یادی از شهيدان اسدالله هاشمي، محمد طرحچي، عبدالحسين ناجيان و محمد تقي رضوي مبرقع
گفتگو با ناصر ابراهيمي
درآمد
دفاع مقدس، حماسه مردان مردي است كه در كوران بحران ها و مصائب، لحظه اي از آنچه كه براي دفاع از آن، جانشان را در كف دست مي نهادند، غافل نبودند و هيچ فشار و بحران و اضطرابي، آنها را از پيروي از اصول اخلاقي و فراميني كه امام (ره) به پيروي از پيامبراکرم(ص) و ائمه اطهار(ع) صادر مي كردند، باز نمي داشت. حسن خلق و شفقت در ميان خود و مقاومت و پيكار در مقابل كفار، در اين بزرگان جلوه اي بتمامي داشت و آنان را به عنوان الگوهاي ماندگاري زنده نگاه مي داشت.
از دوران تحصيل و فعاليت هاي قبل از انقلاب خود شمه اي را ذكر كنيد.
در سال 1323 در تهران متولد شدم. تا سال ششم ابتدائي درس خوانده ام. مدتي هم با برادرم، نزد شهيد شاه آبادي، احكام و قرآن و حديث خوانديم تا وقتي كه برادرم در سال 61 به دست منافقين شهيد شد.
نحوه شهادت ايشان چگونه بود؟
برادرم از قبل از انقلاب، آنها را خوب مي شناخت و لذا بعد از انقلاب، در دستگيري آنها نقش بسزائي داشت. آخرين بار براي اينكه بتواند وارد خانه تيمي آنها شود، چادري را روي سرش انداخت و به خانه تيمي رفت و هر كسي را كه آنجا بود، دستگير كرد. بعد هم از خانه بيرون آمد و تمام كساني را كه مي ديد به طرف آن مي روند و مشكوك به همكاري با آنها هستند؛ دستگير كرد. اين قضيه خيلي به آنها سنگين آمد. در شرايط عادي كه حريف برادرم نمي شدند. يك روز يك زن را با بچه شير خوارش فرستادند دم در خانه. آن زن به برادرم گفت كه كاسب محل براي فرزند او شير نمي دهد. برادرم رفت وساطت كند و ببيند موضوع از چه قرار است كه ديد وي پيشاني كاسب اسلحه گذاشته اند. خلاصه با اين ترفند، او را به شهادت رساندند.
از ديگر وقايعي كه بعد از پيروزي انقلاب در آن نقش داشتيد ؛ خاطراتي را نقل كنيد.
غائله تركمن صحرا بود كه من تنها رفتم، چون برادرم آن موقع خوزستان بود. با چند تن از دوستان راه افتاديم و رفتيم فرودگاه مهرآباد. ما را نمي بردند. بالاخره يك نفر ما را شناخت و برد. به ما گفته بودند اوضاع خراب است و به محض اينكه رسيديد فرودگاه، موضع بگيريد. رسيديم آنجا ديديم ما را در ساري پياده كرده اند! خلاصه هر جور بود خودمان را رسانديم به گنبد. غائله عجيبي بود. عده زيادي از مردم را به صورت گروهي كشته بودند. جنازه ها را جمع كرديم و به يك سردخانه ميوه برديم. در آنجا درگير بوديم تا وقتي كه به ما خبر دادند كه توطئه گرها تسليم شده اند و يك عده شان هم فرار كرده اند.
كار بعدي شما چه بود؟
از طريق جهاد، ما را فرستادند دانشگاه صنعتي شريف. در آنجا يك دستگاه جوش داشتند كه آن را كرايه مي دادند. ديديم وسيله جالب و خوب و درعين حال بسيار ساده اي است و شروع كرديم در همان دانشگاه چند نمونه اش را ساختن. دانشجوهاي آنجا كه كنار دست ما كار مي كردند ؛ مي گفتند اين چيزهائي كه از شما ياد گرفتيم، از چهار پنج سال درسي كه خوانديم، بيشتر بود. بعدها كه با استادهايشان رابطه برقرار كرديم كه بيايند و كارها را ببنند، ديديم و موضوع براي آنها هم تازگي دارد.
