ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (6)

حاج علي اكبر حيدري يكي از قديمي ترين آشنايان اندرزگوست كه با او از دوران قبل از ترور منصور و از هنگام حضور در هيئات مذهبي آشنا بود و خانه او يكي از پناهگاه هاي وي بوده است. او تنها كسي است كه از سوي ساواك براي شناسائي جنازه شهيد احضار شد و به رغم آنكه در آغاز اين گفت و گو اظهار داشت كه به دليل كهولت، خاطرات چنداني را به ياد نمي آورد ؛ اما مصاحبه اي جالب و سرشار از ناگفته ها با ما انجام داد.
چهارشنبه، 22 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (6)

ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (6)
ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (6)


 






 

گفتگو با علي اكبر حيدري
 

درآمد
 

حاج علي اكبر حيدري يكي از قديمي ترين آشنايان اندرزگوست كه با او از دوران قبل از ترور منصور و از هنگام حضور در هيئات مذهبي آشنا بود و خانه او يكي از پناهگاه هاي وي بوده است. او تنها كسي است كه از سوي ساواك براي شناسائي جنازه شهيد احضار شد و به رغم آنكه در آغاز اين گفت و گو اظهار داشت كه به دليل كهولت، خاطرات چنداني را به ياد نمي آورد ؛ اما مصاحبه اي جالب و سرشار از ناگفته ها با ما انجام داد.

از چه مقطعي با شهيد اندرزگو آشنايي پيدا كرديد و اين رابطه چگونه تداوم پيدا كرد؟
 

من با ايشان از حدود شانزده سال قبل از شهادتش، يعني از حدود سال هاي 42،41 قبل از ترور منصور آشنا شدم. ايشان در بازار آهنگرها در يك نجاري با برادرش كار مي كرد. علاوه بر اين در بعضي از هيئت ها و جلسات مذهبي هم شركت مي كرد و بسيار آدم متديني بود. بعدها مشخص شد كه اهل سير و سلوك هم هست كه من در ادامه به داستاني در اين مورد اشاره مي كنم. بعدها در جريان عضويت در مؤتلفه اسلامي و در جريان ترور منصور ارتباطمان به مراتب نزديك تر از گذشته شد. شهيد اندرزگو از نزديكان و اطرافيان شهيد حاج صادق اماني بود. آن بزرگوار هم در حلقه تربيت شدگان شهيد اماني بود. وقتي شاخه نظامي مؤتلفه تمريناتي را رد محدوده نزديك به معدن زغالسنگ در جاده قزوين شروع كرد، من هم گاهي اوقات مي رفتم و شهيد اندرزگو هم مي آمد. البته من و شهيد عراق و يكي دو نفر ديگر در محل معدن مي مانديم و با ايشان بوديم، اما بقيه كساني كه براي تمرين آمده بودند ؛ به فضاي باز اطراف مي رفتند، تمريناتشان را انجام مي دادند و شب بر مي گشتند. كار تمرينات ادامه داشت تا زماني كه مسئله كاپيتولاسيون و تبعيد امام پيش آمد و مسئله اعدام منصور مطرح شد. روحانيوني كه از طرف امام براي تصميم گيري درباره اين موضوع به مؤتلفه اسلامي آمده بودند، از جمله شهيد آيت الله مطهري، اجراي اين طرح را تصويب كردند. در آن ايام جلساتي در كوچه شترداران تشكيل مي شد و تقريبا تمام سران مؤتلفه و چهره هاي شاخص در آنها شركت مي كردند، از جمله شهيد صادق اماني، شهيد عراقي، آقاي عسكر اولادي، مرحوم حاج احمد شهاب، حاج شهيد اماني و عده اي ديگر. در آنجا هنگامي كه در مورد حجت شرعي ترور منصور صحبت شد، قرعه به نام من و حاج ابوالفضل توكلي بينا افتاد كه به مشهد برويم و نظر آيت الله ميلاني را جويا شويم واحيانا تأييد و تصويب ايشان را بگيريم و بياوريم. يادم هست كه شهيد مطهري نامه اي به ما دادند كه خدمت آيت الله ميلاني بدهيم و نظر ايشان را جويا شويم. من به اتفاق آقاي بينا به مشهد رفتيم. وقتي رسيديم، شب بود. ابتدا رفتيم و زيارتي كرديم و بعد خدمت آيت الله ميلاني رفتيم و نامه را خدمت ايشان داديم. البته اين كار را هم به شيوه متعارف انجام نداديم، بلكه بر اساس همان ارائه طريقي كه آيت الله ميلاني فرمودند، كار را انجام داديم، يعني براي اندروني مقداري سبزي خريديم و نامه را وسط سبزي ها گذاشتيم و به خادم ايشان داديم كه داخل منزل برد و بنا شد فرداي آن روز من بروم و جواب را از ايشان بگيرم. وقتي كه ما نامه را خدمت آيت الله ميلاني داديم، آقاي توكلي برگشت، اما من ماندم. من نفهميدم كه ايشان در مشهد ماند يا به تهران برگشت و دليل اين كارش را هم متوجه نشدم. فرداي آن روز به منزل آيت الله ميلاني رفتم و جواب نامه را به شكل مكتوب و در پاكت در بسته گرفتم و به تهران آمدم و آن را به آقاي توكلي دادم كه ببرد به جلسه اعضاي مؤتلفه و در آنجا مطرح كند.

