گفتگو با امير عبدالله كرباسچيان
خاطره روز آزادي فدائيان اسلام را بيان كنيد.
واقعا هر چه از اين مرد به يادم مي آيد، مردانگي و جوانمردي است. آقاي فريدوني را عرض مي كنم. توسط پسرش براي من پيغام فرستاد كه، «اگر آقايان بخواهند، من روز آزادي را بگويم كه بروند دم در زندان و آنها را با تجليل بياورند.» رحمه الله عليه، واقعا ببينيد آقا! وزير و معاون خوب هم داشتيم. البته ايشان در حد وزارت كه نه، در حد نخست وزيري بود، معاون دائم بود. گفتم، «معلوم است كه مي خواهيم.» گفتند، « البته طوري باشد كه جنجال نشود. روحانيوني كه مايل باشند و همين طور آقايان بازاريها و عده اي از جوانها را خبر مي كنيم.» پسر آقاي فريدوني گفت، «پدر مي گويند من خودم مي خواهم كه از آنها استقبال شود، ولي طوري نباشد كه سنگين شود و راه بندان شود و حكومت نظامي دخالت كند. مستقبلين را انتخاب كنند. بعد هم بروند آقايان را با اتومبيل ببرند خانه.» قرار شد با آقا جلسه اي داشته باشيم. گفتيم كه با آقاي سراج انصاري كه پيشقدم بودند، اين را مطرح كنيم.
و آنها رفتند پيش آقاي كاشاني؟
خير. حس مي كرديم دون شان آقاست كه بگوئيم اينها اول بروند پيش ايشان. فكر كرديم بروند خانه هايشان، بعد ببريمشان پيش آقا. آقاي انصاري بزرگ ما بود. من تلفني به آقاي انصاري گفتم كه اين مسئله به هر صورت بايد در دفتر نشريه آيين اسلام مطرح شود. رفتيم و آنجا با ايشان مطرح كرديم و گفتند، «بايد احتياط كرد. » نه احتياط از روي ترس، از روي سياست و مصلحت. ايشان خيلي پخته كار مي كرد و بسيار شجاع بود و جسارت داشت. ايشان رو كرد به آقاي نورياني و گفت، « اينها اين مطلب را مطرح كرده اند. شما چه نظري داريد؟» ايشان گفتند، « والله تجليل از آنها لازم است، ولي كار نبايد خيلي سنگين باشد و جوري نباشد كه نظم به هم بخورد و بگويند بفرماييد آقا! بسم الله! »
در مورد اين استقبال با آقا صحبتي كرديد؟
نخير، براي اين كه احساس مي كرديم طرح اين مسئله با ايشان، سبك است. قرار شد اشخاص معدودي از روحانيون را آقاي سراج خبر كنند و ما جوانها، با يك نشاني به بازو و يا سينه، به عنوان انتظامات برويم. اين را به خودمان واگذار كردند كه مراقب باشيم بيگانه در جمع ما نيايد كه بزند كسي را بكشد و بيفتد گردن ما. به هر حال، انتظامات را به عهده خودمان گذاشتند. از آقاي نورياني پرسيدند، « به نظر شما تعداد ماشينها چقدر باشد كافي است؟» ايشان گفتند، « از ده تا بيست تا تجاوز نكند. » آن روز اين تعداد ماشين، خيلي بود. البته خيلي از بازاريها ماشين داشتند، ولي اتوبوس اين قدر نبود. بيست تا ماشين تكميل شد و راه افتاديم و انتظامات هم كارشان را انجام مي دادند. قرار شد آقايان كه از زندان مي آيند بيرون، قطب باشند. وقتي آمدند ده بيست نفري دور ايشان را گرفتيم و راه افتاديم.
از برخورد و تفقد آقا با آنها چه خاطره اي داريد؟
جملات برجسته اي كه يادم هست اين است كه پس از نهايت محبت و تائيد فرمودند، «شما بايد قدر خودتان را خيلي بدانيد. شما سربازان اسلام هستيد. مراقب خودتان باشيد. چون جوان هستيد مي گويم كه خيلي چيزها را مراعات كنيد، براي اينكه بايد به عنوان الگو و نمونه به جامعه معرفي شويد. » حرفهايشان حالت تائيد، ارشاد و راهنمائي داشت و بسيار به تقوا توصيه مي كردند.
از رابطه عاطفي آيت الله كاشاني با برادران امامي، علي الخصوص شهيد حسين امامي چه خاطره اي داريد؟
منزل آيت الله كاشاني مركز و پناهگاه ما بود. سران و سردمداران جوانهايي كه در منزل آيت الله كاشاني بودند، اين دو برادر بودند، چون سابقه مبارزاتي داشتند. يادم هست بر قضيه خنجري كه مرحوم اكبري به آنها هديه كرده بود، آيات قرآن نقش بسته بود.