چگونه به جبهه رفتيد؟
رفتم ميدان پاستور پيش مسئول جهاد. گفت،«توي جبهه به تراشكار و جوشكار نياز ندارند. الان به چيزي كه نياز دارند، دكتر است.» من هم يك آمبولانس گرفتم و رفتم.
مگر دكتر بوديد؟!
يك دوره خاص گذرانده بودم و يك چيزهائي بلد بودم. از اين گذشته، كار فني و كار پزشكي به هم شبيه است.(مي خندد) خلاصه راه افتادم به طرف دهلران. توي شهر پرنده پر نمي زد. يكي از افسرهاي شهرباني با من بود. پرسيدم، «چطور اين شهر تخليه شده؟» گفت، «ما دستور داشتيم. شهر را تخليه كنيم.» با هم رفتيم سري به خانه اش بزنيم، ديديم يك بابائي دارد تقلا مي كند وارد خانه او شود و دزدي كند. افسر لبخندي زد و گفت، «لابد قرار بوده با اينها از شهر دفاع كنيم!» در هر حال ساعت چهار بعد از ظهر بود كه به اهواز رسيديم. در آنجا تيپ آموزشي شيراز داشت به طرف خرمشهر حركت مي كرد و به آمبولانس و دكتر نياز داشتند. من هم با آنها راه افتادم تا رسيديم به يك پل هوائي كه قطار از زير آن رد مي شد. فرمانده لشكر زرهي شيراز گفت، «لشكريان اسلام به پيش!» و همه حركت كرديم تا رسيديم به يك جنگل و ديديم از همه طرف آتش است كه مي بارد. اوضاع بدجوري بود كه همه فقط سعي داشتند جانشان را نجات بدهند. در هر حال شروع كرديم به عقب نشيني كه برخورديم به نيروهاي شهيد چمران. پرسيدند،«شما آن جلو چه مي كرديد؟» گفتيم، «خودمان هم نفهميديم. گفتند به پيش، ما هم كه رفتيم پيش.» دو سه ماهي هم آنجا دكتري كرديم.
عجب شهامتي ! اينكه مي گوئيد دكتري مي كرديد، يعني چه كار مي كرديد؟
تزريقات، زخم بندي، آتل بندي و همه كارهائي که در آن دوره ياد گرفته بودم.
جراحي چطور؟
پيش مي آمد اين كار را هم مي كردم.(مي خندد)
چه شد كه از پزشكي دست برداشتيد؟
خدا رحمت كند شهيد طرحچي اسباب خير شد. او از قبل مرا مي شناخت. آمد و گفت، «لازم نكرده دكتري كني. بايد بيائي مهندسي. به تو نياز داريم.» گفتم، «مي خواهم دكتر بمانم.» گفت، «بيخود! اصرار كني مي دهم محاكمه ات كنند.» خلاصه آمبولانس و ابزار و وسايل پزشكي ما را گرفتند و رفتيم توي كار مهندسي رزمي.
شهيد طرحچي بالاخره محاكمه تان كرد يا نه ؟
نه ديگر. قرار شد اگر روي دكتر ماندن اصرار كردم محاكمه شوم. همراهش رفتم و اولين مأموريتي كه به من داد اين بود كه بروم عده اي از روستائي ها را كه گفته بودند يا گاو و گوسفندها و تراكتورهايمان راهم مي بريد يا خودمان هم مي آئيم،از آن طرف کارون بياورم اين طرف.شهيد طرحچي يك كف دست كاغذ برداشت و خطاب به فرمانده پادگان دقاقه نوشت كه با من همكاري كنند. كاغذ را با خودم بردم، اما ديدم اين جوري كه نمي شود كاغذ را داد. آن را لاي يك پوشه گذاشتم و پوشه را لاي پوشه بعدي و آخر سر هم توي كارتابل. بنده خدا فرمانده آنجا هي پوشه پشت پوشه باز مي كرد و مي ديد خبري نيست. آخر سر رسيد به يادداشت. گفت، «دست كم ببر اين را بچسبان روي يك تكه كاغذ بزرگ تر. روي اين كه نمي شود دستور داد.» همين كار را كردم و آنها بيست تا قايق در اختيارم قرار دادند. قايق ها را به هم وصل كرديم و يك صفحه فلزي روي آنها انداختيم ومردم راباگاو و گوسفندها و تراكتورهايشان آورديم اين طرف.