شما نامه را نخوانديد؟
 

خير، پاكت در بسته بود و من به خودم اجازه ندادم كه آن را باز كنم، اما قاعدتا محتواي نامه، تأييد اين كار بود، چون بعد از وصل نامه، زدن منصور قطعي شد و دوستاني هم كه آن متن را خواندند، در سال هاي اخير نظر آيت الله ميلاني را اعلام كردند. به هر حال اين جريان كه قطعي شد، در روز ترور منصور بنا بود كه عده اي از دوستان، اين كار را به شكلي برنامه ريزي شده و دقيق انجام دهند. شهيد اندرزگو طاهرا آن روز به اتفاق باقي دوستان، كار را به سرانجام رساند. آن طوري كه من بعدها از آقاي اندرزگو شنيدم، ايشان مي گفت تير اول را محمد بخارايي زد و تير بعدي را من شليك كردم و اين شليك ما را مطمئن كرد كه كار منصور تمام شده و به رغم اينكه تا دو سه روز بعد، خبر را اعلام نكردند و مي گفتند كه منصور در بيمارستان هنوز زنده است، ما مطمئن بوديم كه او در همان لحظات اول كشته شده است. وقتي ترور انجام شد، شهيد عراقي سريع به من زنگ زد و گفت، «الان مي آيم پيش شما.» ايشان آمد و وسايلي را كه من بايد به ايشان مي دادم، گرفتند و رفتند. محمدبخارايي در روز ترور منصور روي زمين لغزيد و او را دستگير كردند. پس از دستگيري او، عده زيادي از اعضاي هيئت مؤتلفه هم دستگير شدند و شهيد اندرزگو زندگي مخفي خود آغاز كرد و از اين نقطه بودكه درخشش ايشان آغاز شد، چون اهل تظاهر نبود و لذا اذهان اعضا و افراد چندان متوجه ايشان نبود و وقتي اين زندگي مخفي شروع شد و ايشان دست به آن فعاليت هاي گسترده زد، تازه افراد متوجه شدند كه او واجد چه توانايي هاي بالايي بوده است.

شما در تمام مدت اختفاي شهيد اندرزگو، غير از يكي دو سال آخر، ارتباط بسيار نزديكي با ايشان داشتيد و منزلتان هم محل تردد ايشان بود. از آن دوران چه خاطراتي داريد؟
 

منزل ما سال ها عملا به صورت پايگاه ايشان در آمده بود. ما يك طبقه در اختيارشان قرار داده و حتي كليد منزل را هم به ايشان داده بوديم. سعي مي كرديم از نظر امكانات هم هر چه را لازم دارد، در اختيارش بگذاريم، حالا چه امكانات مالي و چه تداركاتي. ايشان بارها به ما مراجعه مي كرد و مبالغ مختلفي را هم در خواست مي كرد و من خدمتشان مي دادم و خدا را هم شكر مي كنم كه چنين توفيقي را به من داد كه به عنوان حامي اين مبارز بزرگوار انجام وظيفه كنم.

