گفتگو با خانم فاطمه ابوالحسني(همسر شهيد سيد مهدي ميرافضلي)
ازتوانمندي هاي شهيد ميرافضلي نقل كنيد.
آقا مهدي در زمينه نقاشي و خطاطي توانا بود.فكر كنم خط خوبش ارثي بود.پدر و پدربزرگ من هم خيلي خوش خط بودند.همه مكاتبات راايشان انجام مي دادند.مثلا يادم مي آيد كه وقتي چيزي مي نوشتيم كلي ايراد مي گرفتند.پدربزرگم تمام نامه هاي اهالي روستا را مي نوشت .زينب هم خط خوبي دارد ،ولي مخصوصا بعد از شهادت پدرش زياد به دنبال خط نمي رود.همسرم در گرافيك هم دستي داشت .دراين خصوص هم نمايشگاهي داشت .دركارهايي كه مي كشيد هميشه كبوترهم بود.من به شوخي مي گفتم اين كبوترها را از كجا مي آوري.الان كه با خواهر و برادرها مي نشينيم و درباره آن كبوترها فكر ميكنيم به اين نتيجه مي رسيم كه اين كبوترها در وجودش بود و همه اهالي 130Cمثل كبوتر راه محبوبشان سوخته اند.
بيشتر وقتشان چگونه مي گذشت ؟
بيشتر وقت او در محيط كار و با كار مي گذشت .سرش خيلي شلوغ بود. وقتي محل كار نبود مأموريت كاري زيادي داشت و معمولا اين شهر و آن شهر مي رفت .كمتر در خانه بود.وقتي هم از سفر مي آمد،از خوبي هاي سفرو مكان هاي ديدني اش تعريف مي كرد .خيلي اهل تعريف بود،اما هيچ وقت از بدي ها و سختي هاي سفر برايمان نقل نمي كرد.
هميشه آقا مهدي مي گفت:«زن و شوهر قبل از اينكه زن و شوهر باشند بايد با هم دوست باشند.»اين عقيده را خيلي باور داشت .از همان اول ازدواجمان از اول صبح تا شب همه مسائل را برايش نقل مي كرد.او در مسائل مختلف نظر مي داد و هميشه در خصوص مسائل مختلف زندگي با هم تبادل نظر مي كرديم.اگر درباره مسئله اي مثلا نحوه برخورد من با بچه ها نظر ديگري داشت هيچ وقت آن را جلوي بچه ها به من نمي گفت . جلوي آنها مي گفت :«به هر چه كه مادرتان مي گويندعمل كنيد.»بعد به من مي گفت :«اگر فلان كار را انجام مي داديد بهتر بود.» جلوي خانواده خودش و خانواده من بسيار با احترام با من رفتار و برخرد مي كرد.من هم به ايشان مي گفتم : «آقاي ميرافضلي!آن قدر هندوانه زير بغل من نگذاريد».احترام او پس از شهادتش زبانزد خانواده بود.طوري كه زن داداش هايم بعد از شهادت او به من مي گفتند: «ما هميشه به نوع ارتباط و احترامي كه به هم مي گذاشتيد ،غبطه مي خورديم.»
از خاطرات و دردسرهاي كاري ايشان بگوييد.
كلا كار شهيد درد سر بود.بي رودر بايستي هميشه از محل كارش از مشكلات كاري و افراد صحبت مي شد.البته به صورت كلي تعريف مي كرد و اهل غيبت نبود.بيشتر از نقصان رفتار افراد وبرخوردهاي ديگران صحبت مي كرد. نه راجع به اشخاص.سعي مي كرد هر كاري را كه به او محول مي شود خوب و كامل انجام دهد.روي اين قضيه بسيار حساس بود.هميشه بيش از توانش كارمي كرد. وقتي وارد عكاسي شد به ايشان مي گفتم:«آقا مهدي! اين كاري را كه داريد مي كنيد در روابط عمومي هم انجام مي داديد ،فرقي نكرده است .چرا شما اين قدر زحمت مي كشيد؟»
حسين بردبار خبرنگار روزنامه خراسان يكي از دوستان سيد مهدي نقل مي كند كه البته در جاهاي ديگر هم گفته شده است .او مي گفت ، مهدي ميرافضلي جداي از اينكه خبرنگار فعال و عكاس و فيلمبردار توانا بود،روابط عمومي بالايي هم داشت .حتي مدتي در واحد روابط عمومي ايرنا (خبرنگار جمهوري اسلامي) مشغول خدمت بود.به همين دليل مي توان زندگي او را عجين با رسانه و كاررسانه اي دانست.طوري كه در حين انجام اين كار و در راه جان آفرين جانش را تقديم كرد.بارها او را در برنامه هاي خبري مختلف به عنوان عكاس و فيلمبرداري ديده بودم.با اين حال كار روابط عمومي و خبرنگاري و فيلمبرداري راهم انجام مي داد. گر چه اين امور ماهيت و محتواي كاري متفاوتي دارند و كمتر خبرنگاري است كه عكاس و فيلمبردار هم باشد ، ولي او فردي توانا بود.