از خاطراتي كه در محاصره آبادان داشتيد تعريف كنيد.
آبادان در محاصره كامل بود. قرار بود از آنجا جاده اي روي آب بزنند كه بشود نيروها را عبور داد. يك مهندس شهشهاني اي بود كه در آمريكا درس خوانده و تازه به ايران آمده بود. بنده خدا خيلي زحمت مي كشيد. قرار بود با گوني و خاك، جاده اي را در جائي كه تقريبا باتلاق مانند بود، بزنيم. دشمن هم خيلي نزديك بود، ولي انگار كور شده بود يا فكر نمي كرد كه بشود توي باتلاق، جاده ساخت و كاري نكرد. گاهي گلوله اي مي انداخت، ولي زياد برايمان مزاحمت درست نكرد. جاده كه تمام شد، تازه فهميدند چه بلائي سرشان آمد.
از شهادت شهيد شهشهاني خاطره اي داريد؟
ما در آنجا دستگاه و وسايل زيادي نداشتيم. يك دستگاه كه خراب مي شد، واقعا دستمان بسته مي ماند. يكي از لودرها دچار مشكل شد ونياز به قطعه پيدا كرد. شهيد شهشهاني رفت به سوسنگرد كه اين قطعه را تهيه كند، موقع برگشتن، در اثر اصابت تركش خمپاره شهيد شد.
از ويژگي هاي اخلاقي شهيد طرحچي نكاتي را ذكر كنيد.
شهيد طرحچي نابغه بود. يك بار به من گفت عراقي ها از كارون آمده اند آبادان. به نظر تو براي اينكه آنها را برگردانيم، چه كار بايد بكنيم؟ من هر چه فكر كردم، چيزي به عقلم نرسيد. گفت، «پل اينها فلزي شناور است. اگر يك جوري روي آب، نفت بريزيم تا برسد زير پل شناور اينها، كافي است يك قايق را با مواد منفجره برسانيم زير پل و آنرا منفجر كنيم. تمام سطح آب و منطقه آتش مي گيرد.» پرسيدم، «قرار است اين همه نفت را از كجا بياوريم؟» گفت، «بيا تا نشانت بدهم.» رفتيم ايستگاه محمديه. در آن جا لوله نفتي را به من نشان داد كه 56 اينچ قطرش بود. گفت، «اين را كه پمپاژ كنيم، به تو نشان مي دهم چقدر نفت داريم.» اين نفت خامي بود كه به پالايشگاه آبادان مي رفت و بر اساس طرح او، آن را بايد به كارون هدايت مي كرديم.
از خاطرات شيريني كه با شهيد طرحچي داريد بگوئيد.
