گفتگو با محسن لاله پرور
درآمد
روحيه جهادي كه در اغلب جهادگران و به ويژه فرماندهان آنها بروز و ظهور دارد، طيف مشخصي از ويژگي هاي يك انسان مبارز مسلمان را نشان مي دهد. صبر، كم حرفي، مهرباني و توكل محض از جمله ويژگي هاي اين شهداي بزرگوار است. اينها كساني هستند كه جز براي رضاي خدا، كاري نمي كنند و درعين حال كه در برابر دشمنان خدا، مردانه مي جنگند، در برابر برادر ديني خود نهايت لطف و شفقت را روا مي دارند. كساني كه به درستي شايسته تعبير شيران روز و عابدان شب هستند.
كمي از خودتان برايمان بگوييد.
در سال 1339 در محله ميدان مولا شيراز به دنيا آمدم. در دبستان اميركبير درس خواندم كلاس سوم دبستان كه بودم به دبستان ابوريحان بيروني رفتم كه در خيابان شاهپور سابق بود. اسم جديدش را نمي دانم. دوره راهنمايي را مدرسه ي فرهنگ كه پشت منزل شهيد دستغيب بود خواندم كه به آن كوچه مدرسه خان مي گفتند. بعد به دبيرستان شاپور (ابوذر فعلي) رفتم. سال 57 آخرين سال تحصيل ما در دبيرستان بود.
چه مي كرديد؟
مثل بقيه جوان ها، تظاهرات و اين جور كارها.
اين جور كارها يعني شكستن شيشه و مجسمه و پايين آوردن؟
(مي خندد) نه ! ضعيف تر از اين حرف ها بوديم. اين كارها، كار دانشجوها بود. دانش آموزان تشكيلات منسجمي كه نداشتند.اما دانشجوها چرا.
بعد چه كرديد؟
ديپلم را كه گرفتم. ديدم يا بايد بروم دانشگاه يا بايد كمك كنم به خانواده. شش تا برادر بوديم. پدرمان هم در سال 47 از دنيا رفته بود. همگي رفتيم دنبال كار. من رفتم توي جهاد، جهادي ها را بيشتر اعزام مي كردند به روستاها. من و دوسه تا از آشناهايمان كه در جهاد بودند رفتيم توي روستاهاي اطراف شهر. شغلمان، شغل كارگري ساختماني بود. بيل و كلنگ داده بودند دستمان كه مدرسه بسازيم.
چند تا مدرسه ساختيد.
يكي. جاده نداشتيم. وسيله نداشتيم. كمپرسي نداشتيم. مصالح را كه مي خواستيم ببريم مي رفتيم ماشين از ارتش كرايه مي كرديم. چون جاده درستي نبود و راه هايي كه بايد عبور مي كرديم شيب تند داشتند، همه مصالح و وسايل چهار پنج بار مي ريختند پايين.
مدرسه را ساختيد، با اين جاده اي كه مي گوييد معلم چه جوري مي آمد آنجا؟
آنجا دبستان داشتند. سيستمشان طوري بود كه در هر روستايي تا كلاس پنجم دبستان بود و معلم هم بيشتر مال خود محله بود. يا ديپلم بودند يا سپاهي دانش كه بر مي گشتند توي مدرسه خودشان خدمت مي كردند. بعد براي هر چهار پنج تا روستايي، يك مدرسه راهنمايي در يك روستايي مي زدند و بقيه بچه ها ده پانزده كيلومتري مي آمدند تا به آنجا برسند. تا كلاس سوم راهنمايي بود. دبيرستان نداشتند. براي دبيرستان بايد مي آمدند شيراز. آنجايي كه ما بوديم منطقه گومرسرخي بود و در سال 58 جاده نداشت. مسيرشان بيشتر مال عشاير بود. حدود شش هفت ماه آنجا كار كرديم تا مدرسه ساخته شد. بعد آمديم شيراز و يك بنده خدايي آمد گفت چند نفري را مي خواهند كه مكانيك ماشين هاي سواري كوچك شوند و قرار است آنها را آموزش بدهند كه بعد در تعميرگاه هاي جهاد كار كنند. يكي از كساني كه داوطلب شد و رفت، من بودم. ما را به پادگاني بردند، سه چهار ماه آموزش مكانيكي به ما دادند. از همه شهرستان ها آمده بودند كه هر يك در رشته خاصي كار ياد مي گرفتند. آموزش كه تمام شد، رفتيم تپه تلويزيون، تعميرگاه جهاد استان و هر كدام شاگرد يك استاد مي شديم.