در مورد تأمين منابع مالي توسط ايشان چه اطلاعاتي داريد و اين منابع را به چه مصارفي مي رساند؟
 

من در مورد حاميان مالي ايشان سئوالي نمي كردم، البته طبيعي بود كه به علت رفاقت با دوستان ايشان، در اين مورد اطلاعاتي داشتيم و مي دانستيم كه چه كساني به ايشان كمك مي كنند و يا حداقل در مظان اين كار هستند، ولي هيچ وقت در اين مورد و درباره مبارزاتشان از ايشان سئوال نمي كردم. دليل آن هم روشن است. امكان داشت ما هر لحظه دستگير شويم و اين اطلاعات به دست ساواك بيفتد. مي دانيدكه مبارزين نه تنها سعي در اختفاي اطلاعات مي كنند كه اساسا تلاش مي كنند اطلاعات مهم را نداشته باشند، علتش هم لزوما اين نبود كه اطلاعات را لو مي دادند، بلكه ممكن بود به هنگام بازجويي و بدون آنكه عمدي در كارشان باشد، به گونه اي حرف بزنند كه خود به خود اطلاعات لو برود و بازجوها متوجه سر نخ ها بشوند. در مورد مصرف مبالغي هم كه دريافت مي كرد، اولين مسئله، استتار و حفاظت خودش بود. خودش مي گفت يك چريك حداقل پنج شش نفر محافظ مي خواهد وطبعا فعاليت هاي مبارزاتي، اعم از وارد كردن اسلحه و كمك به گروه هاي مبارزاتي، هزينه داشت. همين طور مسافرت هايي كه مي رفت. مي آمد و به من مي گفت كه، «بايد بروم مسافرت و به اين مبلغ نياز دارم.» كه من هم بلافاصله در اختيارش مي گذاشتم. من از مسافرت هاي ايشان از طريق همين مراجعات و مطالبات مطلع مي شدم، و گرنه بديهي است كه مقصد و نوع فعاليتش را نمي دانستم.

در دوراني كه ايشان عملا منزل شما را به عنوان مخفيگاه خود در آورده بود، چه نوع فعاليت هايي داشت؟
 

تا آنجا كه يادم هست ايشان در منزل ما سه ملاقات با افراد داشت و واسطه اين ملاقات ها هم من بودم. البته جالب است كه در طول اين همه سال، فقط سه بار، با افراد ملاقات كرد و آن هم با تمهيداتي خاصي. يكي از اين ملاقات ها با شهيدلاجوردي بود، البته من حضور نداشتم و نمي نشستم، ولي وقتي آقاي لاجوردي از اتاق بيرون آمد، به من سفارش كرد كه، «اولا مراقب اين شخص باش و ما بايد اين آدم را حفظ كنيم و لذا نكات ايمني را رعايت كنيد.ثانيا مراقب خودش باش كه حضور اين شخص، يك وقت براي خودت مشكل ايجاد نكند.» البته من گفتم، «حتي زن و بچه ام هم هويت اصلي او را نمي دانند.» جالب است كه بدنيد خانم و فرزندانم، به رغم اينكه ايشان سال ها در منزل ما بود، نمي دانستند كه او كيست و چه كاره است.حتي گاهي مي آمد و با ما شام مي خورد، طبع لطيفي هم داشت و حتي شوخي هم مي كرديم و اعضاي خانواده متوجه نمي شدند كه او كيست. خانم من تصور مي كرد او دكتر است، چون گاهي اوقات صداي او را شنيده بود كه به بچه هاي ما سفارش مي كرد فلان غذا را با فلان غذا نخوريد. خيلي هم خوش تيپ بود و خوش لباس. خانم ما يك بار بر اساس همين تصور پزشك بودن ايشان، يكي از پسرهاي مرا كه زنبور دستش را نيش زده بود، فرستاده بود پيش آقاي اندرزگو كه درباره اش طبابت كند. جالب اينجاست كه وقتي پسر ما برگشت، واقعا هم دستش خوب شده بود. بعدها فهميديم كه دعايي خوانده بود. اين اسم آقاي دكتر كه خانم ما روي او گذاشته بود، خيلي هم به درد خورد. وقتي شهيد عراقي از زندان آزاد شد و به منزل ايشان رفتيم، شهيد عراقي به خانم گفت، «خيلي اسم خوبي برايش گذاشتيد، چون وقتي كه من را يك بار زير هشت بردند و بازجويي كردند، دائما از من مي پرسيدند دكتر كيست و من هم دكتري را نمي شناختم كه به آنها جواب بدهم.» خود من هم خيلي دقت داشتم كه ايشان اين پايگاه را از دست ندهد و بسيار از او مراقبت مي كردم. او هم به حضور در منزل ما علاقمند بود. يك شب در منزل مهماني داشتيم و من از او خواستم كه آن شب نيايد، چون ما همه مهمان ها را به طور كامل نمي شناختيم و نمي خواستيم آنها را ببينند. شب وقتي كه مهمان ها آمدند، من يك لحظه رفتم دم در و ديدم ايشان پشت در نشسته و خيلي هم متأثر است. گفتم، «چه شده ؟» گفت، «من امشب نتوانستم جايي را پيدا كنم.» من خيلي سريع ايشان را فرستادم طبقه بالا دور از چشم مهمان ها. ايشان خيلي به ما اعتماد داشت و خيالش در خانه ما راحت بود.