شيرين است. يك مسئول غذا داشتيم به اسم آقاي ساغربانيان. او يك جور عجيبي غذا مي داد. مثلا كره را با گوجه مي داد، پنير را با تخم مرغ ! مي گفتيم، «دست كم اينها را جا به جا بده.» مي گفت، «اينجا خانه خاله نيست.» خلاصه اين «خانه خاله» افتاده بود سر زبان ما. يك روز به شهيد طرحچي گفتم، «ماكه پدرمان از دست غذاي خانه خاله درآمد. بيا و لا اقل يك بار بشو ارباب و يك غذاي درست وحسابي به ما بده.» شهيد ناجيان هم بود. از محمد آقا انكار بود و از ما اصرار و بالاخره زور ما دو نفر چربيد و محمد آقا ما را برد به رستوران شهر كه رستوران راه آهن بود. غذا را كه خورديم، برگشتم به شوخي گفتم، «هفته ديگه با ناجيان مي آئيم اينجا و مي گيم خدا رحمت كنه طرحچي رو. عجب غذائي به ما داد.» گفت، «خواب ديدي خير باشه! چنان شهيدي نشانت بدهم كه حظ كني. مي فرستمت مأموريت و تا حلواتو نخورم دست بردار نيستم.» عمليات هويزه پيش آمد. من رفتم مأموريت. عمليات شكست خورد و برگشتم. بعد عمليات تپه هاي الله اكبر سوسنگرد پيش آمد كه شهيد طرحچي رفت. موقعي كه مي خواست برود، ماشين آهوئي را كه با آن، اين طرف و آن طرف مي رفت، داد دست من. بعد مهر جهاد را كه در عمرش به دست كسي نداده بود، داد به من. خلاصه كارهاي عجيب و غريبي كرد. من همين طور مات و مبهوت ايستاده بودم و سر در نمي آورم كه موضوع از چه قرار است و اين چرا اين كارها را مي كند. وقتي رفت، تازه يكمرتبه فهميدم كه اي داد بي داد! اين داشته وصيت مي کرده ومن حاليم نشده !رفتم سراغ شهيد ناجيان و گفتم كه محمد آقا اين كارها را كرده. اويكمرتبه مثل اسپند روي آتش شروع كرد به بال بال زدن. اصلا حال خودش را نمي فهميد. تا نزديكي هاي صبح بال بال زديم. سحر كه شد شنيديم كه گفتند راننده شهيد طرحچي، زخمي شده. با عجله رفتيم بيمارستان نادري. آقاي ورشابي هم زخمي شده بود و آنجا بود. ديديم اوضاع يك جوري است. آقاي روشابي نمي توانست حرف بزند و با ايما و اشاره حالي ما كرد كه محمد آقا سر نماز بوده كه گلوله تانك آمده به طرفش و خورده به كمرش. بعد كه رفتيم جنازه را ديديم، چيزي از بدنش نمانده بود. فقط يك كمي از سرش باقي بود كه من از روي همان او را شناختم. ناجيان همان جا انگار از پا درآمد. نتوانست راه بيايد و ما او را برديم. از مظلوميت شهيد طرحچي كه يادم مي آيد، جگرم آتش مي گيرد. يادم هست ساختمان جهاد اهواز دم ودستگاه و تشكيلاتي داشت. يك اتاق كوچك داده بودند به او كه نمي شد توي آن نفس كشيد. هر وقت اعتراض مي كرديم كه، «اينها يك عالمه اتاق دارند و شما هم كه براي جنگيدن آمدي و اين چه وضعي است؟» مي گفت، «حرفي نزنيد. خودشان بايد امكانات بدهند. اگر ندادند، درخواست نكنيد.» يك روز ما لنگ يك بشكه روغن براي راه اندازي ماشين آلات بوديم. من رفتم از انبار جهاد برداشتم و ماشين ها را راه انداختم. وقتي فهميد. خيلي ناراحت شد و گفت، «به تو گفتم برو به آن ها بگو، اگر اجازه دادند برو بردار. چرا بي اجازه برداشتي ؟» گفتم، «ماشين ها همه لنگ هستند، ما هم كه نيامده ايم مهماني. آمده ايم براي جنگيدن.» گفت، «دليل نمي شود. بايد اجازه مي گرفتي.» ذهنش هميشه مثل كامپيوتر كار مي كرد. همه كارهايش حساب شده و دقيق بود. تنها فرزند خانواده هم بود. بعد از شهادتش وقتي رفتيم خانه شان، پدر پيرش با چه محبتي از ما پذيرائي كرد و نگذاشت دست به سياه و سفيد بزنيم. پيرمرد عجيبي بود. شهيد طرحچي خدا بيامرز، خيلي علاقه داشت كه يك قرارگاه مهندسي مجهز راه بيندازيم. موقعي كه زنده بود رفتيم تعمير گاه ايران ناسيونال و با صاحبش صحبت كرديم و آنجا را گرفتيم، ولي نرسيديم كار اساسي بكنيم. بعد از شهاتش آنجا را به سرعت راه اندازي كرديم.چند روز بعد شهيد رضوي آمد جاي او. هم نابغه اي بود. از آن موقع به بعد با او و شهيد ناجيان داستان داشتيم. از هر كدام مي پرسيديم، «رئيس كيست؟» مي گفت، «آن يكي.» خلاصه تا آخرش هم نفهميديم رئيس كيست! هيچ كدام زير بار رئيس بودن نرفتند. خدا رحمتشان كند.
