گفت وگو با اسكندر اصلاني، رئيس اسبق شوراي شهر يزد
درآمد
مرحوم اسكندر اصلاني، يكي از آن افرادي بود كه پيش از هر چيز ديگري، با شخصيت علمي شهيد پاك نژاد آشنا و بعد از مدتي هم شيفته او شد. اين، شايد به دليل روح علم پژوهي او واين مسأله كه نتوانست از بورسيه تحصيلي اش استفاده كند بوده باشد، شايد هم به دليل بعد مذهبي شخصيت خودش. اين اتفاق، حالا ديگر مهم نيست چون او را به سمت كسي سوق داده كه كمتر كسي فرصت آن را يافته است. كار و زندگي در كنار افرادي چون شهيدان پاك نژاد و آيت الله صدوقي، اتفاقي بوده كه نتوانسته براي مدتي طولاني،لابه لاي اوراق كتاب «اولين دانشگاه، آخرين پيامبر» پنهان بماند و اصلاني را از آن محروم كند. زنده ياد اصلاني بعدها تا مقام رياست شوراي يزد ارتقا يافت. اين گفت وگو كه از بخشهاي كوتاهي از آن در كتاب سعيد غياثي ندوشن استفاده شده، توسط همين نويسنده در اختيار ما قرار گرفته است.
دكتر پاك نژاد را اولين بار كجا ملاقات كرديد؟
داستان نخستين ديدار من و دكتر پاك نژاد، كمي طولاني است. به اين صورت كه پسر عموي من كه روحاني بود، در قم تحصيل مي كرد وخيلي به مجموعه كتابهاي دكتر پاك نژاد علاقه داشت. چون من با ايشان رابطه داشتم، اين كتابها به دست من هم مي رسيد و كم كم به كتابهاي ايشان علاقه پيدا كردم. به اين دليل كه برايم جالب بود كه يك پزشك درباره مسائل مذهبي تحقيق مي کند. بخصوص كه مطالعه درباره مسائل مذهبي تحقيق مي کند. به خصوص كه مطالعه درباره مسائل مذهبي جزو علايق ام بود. به هر حال بعد ازيك ماه تصميم گرفتم ايشان را ببينم. در آن زمان همه مردم دكتر را مي شناختند، حتي يادم است وقتي راننده تاكسي متوجه شد كه مي خواهم به مطب دكتر پاك نژاد بروم، مستقيم مرا به آنجا برد.
مطب دكتر با مطبهاي ديگر پزشكان يزد متفاوت بود؟
يادم است كه مطبشان منشي نداشت و حدود 40 نفر منتظر بودند تا دكتر معاينه شان كند. دكتر در همان نگاه اول، خيلي بي آلايش و ساده به نظر مي رسيدند و چون من لباس نظامي با آرم بهداشت به تن داشتم، فكر كردند كه من دكتر هستم و با ايشان كار به خصوصي دارم، ولي من توضيح دادم كه فقط براي ديدن ايشان و احوال پرسي آمده ام و خيلي خوشحال مي شوم كه در فرصتهاي ديگري شما را ببينم. بعد از مدتي به من زنگ زدند و من هم براي ديدن دكتر به تأمين اجتماعي در خيابان فرخي رفتم. از همانجا دوستي ورابطه ما شكل گرفت و به واسطه كلاسهاي تفسير قرآني كه در منزل مرحوم دكتر رمضان خاني تشكيل مي شد، با همديگر بيشتر رفت و آمد كرديم و صميمي شديم.