چگونه در جنگ مشاركت داشتيد؟
در ابتداي جنگ در سال 59،من در تعميرگاه كنار شهر كه مربوط به جهاد شيراز بود، كار مي كردم. روزها تا ساعت 2،2/5در تعميرگاه بودم و عصرها براي كمك به تپه تلويزيون مي رفتم و كمك هاي مردمي اعم از دارو، پوشاك و لوازم ديگري را بسته بندي مي كرديم و براي مناطق جنگي مي فرستاديم و تا ساعت 9و10شب به بچه هاي پشتيباني جنگ كمك مي كرديم. يك شب سرپرستمان گفت يك بار هندوانه را مي خواهيم بفرستيم دزفول. تو همراهش مي روي؟ رفتم از مادرم خداحافظي كردم. مادرم و برادر كوچكم منزل مادربزرگمان زندگي مي كرد و من اتاقي در پايين شهر داشتم، به دليل همان مسائل مالي كه گفتم.
با بار هندوانه رفتيد دزفول؟
بله رفتم هندوانه ها را تحويل جهاد آنجا دادم. كاميون راهش را كج كرد رفت مهران. من رفتم سوار اتوبوس شدم كه برگردم شيراز. همه مسافرهاي اتوبوس زن و بچه بودند و همگي به من فحش مي دادند كه ترسو هستم و غيرت ندارم و از اين حرفها.نگفتمشان كه بچه شيرازم. خيال كردند از منطقه جنگي فرار كرده ام. همين برخورد زن و بچه ها باعث بيداري من شد. وقتي رسيدم شيراز از مسئولينم و از مادرم خداحافظي كردم و برگشتم جبهه.
مسئول جهاد فارس در آن موقع چه كسي بود؟
نماينده امام (ره)، آيت الله رباني شيرازي بود. جهاد هم به صورت شورايي اداره مي شد. رئيس شورا شهيد نجابت بود كه وقتي من رسيدم، رفته بود خرمشهر و سپرده بود كه اگر كسي خواست بيايد، عده اي را به خرمشهر، عده اي را به سوسنگرد و عده اي را به اهواز بفرستند. آن موقع هنوز تشكيلاتي نبود. گروه هاي كوچك ده پانزده نفري بود كه مي رفتند به جاهايي كه مورد هجوم قرار گرفته بودند. جهادگرها حداقل در اوايل جنگ مي رفتند كه خدمات رساني كنند، اما به دليل كمبود نيرو، با مسائل نظامي درگير مي شدند، تفنگي چيزي بر مي داشتند و مي رفتند كنار بچه هاي سپاه و ارتش مي جنگيدند. كار جهادي نمي توانستند انجام بدهند. خود من به اميد كار مكانيكي رفتم جبهه. اول مرا فرستادند اهواز و از آنجا به سوسنگرد. در اهواز جايي بود كنار جهاد آبادان، سه چهار نفر از بچه هاي استان فارس قبل از ما رفته بودند آنجا، يكي از آنها پسر آيت الله رباني بود به اسم مهدي رباني. يكي هم اسمش مرتضي لاله پرور بود كه البته قوم و خويش من نبود. اينها نيروهايي را كه از شيراز يا شهرهاي اطراف فارس و يا حتي گاهي باقي شهرها به آنجا مي آمدند، تقسيم مي كردند. ما هم يك گروه هفت هشت نفري بوديم كه سوار يك لندرور بوديم. به