مقام عرفاني انسان در تفسيرهاي قرآني مثنوي (1)
چکيده
واژه هاي کليدي: عرفان، روش تفسيري، انسان، تکامل خلافت.
مقدمه
پس به صورت عالم اصغر تويي
پس به معني عالم اکبر تويي
(مولوي، 1375، د4، ب520)
معني انطواء عالم کبير در صغير اين است که همه ويژگي هاي عالم کبير در عالم صغير انعکاس دارد. اگر در عالم کبير کثرت هست مثل کوه و دشت و صحرا و... در عالم صغير هم اجزاء جسم انسان، نشانه کثرت است و مانند هم، تولد و مرگ دارند و محکوم تأثير علل و اسباب هستند. عرفا تفاوت بين عالم خلق و امر را نيز در همين نکته مي دانند که آنچه داراي مقدار و کميت است مربوط به عالم خلق است و آنچه که اين خواص را ندارد مربوط به عالم امر است. بنابراين قالب انساني مربوط به عالم خلق است و روح او مربوط به عالم امر است. (يسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربي...) (سوره اسراء، آيه 85) و چنين برداشت شده است که روح از عالم امر است و نيز تعبير آفاق و انفس را در قرآن نشانه تطبيق عالم اکبر در اصغر مي دانند. (سنريهم آياتنا في الآفاق و في النفسهم...) (سوره فصلت، آيه 53). آفاق؛ تعبير رمزي عالم کبير و انفس، تعبير رمزي عالم صغير است (زرين کوب، 1364، ج1، 546). مولوي اين انطباق را به حسب ظاهري مي داند، و در باطن حقيقتي براي انسان قائل است که در عالم کبير نيست.
ظاهر آن شاخ اصل ميوه است
باطناً بهر ثمر شد شاخ هست
گر نبودي ميل و اوميد ثمر
کي نشاندي باغبان بيخ شجر
پس به معني آن شجر از ميوه زاد
گربه صورت از شجر بودش ولاد
(مولوي، 1375؛د4، ب 521- 523)
شعر منسوب به علي بن ابيطالب(ع) اشاره به اهميت معنوي انسان دارد:
اتزعم انک جرم صغير
و فيک انطوي العالم الاکبر
(بيهقي نيشابوري، 57، 1385)
کلمه تزعم اشاره به حقيقتي دارد که فوق ادراک انساني است و همان هم باعث شده که انسان حامل امانت الهي باشد. براساس اين تفسير در تعريف انسان، مباحثي از نظر عرفاني راجع به انسان مطرح است:
مراحل تطور خلقت انسان؛ بحث خلقت انسان و سير تکاملي او در مثنوي به يکديگر پيوند خورده اند و مفاهيم اصلي آن از قرآن مأخوذ است. در همه مراحل خلقت انسان، مولوي نگاهي به اراده و مشيت الهي به عنوان منشأ وجود آدمي دارد و همه اين تطورات را نوعي سير تکاملي او مي داند.
خلقت انساني از نطفه شروع مي شود. يعني آغاز تکامل او هنگامي است که شکل گيري نطفه آغاز مي شود، و حيات نباتي او که قوه ناميه انسان است تحقق مي يابد و سپس حرکت او به سمت نشأه حيواني شروع مي شود و داراي روح حيواني مي گردد و جنين عاري از فهم و درک داراي قوه ادراکي مي شود و نتيجه آن سرانجام، رسيدن جماد به مرتبه عقل انساني است. سير اين تحولات که در جنين شکل مي گيرد از نظر مولوي معراج جنيني نام دارد.