آن جلسات خيلي جالب و به يادماندني شد. جلسه ها، جمعه ها بعداز ظهر تشكيل مي شد و دكتر رمضان خاني خيلي خوب از ميهمانان پذيرايي مي كرد. من سه، چهار هفته در آن جلسات شركت كردم، اما يكبار كه با لباس نظامي رفتم، رفتار حضار خيلي عوض شد. بطوري كه بعد از اتمام جلسه، متوجه شدم كه در حضور من حرف نمي زنند. هفته بعد كه با لباس شخصي رفتم بازهمان وضعيت تكرار شد، من هم ديگر نرفتم. مدتي گذشت، دكتر تماس گرفت و گفت: چرا نمي آيي؟ من هم جريان را تعريف كردم و گفتم در ميانه، در كلاس تفسير آيت الله ميانجي- كه آن موقع هنوز مجتهد نشده بود- و در تبريز، در كلاس تفسير حاج آقاي اسنقي شركت مي كرده ام، و از نظر خانوادگي هم با آيت الله صدوقي آشنايي دارم، اگر خواستيد مي توانيد از آقاي مجتهدي- كه دادستان زاهدان بود- سؤال كنيد.
آقاي مجتهدي پسردايي مادرم بود و حكم تبعيد حاج آقا صدوقي به زاهدان را تبرئه كرده و ايشان 15 روز در خانه آقاي مجتهدي مانده بود. من از آقاي دكتر خواستم تا اين مسائل را به كسي نگويد، ولي درباره من تحقيق كند تا خيال همه كساني كه به منزل دكتر رمضان خاني مي آمدند و مي رفتند، راحت شود، دكتر هم قبول كرد و دو روز بعد زنگ زد. اين بار من شدم محرم راز دكتر پاك نژاد!
مطب دكتر پاك نژاد هميشه همان قدر شلوغ بود؟
هربار كه من مي رفتم، همين طوري بود اما نكته خيلي جالب، اين بود كه 60 درصد از مراجعان دكتر، مريض نبودند. بلكه گرفتار بودند. هركس كه گرهي در كار اداري يا خانوادگي يا هر مسأله ديگري داشت، به دكتر مراجعه مي كرد و جالب اين بود كه تا جايي كه من اطلاع دارم، گرفتاري اكثر مردم برطرف مي شد. يكبار به ايشان گفتم: دكتر شما كه اينها را معرفي مي کنيد، مي شناسيدشان؟ دكتر گفت: نمي شناسم، ولي مردم فكر مي كنند كه اين مملكت در دست من است و همه به حرف من گوش مي كنند، به همين دليل هم اگر اقدامي انجام ندهم، دلشان مي شكند.
يكبار هم رفته بودم به مطب ايشان كه ديدم پنج نفر، پنج نفر از اتاق معاينه بيرون مي آيند و هيچ كس هم پول نمي دهد. همان موقع، آقايي آمد ويك ده توماني داد، آن موقع پول ويزيت دكتر پاك نژاد دو تومان بود و بيمارها پولشان را داخل يك سطل مي انداختند. آن آقا بقيه پولش را خواست كه دكتر گفت الان پول خرده ندارم، بعداً حساب مي کنيم. آن آقا گفت شما الان نزديك به چهل نفر را معاينه كرده ايد، هركدام دوتومان داده باشند، پول خرده جمع مي شود؛ دكتر سطل را به ما نشان داد وديديم هيچ چيز داخل آن نيست فقط در كشو ميز دكتر يك دو توماني بود. وقتي كه آن آقا رفت، من از جسارتش خيلي متأثر شدم و و از دكتر سؤال كردم كه با اين وضعيت چگونه امرار معاش مي كند؟ دكتر مي گفت كه وضع پدرش خوب است،زمين دارد و مخارجشان تأمين مي شود.
اساساً دكتر از پول طبابت زندگي نمي كردند، ولي راضي نبودند كه تا وقتي زنده هستند، كسي از اين مرامشان خبر داشته باشد. بعداً متوجه شدم كه عده اي پول داروي خود را هم از دكتر مي گيرند،به اين ترتيب ارادتم به دكتر بيشتر شد.