همان خنجري كه با آن به كسروي حمله كردند؟
بله، همان خنجر. شايد هنوز آن خنجر در موزه باشد. پايگاه و پناهگاه ما منزل آيت الله كاشاني بود. مرحوم آقا ملاطفت و مهرباني را نسبت به همه در حد اعلا داشتند. ماها همه جوان بوديم و حد و حريم را نگه مي داشتيم، وي اگر يك وقت در نماز جماعتي كه هميشه در منزل ايشان تشكيل مي شد، شهيد امامي هم بود، آقا مي فرمودند، «سيد! عزيزم! بي سواد! بيا اينجا پيش من! » ما بايد حد خود را با يك روحاني عظيم الشان عزيز رعايت مي كرديم، در عين حال كه از نظر امنيتي هم بايد ششدانگ حواسمان جمع مي بود كه مراقب منزل و رفت و آمدهاي ايشان باشيم.
چه كساني محافظ ايشان بودند؟
آقا گازري كه از همه ما مسن تر بودند و سوابق ارادت ايشان به آقا به قبل از بازداشت آقا توسط متفقين بر مي گشت، اما چون در كارخانه سيمان ري مسئوليتي داشتند، نمي توانستند هميشه آنجا باشند. ايشان حدود چهل، چهل و پنج سال داشت و مقدم بر ما بود و ما با كمال ميل، اين تقدم را قبول داشتيم و اطاعت مي كرديم. بسيار آدم تيزبيني بود و با يك نگاه مي فهميد كه آدم نابابي وارد منزل شده و به اشارتي به ما مي فهماند كه او را رد كنيم. شهيد حسين امامي و برادرشان، علي آقا و من و چند تاي ديگر هميشه مراقب آقا بوديم. مسلح به اسلحه گرم و سرد هم بوديم. گاهي كه آقا مجبور مي شدند به مجلس بروند، دور آقا به صورت دايره زنجير مي زديم و بقيه مردم هم مي آمدند. ما سپر بلا بوديم، با كمال افتخار و شيريني. چاله هاي راه زياد بودند و من هميشه حواسم بود كه آقا توي يكي از آنها نيفتد. يك بار گفتند، « فلاني! تو مسئول مراقبت از مني، پس حواست به من باشد. من خودم مراقب چاله ها هستم. » گاهي تهديد مي شد كه به خانه آقا حمله خواهد شد. مثلا در حكومت هژير، گفته بودند به خانه آقا حمله مي شود. در آن شبها، غير از تمام كساني كه با دل و جان وظيفه مراقبت از آقا و خانه شان را به عهده مي گرفتند، شهيد حسين و شهيد علي امامي، هوشياري عجيبي به خرج مي دادند و چماق به دست پاس مي دادند. اين دو برادر عزيز كارهاي خاص خودشان را مي كردند. مثلا مي رفتند روي پشت بام كه ديد داشته باشند.
خاطرات رويداد بيست و پنج خرداد و نقش آيت الله كاشاني و فدائيان اسلام را در آن روز بيان كنيد.
روز قبل در منزل آيت الله كاشاني قرار شد كه قرآن را جلو بفرستيم كه آقاي مستجابي داوطلب اين كار شد. جلوي منزل آقا نظام داديم، يعني نظام ارتشي. اول صف كه قرآن بود و آقاي مستجابي. پشت سر او صف برادران امامي و آقاي صفا و برادرشان، آقاي شهاب، مرحوم نواب رحمه الله عليه، آقاي گازري و كسان ديگري كه درجه بزرگواريشان در اين حد بود و بعد هم صف به صف تا جلوي مسجد سپهسالار بودند و بعدهم درگيري نفر به نفر پيش آمد.
ماجراي صداي تير اندازي و واكنش آيت الله كاشاني را بيان كنيد.
آقا در 27 خرداد، وقتي اولين صداي تير را مي شنوند، بي آنكه فرصت كنند لباس روحانيت خود را بپوشند و عمامه بگذارند، سرو پا برهنه به كوچه مي روند كه كاسبها مانع رفتن ايشان مي شوند. آيت الله فرياد مي زنند، «اين نامردها دارند فرزندان مرا تيرباران مي كنند. » من واقعا نمي دانم چه كساني توانستند ايشان را نگه دارند، چون واقعا انسان شجاع و جسوري بودند. ايشان تجربه جنگ عراق را پشت سر داشتند كه جنگ پياده با سوار بود. آن روزها كه كسي تانك نداشت. آنها اسب داشتند و مرحوم آقا و ديگران، پاي پياده با آنها جنگيده بودند. با هر خواهش و تمنايي كه شده بود ايشان را بردند منزل. مرحوم آقا بي حال شده بودند كه ايشان را روي دست بردند خانه، ولي غيرت و حميت آقا به حدي بود كه عده اي را جمع كردند و به راه افتادند و من خودم دسته اي را كه آقا آوردند، ديدم.