ميرافضلي قاري قرآن بود.به خاطر دارم در مراسمي كه در اولين سالگرد افتتاح دانشكده خبر با حضور وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي وقت برگزار شده بود،كار فيلمبرداري را به عهده داشت او از من مي خواست قرآن ابتداي مراسم را بخوانم ،اما من كه آمادگي كاملي نداشتم نپذيرفتم.ميرافضلي اصرار كرد و مي گفت ،اگر مسئوليت فيلمبرداري مراسم را بر عهده نداشت خودش قاري ابتدايي مراسم مي شد.با وجود اين قرآن ابتداي مراسم را فرد ديگري خواند،ولي اين اصرار ميرافضلي انگيزه اي شد كه تلاش كنم و آمادگي بيشتري براي قرائت قرآن كريم به دست آورم و بتوانم در صورت نياز مسئوليت قاري را در ابتداي مراسم بپذيرم .طوري كه مدتي بعد وقتي قرآن ابتداي مراسمي را قرائت كردم ،پس از پايين آمدن از تريبون شهيد ميرافضلي مرا مخاطب قرار داد و از من تشكر كرد.شايد تشكر او به معني جبران كم كاري ام در گذشته بود.مهدي برايم گفته بود كه وقتي خيلي كوچك بود پدرم رااز دست داد و درد بزرگ يتيمي همه عمر بر دلش سنگيني مي كرد.حالا دو فرزندش هم مانند او يتيم شده اند.مردم محل پدر مهدي را كه از سادات روستايي نزديك يزد بود،بسيار دوست مي داشتند وبرايش احترام فوق العاده اي قائل بودند.هم چنين از او كرامات زيادي را مشاهده كرده بودند.
از اوقاتي كه با شهيد سپري كرديد بگوييد.
هيچ وقت روزهاي تولد بچه ها را فراموش نمي كرد. حتي نسبت به پدر و مادر من هم اين موضوع برايشان مهم بود و راي آن اهميت قائل مي شدند .روز تولدم را كه 21 آذر بود به خاطر نداشتم .وقتي تولدم مي شد دسته گل بزرگي برايم مي خريد كه من به خاطر گران قيمتي اش يك مقدار اعتراض مي كردم كه چرا چنين دسته گلي را خريدي!به من مي گفت :شما چه كار داريد من اين را براي خانمم خريدم.هميشه وقتي چنين برنامه هايي داشت با زينب خلوت مي كرد و برنامه مي ريخت .من از پچ پچ هايشان مي فهميدم خبري است و مي خواهند از من پنهان كنند.
درباره آخرين ماموريتش ، يك بار از اداره به من زنگ زد و گفت :يك مأموريت دو سه روزه پيش آمده است .به او گفتم :«با علي چه كار كنم؟» جواب داد:«زود بر مي گردم» . خلاصه به خانه آمد.درباره مأموريتش از او پرسيدم .گفت:«يك مأموريت سه چهار روزه به چابهار داريم.»كه همين مانور عاشقان ولايت بود.پرسيدم:«بالاخره سه چهارروز يا دو سه روز؟»بعد ديدم مرتب به تقويم نگاه مي كند و حساب و كتاب مي كند.گفتم:«حساب چه را مي كنيد؟»گفت:«مي خواهم ببينم به روز تولد شما مي رسم يا نه؟»گفتم : «مگر نگفتيد نهايتان چهار روز است».بعد با حالتي گفت : «نهايتا يك هفته است.ببخشيد من نمي توانستم كاريش كنم ببخشيد كه بهتان سخت مي گذرد ،اما حلالم كنيد.مي دانم كه اگر حلالم نكنيد گيري در كارم مي افتد.»من هم گفتم : «خيلي ببخشيد شما خودتان جد و آباد داريد. من هم هيچ وقت از دستتان ناراحت نمي شوم و نيستم.»اين را هم مي دانست كه من خيلي حساسم كه به جاي فرد ديگري مأموريت برود و به من هم نگفته بود كه جاي كسي ديگري مي رود.
از ويژگي هاي شخصي شهيد براي ما بگوييد.
همان روز كه از يزد برگشتيم وقتي وضعيت خانه را ديديم داشتم مي لرزيدم .همه همسايه ها هم جمع شدند و وضعيت را ديدند. صاحبخانه طبقه بالاي بي توجه به مسائل مستأجرشان بود.همه از دست او خيلي ناراحت بودند.من هم خيلي ناراحت و عصباني بود.آن لحظه حتي همسايه هم اين حالت را داشتند.آقا مهدي شماره صاحبخانه را گرفت و به جاي اينكه با ايشان برخورد كند،وقتي طرف گوشي را برداشت احوالپرسي گرمي و عيد مباركي كرد.من هم كه حرص مي خوردم مي گفتم:«ديگر حال و احوالت چيست. بگو كه لوله تركيده!»