در صف معراجيان گر بيستي
چون براقت برکشاند نيستي
نه چو معراج زميني يا قمر
بلکه چون معراج کلکي تا شکر
نه چو معراج بخاري تا سما
بل چو معراج جنيني تا نهي
(مولوي، 1375، د4، ب 551- 553)
کاربرد واژه معراج براي اين تطورات نشان دهنده نگاه عرفاني به مسأله خلقت است. مولوي در جاي ديگر نيز آيه شريفه: (کل يوم هو في شأن) (سوره الرحمن، آيه 29)را بر فعل در خلقت تطبيق مي کند و آن را مصداق استمرار اراده حق مي داند:
کل يوم هو في شأن بخوان
مر ورا بي کار و بي فعلي مدان
کمترين کاريش هر روز است آن
کاو سه لشکر را کند اين سو روان
لشکري ز اصلاب سوي أمهات
بهر آن تا در رحم رويد نبات
لشکري ز ارحام سوي خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشکري از خاک ز آن سوي اجل
تا ببيند هر کسي حسن عمل
اين سخن پايان ندارد هين بتاز
سوي آن دو يار پاک پاک باز
(همان، د1، ب 3076- 3081)
مراحل خلقت انسان از نطفه و سير تکامل او در آيات متعددي از قرآن کريم آمده است و در آنها به خلقت انسان از تراب يا طين اشاره شده است که ممکن است به معني شروع خلقت از جماد باشد. يکي از جامع ترين موارد بحث خلقت در قرآن، آيات سوره مؤمنون است. (و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طين. ثم جعلناه نطفه في قرار مکين. ثم خلقنا النطفه علقه فخلقنا العلقه مضغه فخلقنا المضعه عظاما فکسونا العظام لحما ثم انشأناه خلقا آخر فتبارک الله احسن الخالقين. ثم إنکم بعد ذلک ميتون. ثم إنکم يوم القيامه تبعثون.) سوره مؤمنون، آيات 12- 16). اين آيات علاوه بر خلقت جنيني، و به تعبير مولوي معراج جنيني، مراحل بعد آن را نيز بيان مي کند و با بيان خلق ديگر اشاره مي نمايد که انسان علاوه بر نشأه مادي، در سير تکامل ديگري هم قرار دارد و همه آنها نشانه حسن صنع الهي است که با موهبت و عطاي لايزال او تحقق پيدا کرده است. در اين سير تطور از عدم به وجود، مجدداً حرکت دوراني به سمت عدم ديگري مي رود که نتيجه تکامل انساني است. يعني عدم اول که خلقت از آن آغاز شده است با عدم ثاني که انسان در مرحله آخر به آن مي رسد فرق دارد که اگر انسان بتواند با خدا آگاهي در اين حرکت دوراني به همان بعد اولي برسد به سير تکاملي دست يافته است و اين مفهوم آيه شريفه: (... انالله وانا اليه راجعون) (سوره بقره، آيه 156)است.
از جمادي مردم و نامي شدم
وز نما مردم به حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم
پس چه ترسم کي زمردن کم شدم
جمله ديگر بميرم از بشر
تا برآرم از ملائک پر و سر
وز ملک هم بايدم جستن ز جو
کل شي هالک الا وجهه
بار ديگر از ملک قربان شدم
آنچه اندر وهم نايد آن شدم
پس عدم گردن عدم چون ارغنون
گويدم انا اليه راجعون
(مولوي، 1375، د3، ب 3900- 3905)
طي اين مراحل توسط انسان، کمال اوست. بنابراين پايان هر مرحله و ورود به مرحله بعد نبايد براي انسان ترسناک باشد گرچه انسان به حسب طبع اولي به همان مرحله اي که قرار داد انس مي گيرد و مايل به حرکت به مرحله بعدي نيست، همچون جنيني که عالم بيرون از رحم را نمي خواهد. قرآن حقيقت مرگ را رسيدن به لقاءالله مي داند. (من کان برجوا لقاءالله فإن اجل الله لآت...) (سوره عنکبوت، آيه 5). و در آيات متعددي از کساني که مرگ و قيامت را باور نمي کنند به تکذيب کنندگان لقاءالهي و روز آخرت ياد مي کند. (.. بل هم بلقاء ربهم کافرون) (سوره سجده، آيه 10). (فذوقوا بما نسيتم لقاء يومکم هذا...) (سوره سجده، آيه 14). مولوي در اين زمينه از همان تمثيل جنين در رحم استفاده مي کند که متمايل به آمدن به زندگي دنيا نيست.
گرجنين را کس بگفتي در رحم
هست بيرون عالمي بس منتظم
يک زمين خرمي با عرض و طول
اندر او صد نعمت و چندين اکول
(مولوي، 1375، د3، ب53- 54)
در صفت نايد عجايب هاي آن
تو در اين ظلمت چه اي در امتحان
خون خوري در چارميخ تنگنا
در ميان حبس و انجاس و عنا
او به حکم حال خود منکر بدي
ز اين رسالت معرض و کافر شدي
کاين محال است و فريب است و غرور
ز آنکه تصويري ندارد و هم کور
جنس ناچيز چون نديد ادراک او
نشنود ادراک منکر ناک او
همچنان که خلق عام اندر جهان
ز آن جهان ابدال مي گويندشان
کاين جهان چاهي است بس تاريک و تنگ
هست بيرون عالمي بي بو و رنگ
هيچ در گوش کسي زايشان نرفت
کاين طمع آمد حجاب ژرف و زفت
(همان، د3، ب 58- 65)
نگاه مولوي به بحث خلقت انسان، نگاهي عرفاني است که از آيات قرآني مأخوذ است و مولوي با توجه به خلقت انسان، سيرتکاملي او را ترسيم مي کند و چهل انسان را نسبت به ورود به مرحله بعد مانع تکامل مي داند.
کمال عرفاني انسان؛ سير تکاملي انسان از عالم حس شروع مي شود و به دنياي ماوراء محسوس يا غيب راه مي يابد. عالم حس از يک طرف مانع کمال انساني است يعني اگر در آن توقف کند، مانع کمال مي شود و از طرف ديگر اين عالم غرق در عالم ماوراء حس است.
