان مبلغ را تعديل كردند.
به شروط خودتان پايبند مانديد؟
(مي خندد) بله هنوز هفتاد سال نگذشته!
شما چند سال در اروپا بوده ايد؟
از سال 33 تا حالا يعني 53 سال.
در اين مدت به خاطر شهرتي كه به خاطر جوابيه دكتر مصدق پيدا كرده ايد، قطعا در معرض حرف و حديثها و داوريهاي مختلف بوده ايد.
من وقتي به اروپا رفتم، خاطرات تلخي داشتم، چون در زمان رزم آرا و ساعد خيلي زندان ديده بودم. حتي اولين زنداني كه رفتم، سنم اجازه نمي داد. يادم هست مرحوم كاشاني از لبنان، شبنامه اي عليه مجلس موسسان فرستاده بودكه بايد كپي مي كرديم. كپي كردن خيلي سخت بود و بايد كاغذها را سوراخ مي كرديم. ما يك چمدان كپي تهيه كرديم و گذاشتيم توي پاكت كه بيندازيم به پست، آمدند و همه را گرفتند و مرحوم مصطفي را هم با ما گرفتند و ماشين كپي را ضبط كردند.مرحوم مصطفي در زندان ماند، ولي مرا به خاطر صغر سن، بعد از يك روز آزاد كردند. من تصميم گرفته بودم كه حقوق سياسي بخوانم. فاميل گفتند، «برو خارج طب بخوان كه به سياست مربوط نباشد.»
مي ترسيدند؟
نمي دانم. شايد. من كه آمدم، شانس آوردم كه خانم هم طب مي خواند. دوتايي شروع كرديم وسياست را گذاشتيم كنار. دائما از اتحاديه دانشجويان مي آمدند. من اصلا نرفته بودم داخل آن، مي گفتند براي رياست فلان و سياست بهمان. من مي گفتم، «چيزي بخواهيد برايتان مي نويسم، ولي شركت نمي كنم.» هيچ اين جوري شركت نكردم تا تحصيلم تمام شد. فقط مي نوشتم. شايد بيشتر از چند صد كاغذ براي شخصيتها نوشتم.
شهرتي كه براي اين نامه پيدا كرديد، در مدتي كه در اروپا بوديد چه واكنشهايي را برانگيخت؟
اولا براي شهرت نبود و من هم اين نامه را سالها منتشر نكردم، چون مگر مي خواستم آب به جوي چه كسي بريزم؟ در زمان شاه كه انتشار اين نامه تاثيري نداشت. ما همه در يك جهت مبارزه مي كرديم كه دموكراسي و آزادي به ملت برسد. اين نامه را نمي خواستم، منتشر كنم، چون از ديدگاه ما چيزي جديدي نبود ونظاير آن در ديگر تذكرات و گلايه هاي آيت الله كاشاني وجود داشت و او هم كه نمي خواست با آن شخصيتي براي خود ايجاد كند واصلا به اين نامه اهميتي نمي داد، ولي چون آقاي طالقاني از پوست خربزه صحبت كردند و اصلا از اين كه روحانيت اين همه زحمت كشيده براي ملي شدن صنعت نفت،اين همه فتاوي داده، هيچ چيز نگفتند و فقط از يك شخص صحبت كردند. اين بود كه آن را ناگزير منتشر كرديم.
سئوال من اين است كه شما اولين بار، كي اين نامه را در آنجا منتشر كرديد؟
اين نامه را اولين بار بعد از انتشار اين كتاب منتشر كردم. اين كاغذ را داده بودم به مهندس ابوالحسن دائيم.
چه موقع؟
قبل از انتشار اين كتاب.
قبل از انقلاب؟
بله پسرش كپي خواست، گفتم بفرمائيد. او هم داده بود به آن بنده خدائي كه كشتندش و اسمش يادم نيست. در مجلس خبرگان بود و دوست دائيم، دكتر محمود بود.
شهيد آيت؟
بله. دائيم داده بود به او و او هم در روزنامه جمهوري، انقلاب جمهوري يا جمهوري كه مال حزب بود، چاپ كرد.
ظاهرا براي اولين بار، اين نامه، سالها قبل از انقلاب، در جواب كتاب «گذشته چراغ آينده است» چاپ شد، چه سالي بود؟
اين كتاب متاسفانه هفت هشت ده جلد بيشتر نبود كه يك جلدش را آقاي تفرشي گرفت كه نوشته بود. يعني در تيراژ قابل توجهي منتشر نشد. خودمان با دست و تايپ درست كرده بوديم. در سال 1962 بود. انقلاب 79 بود،يعني شانزده سال قبل از آن.
اهميت موضوع در اين است كه انتشار اين نامه در آستانه انقلاب وپيدا شدن ملي گراها صورت نگرفت و براي تضعيف قدرت آنها نبود.
شانزده هفده سال قبل از انقلاب كه خبري نبود و من هم اين كار را براي مشهور شدن نكرده بودم. من فقط مي خواستم بگويم واقعيت اين طوري نيست كه اين آقايان مي گويند. روحانيت بود كه بر خلاف تيتر كتاب آقاي رهنما كه نوشته، «روحانيت در بستر نهضت نفت » اين نهضت نفت كه در بستر جنبش روحانيت حركت مي كرد. همان طوري كه جنبش مشروطه هم با روحانيت بود كه اينها انكار مي كنند. منظورمان اين بود. ولي روزنامه جمهوري كه در آن سالها در تيراژ زيادي منتشر شد و اسم ما آمد در دهان اينها، آن هم نه اولش، بعد از پنج سال كه آقاي ايرج افشار نوشت كه، «اين كاغذ سنديت ندارد.» من جواب دادم، ولي متاسفانه چاپ نكردند. يكي از ايرادهايشان اين بود كه كنار اين كاغذ، جاي تاريخ و شماره و ورود و اينها ندارد. همين آقاي گرامي يك كاغذ دارد از دكتر مصدق كه عين همين، نه شماره دارد نه تاريخ نه هيچ چيز. اين زيركيهاي دكتر مصدق بود كه همين ايرادي كه اينها مي گيرند، كاغذش معلوم نباشد كه مال 27 مرداد است. ممكن است مال وقت ديگري باشد. اين زيركيهاي ايشان بود. اين جواب را كه، «من مستهظر به پشتيباني ملت هستم» يك بار ديگر هم داده بود. مرحوم مصطفي كاشاني قبل از به اصطلاح كودتاي اول و دوم خودشان، براي همين جوركارها مي رود پيش دكتر مصدق كه همان احترامي را هم كه به من گذاشت، به او نگذاشته وگفته بود كه، «من مستظهر به پشتيباني ملت هستم» و شمد را كشيده بود روي سرش.
البته اين را دراين نوبت ننوشته بود.
ولي روزنامه «اتحاد ملي» در آن روزها نوشته بود.
اتحاد ملي؟
بله، مال آقاي هاشمي بود بايد به آقاي بوستاني نژاد كه اهل آن روزنامه است، بگويم پيدا كند بياورد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 16