از ويژگي هاي شهيد رضوي هم يادي بكنيد.
مثل شهيد طرحچي، چهره نازنيني داشت. آدم نگاهش كه مي كرد دلش باز مي شد. حجب و حيا و تواضع از چشم هايش مي باريد. خيلي هم باهوش بود. همه كاري را دقيق انجام مي داد و خيلي سريع تصميم مي گرفت. مرد كار و عمل بود. از هيچ چيزي هم نمي ترسيد. از آنهائي بود كه هر چه شرايط سخت تر مي شود، دقيق تر و سريع تر كار مي كنند. عاشق كار كردن بود. عيب هيچ كس جز خودش را هم نمي ديد. از عيب همه چشمپوشي مي كرد. به خودش سخت مي گرفت، به بقيه آسان. باور كنيد من نمي دانم با چه جور كلماتي مي توانم اين آدم هاي بي نظير را توصيف كنم. آدم هاي خاصي بودند.
و شهيد هاشمي ؟
هر وقت ياد شهيد هاشمي مي افتم، قد رشيدش يادم مي آيد. گمانم شب تاسوعا هم به دنيا آمده بود. هر كس رشادت و شجاعت او را مي ديد، بي اختيار به ياد حضرت عباس (ع) مي افتاد. در طول پنج سالي كه كنارش بودم، حتي يك بار نديدم كه وقتي گلوله اي، خمپاره اي، چيزي زمين مي خورد؛ او روي زمين دراز بكشد. حتي موقعي هم كه مي خوابد، بدنش كاملا صاف و كشيده بود. يك بار يك آلماني آمده بود از يكي از تعميرگاه هاي ما بازديد كند. من كه كنارش ايستاده بودم تا سرشانه اش بودم و اين يك جوري به من نگاه مي كرد انگار كه خيلي مثلا قد بلنداست. توي دلم گفتم، «واستا! الان حاليت مي كنم.» رفتم و شهيد هاشمي را آوردم و كنارش ايستاندم. حالا او تا سر شانه شهيد هاشمي بود و من كيف كردم (از ته دل مي خندد) همه اين شهدا تقريبا يك جور اخلاق داشتند.