ما گفتند بايد برويد پادگان حميديه، آنجا به نيرو نياز دارند. ده پانزده كيلومتر مانده به سوسنگرد سمت راست، يك پادگان قديمي مال زمان محمدرضا بود كه بيشترين زاغه مهمات توش بود. جهاد كنار دست ما جهاد اصفهاني ها بود. اصفهاني ها آمده و گاراژي به اسم گاراژ لياقت را گرفته و در آن مستقر شده بودند. دو سه نفر از جهادگرهاي جهاد اصفهان كه بعدها شهيد شدند از همين گاراژ بودند. ما اينها را از كجا مي شناختيم؟ به اين پادگان كه رفتيم يك بنده خدايي از جهاد استان فارس به نام شفيع خاني و يكي هم از جهاد اصفهان، كارها را بين خودشان تقسيم كرده بودند. كارهاي تداركاتي را داده بودند به جهاد فارس و كارهاي تعميرگاه را داده بودند و به اصفهاني ها. همين آقاي جزايري خودمان هم وقتي رفته بود آنجا، به او گفته بودند بايد بروي پادگان 92 زرهي اهواز حفاظت كني. چون پر از مهمات بود. آقاي جزايري هم اول اهواز بود، خرمشهر كه سقوط كرد، آمد آبادان. نيروهايي مثل ما هم كه اول رفتيم سوسنگرد، كارهايمان كه تمام شد برگشتيم شيراز، اعزام دوممان باز به آبادان بود، يعني هسته اصلي ستاد پشتيباني و مهندسي رزمي فارس در آبادان توسط آقاي جزايري تشكيل شد.
چگونه با شهيد پرويزي آشنا شديد؟
قبل از ما يك سري نيروهاي جهادي و مردمي رسيده بودند به آبادان كه يكي از اينها شهيد بزرگوار خليل پرويزي است. او قبل از انقلاب رانندگي لودر را بلد بود. لودر مهم ترين وسيله براي راهسازي بود. تنها كسي كه رانندگي لودر بلد بود، خليل پرويزي بود. ماها هيچ كدام رانندگي لودر نبوديم. بنابراين خليل پرويزي جزو اولين گروهي بود كه به گروه آقاي جزايري ملحق شد. او يكي دو ماه قبل از من به آبادان رسيده بود. من ماه آذر رسيدم، آنجا او گمانم اواخر مهر يا اوايل آبان رفته بود. موقعي كه ما رسيديم، عراق جاده آبادان را بسته بود. ما رفتيم ماهشهر. جهاد فارس در آنجا يك مدرسه اي را گرفته بود. مسئول اعزام نيروها فردي بود به اسم محسن دباغ منش. ما را با لنج از بندر امام خميني فرستادند آبادان. در كنار بهمنشير، بچه هاي جهاد اسكله زده بودند و در آنجا نيرو و امكانات پياده مي كردند. حدود 15 كيلومتري راه رفتيم تا رسيديم به آبادان به مدرسه محبوبه و نيروهاي آقاي جزايري. آنها هم 31، 32 نفر بودند. در منطقه فقط جهاد اصفهان و جهاد فارس بود. بيشتر بچه هاي جهاد اصفهان اهل نجف آباد بودند. مسئولش اگر اشتباه نكنم يكي از برادران حاج محمود حجتي و از افراد آنجا يكي هم علي ايماني بود.