شما قبل از انقلاب، معاون شهردار و در يك برهه از زمان هم شهردار يزد بوديد، با توجه به شرايط ايران در آن زمان، شهيد صدوقي يا دكتر پاك نژاد از اين موضوع راضي بودند؟
جريان از اين قرار بود كه بعد از اتمام سربازي، من به تبريز برگشتم و در دانشگاه آنجا استخدام شدم اما پيش از آن، در مديريت بيشتر درمانگاها، حمامها و به خصوص كارگاههاي قالي بافي شركت داشتم. به همين دليل هم مرا به عنوان معاون شهردارانتخاب كردند و تلگراف دادند. من اهميتي ندادم، تلگراف دوم كه آمد، نوشته بودند: مردم حق شناس يزد منتظر شما هستند! من هم جوان بودم و فكر مي كردم كه مردم جلو دروازه قرآن جمع شده اند، منتظر من هستند، و اگر نروم، اوضاع يزد خراب مي شود. به هر حال با دكتر صام زاده به شهرداري رفتم، در آن زمان مهندس معيداللهي شهردار بودند، و اعضا شوراي شهر- آقايان روحاني، عامرياني و تبريز زاده- گل و شيريني آوردند، و نامه اي به من دادند. نامه، حكم معاونتم بود. من اول باور نكردم، با آقاي دكتر صام زاده تماس گرفتم و جريان را پرسيدم ايشان گفتند يزديها آدمهاي باهوشي هستند، از من درباره شما سؤال كردند، به علاوه، دكتر پاك نژادگفته اند: اصلاني نور چشم من است. به هر حال حكم معاونت من با نظر و مشورت ايشان امضا شد. از آن زمان به بعد، با حاج آقا صدوقي و دكتر ارتباط تنگاتنگي داشتم و كارها را به اين ترتيب پيش مي بردم. كم كم كه بحث انقلاب شروع شد، بخاطر درگيري با استاندار ظاهراً منتقل، ولي در حقيقت، به كرمان تبعيدم كردند و پست قائم مقام اتحاديه شهرداريهاي جنوب شرق را به من دادند، اما براي هيچ كاري به من مراجعه نمي كردند. بالاخره يك روز اين مسأله را به رئيس اتحاديه گفتم. او هم گفت ساواك به اتحاديه اعلام كرده كه من آدم خطرناكي هستم و بايد تحت مراقبت باشم. 9 ماه گذشت كه ايران به جايي رسيده بود كه تقريباً همه جا به دست انقلابيها افتاده و شهردار يزد فرار كرده بود. انقلابيها به آقاي صدوقي مراجعه كردند تا كسب تكليف كنند، حاج آقا هم من را براي شهرداري انتخاب كردند. وقتي به من گفتند، خيلي تعجب كردم و با دكتر پاك نژاد تماس گرفتم، علت را جويا شدم و يادآوري كردم كه رژيم با انقلابيها رابطه خوبي ندارد و همه چيز بايد با هماهنگي آنها باشد، اما دكتر گفتند كه خودشان اين كار را كرده اند و با افراد رژيم كاري ندارند. به اين ترتيب، من از كرمان به يزد رفتم و شهردار آنجا شدم. اين ايام،زماني بود كه انقلاب هر روز قويتر و رژيم، ضعيف تر مي شد. يك روز به من اطلاع دادند كه رفتگرها قصد اعتصاب دارند. من مخالفت و آنها را در خيابان امام، كوچه قالي خانه جمع كردم و به آنها گفتم: زن وبچه گناهي نكرده اند و اگر زباله درخانه ها جمع شود، آلودگي ايجاد مي كند. رفتگرها قبول كردند و قضيه تمام شد، اما وقتي رفتم شهرداري، آقاي دكتر را ديدم كه خيلي عصباني بودند و به من گفتند كه يك نفر به آقاي صدوقي گفته شهردار، رفتگرها را آماده كرده تا فردا عليه انقلابيها راهپيمايي كنند. من خنديدم و گفتم كه آخر آقاي دكتر، اين وصله ها به من نمي چسبد و بعد قضيه را تعريف كردم. ايشان حرف من را باور كردند و آن قضيه را هم به اطلاع آيت الله صدوقي رساندند.