چند ماه گذشت انگار نه انگار.ما به شوراي حل اختلاف شكايت كرديم كه حالا بماند،اين شخص در آنجا كلي بي ادبي كرده بود.آقا مهدي هم به او گفته بود ما فقط مي خواستيم شما را ببينم هر چه پيغام داديم نيامديد،اما ما مي خواستيم يك بار هم شده شما را ببينم. خيلي آرام بود.هر چيزي بود در خودش بود. رفتار بيرون و درون خانه اش يكي بود.من يك بار اخمش را نديدم.وقتي از در وارد مي شد آرامش مي يافتم .به او مي گفتم:«وقتي شما مي آييد آرام مي شوم.»مي گفت:«چه خوب!خدا را شكر . اصلا ديواري كوتاه تر از من پيدا مي شود كه هر موقع ناراحت و عصباني بوديد سر من خالي كنيد.»خيلي خوش خنده بود.رابطه اش با بچه هاي ساختمان خيلي گرم بود. مخصوصا بچه همسايه روبرويي داشتيم ،هر موقع آقاي ميرافضلي را مي ديد آنقدرعموعمو مي كرد كه جاي تعجب داشت .خيلي هم خانه ما مي آمد،اما بعضي اوقات كه اين بچه مي آمد زنيب به پدرش مي گفت برويم بيرون بازي كنيم . چندباري اين كار را كرد.يك بار به پدرش گفته بود:«بابا!اين همه بابا توي اين ساختمان است ،اما آنقدر اين بچه ها با شما خوبند كه هيچ باباي ديگري اين طوري نيست!»مثلا ايشان به بچه ها زودتر سلام مي كرد.خيلي رعايت مي كرد به چيزهايي اهميت مي داد كه خيلي ها به آن توجهي ندارند.
آيا از رفت و آمدها و صله ارحام خاطره اي داريد؟
خيلي اهل رفت و آمد بود. همه فاميل هم به خاطر خودشان و هم به خاطر پدرشان دوستش داشتند.طوري كه آقا مهدي دوست داشت حتي به خانه اقوام دور هم برويم .من به ايشان مي گفتم :«نياز به دليلي دارد»مثلا مي گفتم عيد برويم ،اما مي گفت :«نه! بهانه اي پيدا مي كنيم و به منزلشان مي رويم». خيلي اهل رفت و آمد بود.خيلي پر سر و صدا بود. وقتي به خانه خواهر و برادرش مي رفتيم خيلي شلوغ كاري مي كرد.من هم به شوخي مي گفتم :«آقا مهدي!يك كمي كمش كن!آدم اين قدر شلوغ نمي شود!»خلاصه يك روز اوايل زندگي به منزل برادرش رفتيم .بعد از ميهماني برادرش گفته بود،چه شده؟ آقا مهدي اين قدر سنگين شده بود.من هم گفتم :«آخر خيلي شوخي مي كرد.بايد يك مقداري هم رعايت كند.»
فرزند كوچك بود و با برادرزاده ،خواهرزاده و نوه ها اختلاف سني كمي داشت.به همين دليل با آنها ارتباط خوبي داشت .مثلا وقتي كسي به خانه ما مي آمد ،خيلي مهمانان را تحويل مي گرفت وبه گرمي با آنها برخورد مي كرد.
از خاطرات پنج سال زندگي در خانه مادريتان بگوييد.
روابط ما خيلي گرم و صميمي بود.با اينكه قرار بود چند ماهي با آنها باشيم پنج سال با آنها زندگي كرديم .در زمان بارداري بنده در كردستان همايشي در خصوص روابط عمومي بود.روزهاي آخر بارداريم بود.طوري كه ايشان به مسئول خبرگزاري گفته بود، شرايطم سخت است و نمي توانم به اين همايش بروم.قبول نكردند و او مجبور شد برود.بعدها خودش تعريف مي كرد،در فرودگاه از خدا خواستم كه وقتي برگشتم مادر و بچه سالم باشند. آنها را به تو سپردم .بعد از يكي دو روز كه از سفر كاري برگشت . وقتي شنيده بودباور نمي كرد بچه به دنيا امده باشد. مادرم به او گفته بود:«فلاني!خسته نباشند پدرهايي كه هميشه در همايش اند .آقا مهدي خيلي زحمت مي كشيد.»راجع به اسم گذاري ، مي خواستم اسم دخترمان را سارا بگذارم كه ايشان گفت :«نه!زينب .من از قبل از ازدواج اين اسم را براي دخترم انتخاب كردم.»