داستان مجروح شدن و آوردنتان به طبقه دوم منزل آيت الله كاشاني را نقل كنيد.
جراحتهايم سطحي بودند، اما ضرباتي كه خورده بودم، سخت بودند. جلوي مجلس كه حمله كردند، از پشت، مرا با قنداق تفنگ زدند و بعد شهيد امامي، مرا به منزلي در خيابان كاخ برد، چون شايد آنها به منزل آقا هم حمله مي كردند. آن موقع تاكسي كه نبود. نمي دانم مرا با كالسكه اي چيزي بردند. وضعيتم طوري بود كه نمي توانستم بنشينم. جراحات سطحي بودند و دكتر در همان خيابان كاخ پانسمان كرد. شب كه شد گفتند اينجا امنيت ندارد. البته نه از بابت صاحبخانه، چون آن بنده خدا كه اصلا نبود و خود شهيد امامي، اين خانه را در نظر گرفته بودند.
خود آقا گفته بودند كه شما را به منزل ايشان ببرند؟
بله، آقاي امامي با تلفن تماس گرفتند منزل آقا. خوشبختانه منزلي كه رفتيم تلفن داشت. آقا فرموده بودند كه، «امامي! تو كجاهستي و فلاني كجاست؟» عده اي ديده بودند كه من مضروب شده ام، و احتمالا همانها به آقا خبر داده بودند.من موقعي که مضروب شدم،شهيد امامي مرا روي دوشش انداخته و به خانه آورده بود و خيليها اين را ديده بودند. شهيد امامي به آقا مي فرمايند كه، «فلاني، مجروح شده و من او را به خانه يكي از اقوام آورده ام. » آقا مي فرمايند، « وسيله اي چيزي داريد يا من بفرستم؟ همين الان مي آئيد اينجا. » شهيد امامي گفت، « خودم تهيه مي كنم. شما زحمت نكشيد. » به اين ترتيب مرا بردند منزل آقا كه سي تا چهل روز، آنجا در طبقه بالاي منزل ايشان بودم.
آقا با شما چه برخوردي كردند؟
مرا بردند به اتاق طبقه بالا و خواباندند. آقا تشريف آوردند و بسيار دلجوئي و ملاطفت كردند، جوري كه من گريه ام گرفت. خودم را با هزار زحمت به ايشان رساندم كه دستشان را ببوسم. ايشان اجازه نمي دادند كسي دستشان را ببوسد و مي زدند پشت دست او. بعد آمدند بالاي سر من نشستند و دعائي خواندند.
دعاي حفظ؟
بله.
ايشان هميشه عادت داشتند دعاي حفظ بخوانند.
بله. يك چاي هم براي من آوردند. آقا به چاي هم دعائي خواندند و آن را به من دادند. بعد دكتر آمد و آقا بلند شدن و بقيه را هم همراه بردند تا پزشك، راحت معايناتش را انجام دهد. دكتر براي ضرب ديدگيها مشمع داد و گفت، « مراقب باشيد سرما نخورد. » با اين كه تابستان بود، اما يادم هست كه ايشان با تعبير « عرقچا نشود. » اين نكته را گفت.
آقا چند وقت يكبار به شما سر مي زدند؟
هر روز كه مي خواستند از اتاق خودشان بروند پائين، اتاق من سر راهشان بود و سر مي زدند. شبها هم مي آمدند وخداحافظي مي كردند. آن روز، قيام عظيمي بود و تا به آن روز قيامي نشده بود و همه خبرنگاران و افراد مختلفي كه مي آمدند نزد آقا، به سراغ من هم مي آمدند و عكس هم مي گرفتند.
پس از ترور شاه، شبي كه به منزل آقا آمدند و ايشان را گرفتند، شما و شهيد امامي كه از محافظين ايشان بوديد، چه واكنشي نشان داديد و اصولا چطور خبردار شديد؟
خبر دستگيري ايشان عمومي بود و روزنامه ها هم چاپ كردند. ما مدتي بود منزل آقا نمي مانديم و پيش بيني چنين جسارتي و هجمه اي را نمي كرديم و شرارت متين دفتري، خواهرزاده مصدق را هم تصور نمي كرديم كه با مشت، دندانهاي آقا را بشكند و ايشان را لخت ببرند. پانزدهم بهمن و موقع سرما بود.