اين دو جهاد در آبادان چه مي كردند ؟
كارهاي مهندسي، جاده سازي، دو سه تا پل روي رودخانه بهمنشير زدند كه يكي پل بشكه اي بود، ديگري پل PMP. پلي هم ارتشي ها زده بودند. يك پل ارتباطي روي رودخانه بهمنشير بود. به نام پل دستگاه 7 و يكي هم پل ايستگاه 12 كه ناامن بودند. نيروهاي عراقي اي كه حمله كرده بودند به خرمشهر و نتوانسته بودند آنجا را به تصرف درآورند، آمده بودند از منطقه كارون، در دوتا روستا به نام حفارشرقي و غربي دو تا پل زده بودند و جاده اهواز و آبادان ماهشهر را قطع كرده و در تپه هاي مدن، خطوط اصلي خود را مستقر كرده بودند. بعد از بهمنشير عبور كرده به قبرستان آبادان رسيده و در آنجا با مردم عادي درگير شدند و به سمت شمال رودخانه بهمنشير عقب نشيني كردند و در تپه هاي مدن استحكامات نظامي مي زنند. نيروهاي ايراني شامل بسيج و سپاه ارتش، جلوي اينها يك سري خطوط دست و پا شكسته ايجاد كرده بودند. جهاد در اينجا شروع كرد به استحكامات ساختن، يعني پل زد، خاكريز زد، كانال زد، مكان ديده باني زد و در عين حال به نيروهايي كه در آنجا بودند، تداركات مي رساند. من وقتي وارد شدم، شغلم از پيش مشخص بود. قرار بود كمك مكانيك باشم.
كمك مكانيك شهيد پرويزي ؟
خير، بنده خدايي به نام احمد فرهمند. در آنجا كار مكانيكي مي كرديم. شهيد خليل پرويزي در محوطه بازي در مدرسه شريعتي كه پشت مقر ما بود، با لودر كهنه اي شروع كرد به آموزش دادن كساني كه اعلام آمادگي كرده بودند. شهدايي مثل جواد كريمي، عطا مرادي، محمد حسين نجابت، رسول ملاح زاده، با اينها رانندگي ياد گرفتيم توي شهر آبادان مي گشتيم و توي گاراژها، مخصوصا شركت نفت و پالايشگاه كه دستگاه ها را رها كرده و رفته بودند، دستگاه ها و قطعات را پيدا مي كرديم و مي آورديم تعمير مي كرديم و در خطوط به كار مي انداختيم، به طوري كه در آبادان جبهه بسيار وسيعي جلوي عراقي ها درست شد. از حاشيه اروند رود تا جزيره مينو كه در اينجا رودخانه كارون و دجله و فرات در شط العرب به هم اتصال پيدا مي كردند و مي آمدند و در اروند رود و مي ريختند، به خليج فارس. اينجا يك منطقه دفاعي بود كه بچه هايمان مي رفتند آنجا و با واحدهاي نظامي كه اينجا بودند كار مي كردند. يك منطقه بسيار وسيعي هم در اطراف جاده آبادان ماهشهر بود كه محاصره كامل نشده بود. عراقي ها آمده بودند و در بيابان و در تپه هاي مدن مستقر شده بودند. جهاد فارس يكي از كارهايي كه كرد زير نگاه عراقي ها، در باتلاق ها جاده اي زد كه به طرح وحدت مشهور شد. يك عده از جهادي ها از بيرون محاصره، جهاد فارس هم از داخل محاصره جاده را احداث كردند و خاكريز كنارش را هم زدند كه نيروها و تداركات با قايق منتقل نشوند، بلكه از اين جاده حركت كنند. يكي از كارهاي بزرگي كه انجام شد تخليه وسايل پالايشگاه از طريق همين جاده وحدت بود.