از ملاقات هاي ايشان مي گفتيد.
 

بله، گفتم كه يك ملاقات با شهيد لاجوردي داشت. يك جلسه هم برادرش آمد. يك جلسه هم حاج محسن آقاي رفيقدوست به منزل ما آمد. ظاهرا تا آنجا كه يادم هست، خود ايشان خواست حاج محسن آقا را ببيند و بعد هم لورفت و ديگر به منزل ما نيامد. در آن ديدار، ايشان حاج محسن آقا را براي ديدن آقايي به اسم « نفري» كه از لبنان آمده بود، به كرج فرستاد و نمي دانم چه پيشامد كرده بود كه اينها را وسط راه كرج دستگير كردند و ساواك، حاج محسن آقا و «نفري» را گرفت. فردا صبح من براي اصلاح به سلماني رفتم و در آنجا بچه ها به من خبر دادند كه به او اين خبر را برسانيم كه به خانه ما نيايد، چون مطمئن بودم كه خود من هم دستگير مي شوم. از قضا خود او به من زنگ زد و من هم به شكل تلويحي به او فهماندم كه خانه لو رفته و بچه ها دستگير شده اند. پيغام را به اين شكل به او فهماندم كه،«همه سفته هايت واخواست شده، نه پول مي فرستي، نه بار مي فرستي. يكي از طلبكاري هاي تو را هم گرفته اند. اين جور كه نمي شود.» همين كه به او گفتم كه سفته هايت واخواست شده و يكي از طلبكارهايت را هم گرفته اند، متوجه شد كه وضعيت از چه قرار است و ديگر به منزل ما نيامد.

ظاهرا خودتان هم در اين جريان دستگير شديد.
 

بله، وقتي كه حاج محسن را گرفتند، من به تبع دستگيري او، دستگير شدم. در آن دوران عالمي داشتيم با ساواكي ها، هم از نظر شكنجه هايي كه مي داند و هم از نظر شيوه هايي كه براي رسيدن به اندرزگو به كار مي بردند. در مورد شكنجه ها كه براي رسيدن به اندرزگو به كار مي بردند. در مورد شكنجه ها كه هر بلايي كه فكرش را بكنيد، سر ما آوردند. ناخن هايمان را كشيدند، پاهايمان را شكستند، با اجسام سخت مثل ميله توي سرمان زدند. بعد از آزادي تا مدت ها سرم متورم بود. چند وقت پيش با پسرم رفتم MRI، از پسرم پرسيده بود اين لكه ها چيست كه روي سر پدر توست؟ اثرات شكنجه هاي ساواك است. من هنوز هم در اثر آن ضربه هايي كه به سرم زدند، دچار حالت غش مي شوم. طوري شلاق مي زدند كه خون به طرف بالا پاشيده مي شد. من در آن حالات متوسل به فاطمه زهرا(س) مي شدم.وقتي شكنجه ها تمام مي شدند، چشم هايم را مي بستند و با آن پاهاي مجروح، مي گفتند كه رو ريگ ها راه برويد و يا از پشت به ما لگد مي زدند و ما مجبور بوديم راه برويم. بعد از چند وقت كه اين شكنجه ها را اعمال كردند، به شكل غير مترقبه اي ما را آزاد كردند و به منزل آوردند، منتهي خودشان هم سه روز ماندند. هدفشان هم اين بود كه ببينند آيا اندرزگو به آنجا تلفن مي زند يا نه و مي آيد يا نمي آيد.در آن سه روز كه مأموران در خانه ما بودند، خانم و بچه ها به خانه همسايه رفتند و همسايه غذا مي پختند و براي ما مي فرستادند. ساواكي ها در عين حال كه خشن و سفاك بودند، بسيار هم آدم هاي سطحي اي بودند. آنها بايد رد طول ده دوازده سال به هوش و شم شهيد اندرزگو پي مي بردند. پس از دستگيري حاج محسن رفيقدوست و همراهش، قاعدتا بايد مي فهميدند كه شهيد اندرزگو طرف هاي خانه ما پيدايش نمي شود و حتما خبر دستگيري آنها و من به سيد هم رسيده، با اين همه مرا به خانه خودم آورده و منتظر دستگيري او بودند. به هر حال آنها سه روز خانه ما بودند و وقتي چيزي دستگيرشان نشد، دوباره مرا برداشتند و به زندان بردند. بعد از دو ماه آزادم كردند، ولي دائما تحت نظر بودم كه ببينند من با چه كساني ارتباط دارم. من براي حاج اكبر آقا صالحي پيغام فرستادم كه به دوستان بگويد به هيچ وجه نزد من نيايند و حتي تماس تلفني هم نگيرند، چون من تحت نظر هستم.