بعد چه كرديد؟
يك اعلاميه بسيار جامعي چاپ كرديم.آقاي عادل در خيابان ناصر خسرو، آدم بسيار معتمدي بود. اعلاميه اي را چاپ كرديم و در آن به دولت با لحن بسيار شديد هشدار داديم. اين جور مواقع، اعلاميه ها را مرحوم نواب مي نوشت كه در آن روزها، نجف بود و من به جاي ايشان نوشتم. يادم هست كه روي كاغذهاي نازك زرد رنگ تحرير چاپ كرديم و خطاب به حكومت و دولت نوشتيم كه اگر يك تار مو از سر آيت الله كاشاني كم شود، ما تهران را به خاك و خون مي كشيم. اين خلاصه اعلاميه بود. بعد به بازاريها گفتيم بازار را تعطيل كنيد كه وظيفه شماست. يك روز طول كشيد تا اعلاميه چاپ شد. اعلاميه را صبح داديم براي چيدن حروف، شب گرفتيم. همان شب چاپ كرديم و از سوراخهاي تاق بازار، داخل بازار پخش كرديم و به بسته شدن بازار كمك كرديم كه اين كار يعني نجات ايشان از زندان فلك الافلاك. من از آدم موثقي شنيدم كه سروان رئيس زندان فلك افلاك گفته بود، « ايشان را با لباس منزل آوردند و داخل اتاق انداختند. من رفتم و به ايشان عرض كردم، « آقا! چه كنم؟ » ايشان فرمودند، « پشت مرا بمال. » پشت ايشان را ماليدم و گفتم لباس و پتو و منقل و هر چه را كه مي شد آوردم و در عرض ده دقيقه اتاق را گرم كرديم. بدنشان را هم كه به خاطر حركت كاميون، مضروب شده بود، ماليدم و گرم كردم و به ايشان لباس پوشاندم و پتو را به ايشان پيچيدم. اتاقشان هم گرم شد، خيالم راحت شد و رفتم دنبال آب گرم و بقيه وسايل راحتي آقا. » زندان فلك الافلاك را خوشبختانه هنوز نگه داشته اند و مي توانيد برويد اتاقي را كه آقا را در آنجا زنداني كردند، ببينيد، مقدمه چنين جسارتي و خباثتي را خواهرزاده مصدق، متين دفتري، فراهم كرد.
از ديگر رويدادهاي ايران در زمان غيبت آيت الله كاشاني مي گذريم و مي رسيم به تقلب در انتخابا1ت دوره شانزدهم در دوره نخست وزيري هژير كه منجر به اعدام انقلابي او توسط شهيد حسين امامي شد و اين يكي از دلايل فدائيان براي انجام اين كار بود. اما نبودن مرحوم آيت الله كاشاني، چقدر در تحريك شما براي اعدام هژير تاثير داشت؟
اگر آيت الله كاشاني از قلعه فلك الافلاك نجات پيدا نمي كردند، معلوم نبود حكومت جلاد براي ايشان چه سرنوشتي را در نظر گرفته بود. ما در تهران نگذاشتيم بازار را باز كنند، چون اكثر كسبه بازار معتقدين آقا بودند.
پس به همين دليل، ايشان را از فلك الافلاك به لبنان فرستادند؟
عرض كردم كه اگر آنجا مي ماندند، معلوم نبود چه بلائي به سرشان بياورند. با مرحوم مدرس كه ديديد چه كردند. ما وضعيتمان نسبت به آيت الله كاشاني اگر نگوييم محبوب و محب، دست كم بايد بگويم مريد و مراد بود و آقاي امامي، البته از من بيشتر بود. اول اين كه سيد بود و مقام سيادت، اجل مقامات است و بعد هم عشق بسيار عميق و وافري كه به مرحوم آيت الله كاشاني داشت، مثال زدني است. هميشه دلش مي خواست نمازش را آنجا بخواند، اگر هم دعوتش نمي كردند كه مي كردند، دلش مي خواست ناهارش را هم خانه آقا بخورد. اينها كاسب بودند، وقتي مبارزات شروع شد، به كلي كاسبي را كنار گذاشتند.
آيت الله كاشاني پس از بازگشت از تبعيد لبنان، ظاهرا اولين جائي كه رفتند منزل امامي براي سرسلامتي بود.
بله همين طور است. پدر شهيد امامي هر وقت مرا مي ديدند، اشك از چشمانشان سرازير مي شد كه تو مثل حسيني و مرا به ياد او مي اندازي و من مقيد بودم كه پدر ايشان را نبينم كه اذيت نشوند. بله. آقا وقتي از تبيعد تشريف آوردند، ابتدا بر سر مزار آن شهيد در ابن بابويه رفتند و نماز را در آنجا اقامه كردند و روز بعد، براي سر سلامتي، به منزل پدر شهيد امامي در آبمنگل رفتند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 16