تن ز جان و جان ز تن مستور نيست
ليک کس را ديد جان دستور نيست
(همان، د1، ب8)
اين مسأله باعث مي شود که در انسان شور و شوقي به وجود بيايد و در او ناله اي ايجاد کند. ناله اي که نواي ني است.
بشنو اين ني چون شکايت مي کند
از جدايي ها حکايت مي کند
کز نيستان تا مرا ببريده اند
در نفيرم مرد و زن ناليده اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر کسي کاو دور ماند از اصل خويش
بازجويد روزگار وصل خويش
(همان، د1، ب1- 4)
عالم حس در انسان که عالم صغير است در حقيقت انطباع موجودات جمادي و حيواني عالم کبير است و حسي بودن آن به معني بي ادراک بودن آن و غير ذي شعور بودن نيست.
سنگ بر احمد سلامي مي کند
کوه يحيي را پيامي مي کند
ما سميعيم و بصيريم و خوشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
چون شما سوي جمادي مي رويد
محرم جان جمادان چون شويد
از جمادي عالم جان ها رويد
غلغل اجزاي عالم بشنويد
فاش تسبيح جمادات آيدت
وسوسه تأويل ها نربايدت
(همان، د3، ب 1018- 1022)
اين مفهوم که عالم حسي يا همان عالم جمادات و حيوانات داراي شعور مخصوص به خود است از آيات قرآن مأخوذ است و کاربرد واژه تسبيح در اشعار مولوي نيز برگرفته از قرآن است. (يسبح لله ما في السموات و ما في الارض...) (سوره جمعه، آيه 1). شروع حرکت تکاملي انسان از عالم حس، با نيروي ادراکي اوست و از قوه خيال شروع مي شود، و به سان همان عالم مثال در هستي است. يعني عالمي که نمي توان آن را مشاهده کرد و هرچه در ماوراء حس غور شود، ابعاد عالم غيب بيشتر نمايان مي گردد و همچنان به سمت بي حد و نهايت در اين عالم پيش مي رود. ميزان ادراک انسان نسبت به عالم غيب و درک حد و حدود آن، درجه ايمان انسان را تعيين مي کند، چنانکه در قرآن در صفات متقين مي فرمايد: (الذين يؤمنون بالغيب...) (سوره بقره، آيه 3). علت اينکه ايمان به غيب نشانه تقوي و ايمان است، غيرمحسوس بودن آن است يعني انسان به چيزي اعتقاد پيدا کرده است که دليل حسي بر آن ندارد و با قواي ماوراء حسي آن را دريافت کرده است. ادراک عالم غيب از ديد مولوي منحصر به انسان نيست حتي جمادات هم چنانکه خدا را تسبيح مي کنند نسبت به مراتب پايين تر عالم غيب نيز ادراک دارند چنانکه در قصه ستون حنانه به آن اشاره مي کند که پس از مدتي که پيامبر به اين ستون تکيه مي کردند، وقتي براي آن حضرت منبر ساختند، اين ستون به ناله درآمد.
استن حنانه از هجر رسول
ناله مي زد همچو ارباب عقول
گفت پيغمبر چه خواهي اي ستون
گفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم از من تاختي
بر سر منبر تو مسند ساختي
(مولوي، 1375، د1، ب 2117- 2119)
مولوي در بعضي از اشعار خود حقيقت انساني را انديشه او مي داند، يعني عالي ترين مرحله ادراک انسان که از عالم خيال برتر است و اين مرحله بر تمام مراحل پيشين سيطره دارد.
واژه عقل کل در عالم هستي از نظر مولوي نيز اشاره به عالي ترين حقيقت آن دارد که بر همه شئونات ديگر عالم سيطره دارد.
اين جهان يک فکرت است از عقل کل
عقل چون شاه است و صورت ها رسل
(همان، د2، ب 979)
تا چه عالم هاست در سوداي عقل
تا چه باپهناست اين درياي عقل
(همان، د1، ب1112)
بنابراين اگر سير تکاملي انسان را ترسيم کنيم که از عالم حس شروع مي شود و بعد به عالم خيال و به عالم انديشه مي رود، در حقيقت با مراحل خلقت عالم کبير تطابق دارد که عالم جمادات و عالم ملک و ملکوت و عالم عقل کل است. اتصال به عقل کل، سير تکامل انسان است و اين کار به تعبير مولوي با عقل جزئي که عقل عالم حس انسان است و مربوط به معاش او مي شود صورت نمي گيرد و اين عقل، توانايي ادراک عقل کل را ندارد.
گرچه ممکن است عقل جزئي در تلاش و جستجو براي رسيدن به عقل کل باشد.
عقل جزئي عشق را منکر بود
گرچه بنمايد که صاحب سر بود
(همان، د1، ب 1986)
آنچه به عنوان عقل جزئي مطرح است هم در قوه ادراکي خود محدود است و هم اسير موانع مي شود.
عقل جزئي آفتش وهم است و ظن
زانکه در ظلمات شد او را وطن
(همان، د1، ب1558)