بعد ازپيروزي انقلاب چه شد؟
انقلاب كه پيروز شد رفتم سراغ آقاي صدوقي و گفتم كه مي خواهم خداحافظي كنم و به تبريز برگردم. ايشان علت را پرسيدند، من هم گفتم كه به من مي گويند طاغوتي هستم. آيت الله صدوقي خيلي ناراحت شدند دستور دادند من برگردم سركارم، ولي من نرفتم. دكتر با من تماس گرفتند و دليل را پرسيدند من نيز همه چيز را شرح دادم، دكتر كمي دلداري ام دادند و گفتند كه همه تورا مي شناسند، بعد به خانه آقاي صدوقي رفتيم، ايشان هم طي حكمي من را به عنوان شهرداريزد منصوب كردند. بعد ازاينكه شورا تشكيل شد، آقاي رباني رئيس شورا، نظرم را درباره ادامه فعاليتها پرسيد، من گفتم تا الان از آقاي صدوقي حكم داشتم، ولي حالا كه شما در شورا هستيد تصميم گيري كنيد اتفاقاً دكتر هم در آن روز بودند و گوشه اي ايستاده بودند، جريان را كه از من پرسيدند، گفتم اگر انتخابم نكنند، جاي ديگري مي روم. دكتر گفت: مگر مي توانند انتخاب نكنند؟ گفتم چطور؟ ايشان گفتند: خودم آنها را اينجا آوردم!
بطور كلي شهيد پاك نژاد خيلي به من توجه داشتند و براي من زحمت كشيدند، من هنوز هم خودم را خاك پاي ايشان مي دانم.
روزهايي را كه براي دكتر تبليغ مي كرديد، به ياد مي آورديد؟
بله، ولي نمي توانستم تبليغ كنم، چون دولت اعلام كرده بود كه هيچ كدام از مسئولان حق دخالت در انتخابات را ندارند، اما يادم است كه رقيب ايشان آقاي راشد نام داشت كه خيلي مقتدر و قوي بود. آقاي راشد سخنرانيهاي سياسي مي کرد، ولي نوبت دكتر كه مي شد، اول دو ركعت نماز مي خواند، بعد پشت تريبون مي رفت و درباره مسائل پزشكي حرف مي زد.
ما به دكتر مي گفتيم كه درباره اقداماتش و افزايش حقوقها حرف بزند، ولي دكتر مي گفت: من نه اين چيزها را بلدم و نه حاضرم از اين حرفها بزنم! يكبار هم درجواب اصرارهاي من گفت: ناراحت نباش، من قطعاً نماينده مي شوم. گفتم: از كجا مي دانيد؟ دكتر گفت: چند سال قبل، خواب ديده قرآني به او داده اند، كه وسط آن ستاره درخشاني بوده است. بعد، اين خواب را براي آقاي آيت اللهي تعريف كرده و ايشان دكتر پاك نژاد گفته بود كه او قانونگذار اسلام مي شود.
شهيد را به لحاظ شخصيتي چگونه ارزيابي مي كنيد؟
آقاي دكتر، به لحاظ علمي، انسانيت، معرفت، اجتماعي، اصالت خانوادگي و پژوهشي شخصيت بي نظيري بود. من بارها ديدم كه دو نفر ميآمدند و ايشان را به ترور تهديد مي کردند. من كه آنجا بودم، ترسيده بودم، ولي دكتر با شهامت گفت كه هر غلطي مي خواهيد بكنيد و با فرياد آنها را بيرون كرد. از دكتر پرسيدم: اينها كي بودند؟ ايشان گفتند: آنها ساواكي هايي بودند كه درباره آقاي صدوقي موضوعاتي را مطرح كردند و مي خواستند من كاري را كه آنها مي خواهند انجام بدهم.