در اين مقطع شهيد اندرزگو به مشهد رفته بود. آيا در اين دوران با شما تماس داشت ؟
 

البته من خبر داشتم كه ايشان مشهد است و گاهي هم به جاهاي ديگر كه مطمئن بود تحت نظر نيست و من هم در آن ساعات آنجا بودم، زنگ مي زد، اما هيچ وقت نمي گفت از كجا زنگ مي زند. ما خودمان مي دانستيم كه ايشان مشهد است و در مشهد، ايشان هم به كار و هم به تحصيل ادامه مي داد و با چند تن از علما در ارتباط بود و از سوي ديگر مي توانست راحت به افغانستان و پاكستان برود. ايشان خاطره اي را برايم نقل مي كرد كه نشاندهنده حالات عرفاني اوست. مي گفت عارف بزرگ مرحوم حاج ميرزا جواد آقاي تهران به من گفته اند، «هر وقت در حلقه دشمنان قرار گرفتي، نوزده تا بسم الله بگو و از ميان اينها رد شو و من گاهي كه در ميان صد نفر از آنها قرار گرفته ام و با همين ذكر بسم الله رد شده ام.» جالب است كه حتي وقتي بنزين تمام مي كرد، گاهي اوقات با توسل و ذكر كار خودش را پيش مي برد. واقعا اهل سير و سلوك و عارف بود.
يافته ها و مشهوداتي داشت كه از طريق همان سير و سلوك به دست آورده بود.دائم الذكر بود و براي ذكر گفتن، لحظه اي را از دست نمي داد. حتي در جلسات، هنگامي كه لازم نبود حرف بزند، مشغول ذكر گفتن بود. اين مدتي كه منزل ما بود، يك شب نديدم نماز شبش ترك شود، يعني در كنار هوش سرشارش، با توكل و توسل كار را پيش مي برد و صرفا به مهارت هاي خودش متكي نبود.

ظاهرا در روز شهادتشان هم شما از اولين كساني بوديد كه پيكر ايشان را ديديد.
 

بله، آن شب بعد از افطار قرار بود برويم بيرون كه ساواكي ها ريختند داخل خانه. من حمام بودم. زود آمدم بيرون و مارا به اوين بردند كه جنازه را شناسايي كنيم. روي صورتش را كه كنار زدند، واقعا نورانيتي را در چهره اش حس كردم. پرسيدند، «همين است.» گفتم، «بله» و مرا زود برگرداندند خانه. خانم پرسيد، «چه شده؟» گفتم، «كار تمام شد.»

بعد از گذشت اين همه سال، خودتان را چقدر تحت تأثير معاشرت با شهيد اندرزگو احساس مي كنيد؟
 

خيلي زياد. ايشان مايه فيض و بركت خانه ما بود. اين توفيقي بود كه خداوند به ما داد كه اندك امكانات خود را در اختيار او قرار دهيم. من اين را واقعا ذخيره آخرت خودم كرده ام. آدمي بود كه مايه بركت زندگي ما بود و تأثيرات عميقي هم روي فرزندان ما گذاشت. به هر حال يكي از بهترين دوستان ما بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.