وسايل را كجا بردند؟
اميديه اهواز. بيشتر زحمات را هم علي جقه سبز كشيد كه با هفت تريلي اين كار را كرد. نيروهاي نظامي كه مي خواستند بيايند، از همين جاده مي آمدند. عمليات ثامن الائمه كه انجام شد، نيروهايي كه آمدند فداييان اسلام بودند كه فرمانده شان آقاي هاشمي بود، كميته هاي 47 گانه تهران بودند، سپاه فارس بود، لشكر 77 خراسان بود، بچه هاي سپاه اصفهان بودند كه بعدها به تيپ امام حسين (ع) و تيپ نجف اشرف تبديل شدند، نيروهاي ژاندارمري بودند، تعدادي از بچه هاي سپاه آبادان و سپاه خرمشهر بودند كه فرمانده شان شهيد جهان آرا در جنگ خرمشهر از دست داده بودند، اينها همگي آمده بودند در جبهه آبادان و مي جنگيدند و از آنجا دفاع مي كردند. عمليات ثامن الائمه كه انجام شد، تمام نيروهاي ايران ماهشهر و آبادان اهواز از سه راهي دار خوين آزاد شد و اولين و بزرگ ترين حمله نظامي ايران در آن زمان بود. جهاد فارس در آزادسازي تپه هاي مدن و ثامن الائمه، سه محور اصلي را به عهده داشت كه فرمانده مهم ترين محور آن، يعني محور وسط، خليل پرويزي بود. سمت راست دست آقاي صفي پور، سمت چپ، گمانم به عهده آقاي شمايلي بود. از اينجا به بعد است كه آقاي خليل پرويزي را در لباس فرماندهي مي بينيم.
از ويژگي هاي ايشان چه خاطراتي را به ياد داريد؟
پدر شهيد پرويزي شركت نفتي بود. چند وقتي در آبادان زندگي كردند و وقتي بازنشسته شد به شيراز رفتند. وضع مالي آن چناني هم نداشتند و در محله سعدي زندگي مي كردند. يادم هست بار دومي كه از آبادان مرخصي گرفتيم رفتيم شيراز، مرا دعوت كرد خانه اي رسيديم كه خانواده او يعني پدر و مادر پيرش با سه چهار تا خواهر و برادر در يك اتاق زندگي مي كردند. نكته جالب اينكه فاميل خودش پرويزي بود و فاميل داداشش چيز ديگري بود. چرا اين طور بود؟ نمي دانم. شهيد خليل پرويزي از نظر ظاهر هم بسيار چهره زيبا و نگاه نافذي داشت. سنش هم از ما كمتر بود. من متولد 39 هستم، ايشان متولد سال 42 بود. در فرماندهي كردن اخلاق عجيبي داشت. هيچ وقت دستور نمي داد. هر وقت مي خواست كاري را به كسي محول كند. حالا زدن خاكريز بود يا هر كار ديگري، قبل از اين كه ما را ببرد، خودش مي رفت، اگر كم خطر بود، ما را مي برد. وقتي هم مي برد حتما خودش دو سه روزي با ما مي ماند، خوب كه با كار و محل آشنا مي شديم مي رفت. ما را وسط كار رها نمي كرد. اوايل كار هم هماهنگي با بچه هاي سپاه را خودش انجام مي داد. فرماندهي سپاهي كه آن موقع در آبادان بودند و ما با آنها بيشتر كار مي كرديم، يكي آقاي اسدي فرمانده لشكر 33 المهدي بود، يكي مرتضي قرباني بود كه بعدها فرمانده لشكر 25 كربلا شد، لشكر 87 خراسان كه فرمانده اش گمانم سرهنگ كيتري بود. در اين ميان نمي توان از نقش امام جمعه آبادان، آيت الله جمي گذشت كه در دوران محاصره وزير گلوله، نماز جمعه را برپا مي داشت. همه هم شركت مي كردند. آبادان فرمانداري داشت به نام آقاي جعفري كه خيلي كمك مي كرد. ما كه وسايل و ابزار نداشتيم. وقتي مي خواستيم از انبارهاي مختلف، از جمله انبار شركت نفت چيزي بياوريم، هميشه با ايشان هماهنگ مي كرديم. نقش بسيار سازنده اي داشت و آدم بسيار شجاع و محكمي بود. در هر حال ما روزها توي تعميرگاه بوديم و شب ها با خليل پرويزي در خطوط كار مي كرديم.
خلق و خوي شهيد پرويزي چگونه بود؟
آدم بسيار متين، با وقار و كم حرف بود. رفتارش با بچه ها مثل يك پدر بود، با اين كه سني هم نداشت، خيلي آقا بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21