از آقاي دكتر سؤال كردم: چرا شما را نمي گيرند؟ ايشان گفتند: نمي توانند، چون مرا كه بگيرند، صد تا مريضي كه منتظر من هستند، مي فهمند و همه خبردار مي شوند. اينها چند بار مراگرفتند، ولي سريع آزادم كردند. گفتم: آقاي دكتر، شما را مي كشند. ايشان به راحتي گفت: خب بكشند!
بعد از شهادتشان، ياد آن روز و اين حرف افتادم كه گفته بود منتظر شهادت است.
شهيد پاك نژاد، آدم بزرگي بود هنوز خيلي ها از خدمت ايشان به كشور خبر ندارند. حتي شايد همسر و بچه ها و برادرانش هم ندانند كه او چه شخصيت بزرگ و متفاوتي بود.
اتفاقاتي كه حكايت از مهرباني و خوش قلبي دكتر دارد، خيلي زياد است كه بسياري از آنها بعد از شهادتشان معلوم شد.
يادم است در ستاد انتخاباتي دكتر سيدعباس پاك نژاد دو نفر بودند كه خيلي كار وتلاش مي كردند، ما فكر كرديم كه آنها فاميل دكتر هستند، يك روز علت را ازشان پرسيدم و گفتند: از اهالي محله آبشاهي يزد هستيم كه قبلاً ده بود و به يزد وصل نبود. وقتي بچه بوديم يكبار از مدرسه برمي گشتيم كه لانه زنبورها را پيدا كرديم و دو نفري چوب كوچكي يافتيم و با كبريت، داخل لانه آنها را آتش زديم، اما زنبورها بيرون آمدند و ما را نيش زدند. از طرف ديگر پول نداشتيم و از مادرمان هم مي ترسيديم چون اگر موضوع را مي فهميد، ما را كتك مي زد. شنيده بوديم دكتري در امير چخماق هست كه پول نمي گيرد براي همين هم تا آنجا رفتيم و خودمان را داخل حوض امير چخماق انداختيم. بعد با همان وضع به سمت مطب حركت كرديم. تا دكتر ما را ديد و خواست ماجرا را ازمان بپرسد، زديم زير گريه. ايشان ما را داخل مطب برد، به ما آمپول زد وشربت خنكي به مان داد. بعد جريان را برايش تعريف كرديم و گفتيم كه به خاطر پدر و مادرمان نمي توانيم به خانه برويم. ايشان ما را سوار ماشين كرد و به در خانه رساند، خودش را معرفي كرد و جريان را براي مادرم تعريف كرد و او را به جدش قسم داد تا ما را كتك نزند.
حالا كه شنيده ايم برادر دكتر كانديدا شده است، وظيفه خود مي دانيم كه آن زحمات شهيد را جبران كنيم.
فرد ديگري تعريف مي كرد كه شهيد پاك نژاد ماشيني داشت كه ما سوئيچ آن را داشتيم و شبها سوار آن ماشين مي شديم و رانندگي ياد مي گرفتيم. يك شب پليس ما را گرفت و ماشين دكتر پاك نژاد را شناخت و دستگيرمان كرد، ساعت سه نيمه شب زنگ زدند به دكتر و ماجرا را تعريف كردند و از ايشان خواستند بيايد وماشين را ببرد. ما كه شاگرد آقاي دكتر بوديم به پليس ها التماس مي کرديم، هر كاري مي خواهيد انجام دهيد، ولي ما را به دكتر نشان ندهيد، ولي ايشان وقتي آمد اصلاً به ما نگاه نكرد و به پليس ها گفت كه خودش به ما سوئيچ را داده و گفته كه برايش بنزين بزنيم. بعد هم كه قضيه حل و فصل شد، سفارش ما را به آنها كرد و رفت.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46