اين جور اخلاقي كه مي گوئيد يعني چه ؟
همگي متواضع بودند، كارشان را بلد بودند، مهربان بودند، اهل پست و مقام نبودند، ژست نمي گرفتند، به فكر زيردستانشان بودند، اهل عبادت و نماز شب بودند، كم حرف مي زدند، زياد نماز مي خواندند، شجاع بودند، صبور بودند، اهل تفكر بودند، حرف بي حساب و كتاب نمي زدند، الكي شعار نمي دادند، عاشق دين و مملكت و امام (ره) بودند، عاشق خدمت كردن به مردمشان بودند، اگر كسي اشتباهي مي كرد و ايرادي داشت، سريع او را رد نمي كردند، تحملشان زياد بود و خلاصه اخلاق حسنه اي كه مي گويند درهمه آنها مشترك بود. واقعا چيزهاي زيادي از آنها ياد گرفتيم. به ياد ندارم يكيشان به كسي پرخاش يا توهين كرده باشد. بقدري خوش خلق و با ادب و كار بلد بودند كه لازم نبود دستور بدهند. يك بابائي بود كه وضعش رسما خراب بود. من به شهيد هاشمي گفتم. گفت، «بايد به آدم ها فرصت داد. نبايد فورا مردم را حذف كرد. تحمل كن.» هنوز كه هنوز است هر وقت مي خواهم درباره كسي تصميمي بگيرم، اين حرف شهيد هاشمي يادم مي آيد. واقعا با كارهايشان به آدم درس مي دادند، هيچ وقت نديدم بنشينند كسي را نصيحت كنند، ولي اعمالشان همه نصحيت بود. الگوي عملي بودند. خلاصه دست تقدير گلچين كرد.
شما با شهيد هاشمي رفت و آمد خانوادگي هم داشتيد؟
بله. تهران كه مي آمد حتما سري هم به ما مي زد. با اينكه پدر و مادرش تهران بودند. خيلي تهران را دوست نداشت. بيشتر دلش مي خواست در جبهه باشد. در جبهه هم كه هميشه با هم بوديم.
نمونه اي از كارهاي مهندسي اي را كه در كنار ايشان انجام داديد، ذكر كنيد.
روخانه هاي كردستان خيلي سركش و قوي هستند و زدن پل روي آنها خيلي دشوار است. يك جور طرح لوله اي را روي آنها اجرا كرديم كه قابل بمباران نبود. در اين كار مهارت خاصي پيدا كرده بوديم. آن قدر كارمان فشرده و سخت بود كه كمتر كسي زير دست ما تاب مي آورد، اما آنهائي كه مي ماندند خالص براي خدا كار مي كردند.
از ساخته شدن جاده سيد الشهدا هم خاطراتي را نقل كنيد.
همه پل ها و جاده ها وقتي ساختشان تمام مي شد، نام شهيد يا هر نام ديگري روي آن گذاشته مي شد. در مورد جاده سيد الشهدا از همان ابتداي كار، يك تابلو با خط و طرح عالي زدند اول جاده كه رويش نوشته بودند:«بزرگراه سيدالشهدا». اين تابلو به همه بچه ها روحيه عجيبي مي داد. آ؛خرش هم نفهميديم اين تابلو را كي زد. دشمن روي جزيره مجنون خيلي فشار داشت. زدن اين جاده به عمق 2/5 متر داخل آب و 2/5 مترهم بالاتر از سطح آب كه وقتي دريا مد مي شود، آب روي جاده را نگيرد، معجزه اي بود. واقعا نمي شد كمتر از شش ماه تمامش كرد، اما 14 كيلومتر جاده در ظرف 72 روز ساخته شد، آن هم درست راس اذان ظهر روز سوم شعبان، تولد امام حسين (ع). اصلا طوري نبود كه كسي بتواند برنامه ريزي كند كه در اين روز، جاده را برسان، اما رسيد. همه چيز اين جاده، عجيب و معجزه وار بود. شب و روز به ما مي گفتند، «جاده را باريك بزنيد كه زودتر تمام شود.» تمام تلاش ما هم همين بود كه اين كار را بكنيم، باز نمي شد و جاده، عريض زده مي شد. اسمش بود بزرگراه سيد الشهدا، بزرگراه هم از كار درآمد. اذان ظهر كه از راديو پخش شد ؛ بيل هاي بولدوزر هاي دو طرف جاده خوردند به هم. آنهائي كه نفهميدند چه شد كه هيچ. گوسفندكشتند و شيريني دادند، اما آنهائي كه فهميدند، نشستند و زار زدند.
از قضيه گلوله باران دشمن در جريان ساخت اين جاده هم خاطراتي را نقل كنيد.
اول كار، هنوز 4 كيلومتر از جاده را نزده بوديم كه ديدم دارند ضدهوائي ها را جمع مي كنند. يك روز ديدم هليكوپترهاي دشمن دارند توي آسمان چرخ مي خوردند. زود رفتم قرارگاه و اطلاع دادم. حرفم را تحويل نگرفتند. كمي كه گذشت، هليكوپترها آمدند و چنان قتل عامي كردند كه كار تعطيل شد و همه وحشت كردند. حاج اسدالله گفت، «تنها كاري كه مي كنيد زودتر جنازه ها و تكه پاره هاي ماشين ها را جمع كنيد.» بنده خدائي بود كه با لندكروز، كاميون ها و ماشين آلات به آن سنگيني را يدك كش و جمع كرد. خلاصه او دست به كار شد و سريع صحنه را از آن وضعيت وحشتناك در آورد. بچه هاي جهاد، ديگر حاضر نبودند كار كنند و مي گفتند، «چرا كسي نيامد كمك ؟ ما امنيت جاني نداريم.» حاج اسدالله اهل نصيحت و سخنراني نبود. بچه ها را جمع كرد و يك جمله گفت،«كار كه تعطيل بشود، چه كسي خوشحال مي شود؟» همه گفتند، «صدام » پرسيد، «چه كسي ناراحت مي شود؟» همه گفتند، «امام.» همين ! حرف ديگري نزد. ساعت 11 شب بود. يكمرتبه انگار يك دريائي به جوش آمد. بچه ها ديگر نفهميدند چه كردند. كار شروع شد و كسي ديگر جلودارشان نبود. فرداي آن روز يك شهيد داديم. يك جوان 18،19 ساله كه چهره بسيار قشنگي هم داشت، آني پريد پشت دستگاه و جاي او را گرفت. گفتيم، «چطوري با اين همه عجله؟» گفت،«مگر نمي گوئيم شهيدان زنده اند الله اكبر ؟ نبايد با عملمان ثابت كنيم؟»
ظاهرا پل خضر هم داستان جالبي دارد.
من در ساخت اين پل مشاركت داشتم. جنگ كه تمام شد، آن را با هزينه خودم بردم شمال و در آشوراده نصب كردم كه هنوز هم هست.
نحوه شهادت شهيد هاشمي چه بود؟
در نزديكي شلمچه جائي بود به اسم سه راهي مرگ كه دشمن دائما آنجا را زير آتش داشت. دوتا از بولدوزرهاي ما بدجائي گير كرده بودند. دشمن در فاصله 300،200 متري آنها بود. ساعت 4 صبح حاجي با راننده اي به اسم آقاي خلخالي كه همان موقع هم خيلي پير بود، مي روند ، سر وقت بولدوزرها. آقاي خلخالي فقط تركي صحبت مي كرد. شهيد اسدالله هم ترك بود، اما دائما فارسي صحبت مي كرد و مي گفت، «بالاخره بايد حاجي خلخالي را مجبور كنيم فارسي حرف بزند، چون اين جا همه فارسي صحبت مي كنند.» اما آقاي خلخالي تا آخرش هم زير بار نرفت. خلاصه اينها و رحمت بيگلري مي روند كه بولدوزرها را بياورند. فاصله اينها از هم صد متري بوده. گلوله خمپاره اي مي خورد زمين. رحمت بيلگري زخمي مي شود. من نبودم. موقعي كه برگشتم، ديدم جلوي مقر شلوغ است. پرسيدم، «چه خبر شده ؟» گفتند، «حاج اسدالله شهيد شده.» از رحمت قضيه را پرسيدم. گفت، «من زخمي شدم و ديدم حاج اسدالله مثل هميشه، عين شاخ شمشاد ايستاده و به خودم گفتم الحمدلله طوري نشده، ولي يكمرتبه حاجي تا خورد و افتاد و من فهميدم كه كار تمام است، چون حاجي اهل تا خوردن و سينه خيز رفتن نبود.» تركش ريزي به قلبش خورده بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21