آن موقع كه خانه مان در حال تعمير بود من و بچه ها شب ها به منزل مادرم مي رفتيم .بعد از اينكه كار كارگرها تمام شد ،آقا مهدي در يكي از اتاق ها ماند و به من زنگ زد تا دوسه ساعت با هم صحبت كرديم .مادرم به من گفتند:«هر چقدر دوران نامزدي با هم صحبت نكرديد ،الان داريد تلافي مي كنيد.»
از اواخر و روزهاي قبل از شهادتشان بگوييد.
ايشان هيچ تغييري نكرده بود و انتظار رفتن وبرنگشتن را نداشت يعني اين طور نبود كه به ايشان الهامي شده باشد.يكي دو سال با يكي از همكارانش آقاي محمد بابايي مي خواستند تعليم رانندگي بروند.ايشان مي گفتند كه شما بيايد اينجا . بالاخره در ماه رمضان آقا مهدي براي آموزش رانندگي به محله آقاي بابايي گفته بود، بيان كمي از كارهايمان كم كنيم و به يك كار واجبمان برسيم.همين طور كه براي تعليم به آموزشگاه مي رفت بعضي وقت ها سري هم به خانه پدر و مادرم مي زد و غذايي مي خورد. به شوخي مي گفت:«فلاني! دلت بسوزد رفتم و خانه پدر و مادرم».من هم مي گفتم :«آنها پدر و مادر من هستند».در مورد تعليم رانندگي اش به من مي گفت:«يك وقت نگوييد من آموزش رانندگي مي روم تا زماني كه گواهي نام ام را بگيرم .آن وقت پيش حاج آقامي روم و ماشين مي گيرم.» دست آخر تنها يك جلسه از آموزشش مانده بودكه شهيد شد . شب آخر خيلي دير آمد.نه و نيم يك ربع به ده به منزل رسيد.اين مأموريت يك دفعه اي اتفاق افتاد و او به جاي آقاي جعفري رفت. سيد را تا درب منزل رساندند.آن شب از اقوام ،دوستان و فاميل تلفن زيادي داشت كه من چند بار غذايش را گرم كردم كه دوباره سرد مي شد.چون از بس گرم صحبت بود ، نمي رسيد غذا بخورد.من آن شب تا دو صبح بيدار بودم .فكر كنم آقا مهدي و زينب هم تا چهار بيدار بودند و درباره مسائل كاري صحبت مي كردند. آنها تا نزديك نماز صبح نشستند و گرم صحبت بودند. طوري كه من گفتم:«صبح شد.مگر نمي خواهيد به مأموريت برويد؟»علي ساعت هشت و نيم بيدار شد. داشتم صبحانه اش را مي دادم .زينب هم خواب بود كه به اقا مهدي زنگ زدم .گفت : «زينب را بيدار نكنيد. تا نزديك هاي صبح بيدار بود. بگذار بخوابد».تا نه و نيم صبح خوابيد. تلفن آقا مهدي تاليا بود.وقتي زنگ زد خيلي تعجب كردم كه چرا هنوز نرسيده است .آقا مهدي هم از من دلشوره مي گرفت و مي گفت :«نگران نباش!تا كارت پرواز را بدهند طول مي كشد.»همسايه مان به من زنگ زد. وقتي حالم را ديد گفت:«آقاي ميرافضلي دوباره رفت مأموريت؟!»گفتم :«بله»گفت : «حالا تا بنده خدا برگردد خودت مي كشي. نگران نباش.بيا اين طرف.شوهر من هم رفته مأموريت.الان قرعه كشي ساختمان است . كسي نيامده . شما بياييد به عنوان ناظر».خلاصه رفتم كه يكي از همسايه مان دبير بودند آمدند،آنها اهل ورده منطقه اي اطراف كرج بودند.ما با عمه ام زياد به آنجا مي رفتيم .او گفت:«به آقاي ميرافضلي بگوييد كه ما اهل ورده ايم. حتما با هم يك سفر برويم.»من يك سر به خانه رفتم.علي خواب بود. تلويزيون را روشن نكرده بودم و با عجله به تلفن نگاه كردم ديدم كسي زنگ نزده است .آقا مهدي به من سفارش كرده بود تنها نمانم و با بچه ها بيرون هم نروم .چون هوا آلوده است . گفته بود بگوييد مرضيه خانم پيشتان بيايند. مرضيه هم تا بعدازظهر نيامد.به من زنگ زد . با هم صحبت مي كرديم كه گفت ،نگران نشوي .مثل اينكه هواپيمايي كه داشته از چابهار بر مي گشته دچار سانحه شده است تا اين را شنيدم محكم گوشي تلفن را روي دستگاه تلفن كوبيدم .آن طرف تر زينب داشت با كامپيوتر بازي مي كرد.بعد از چند لحظه كه گوشي را برداشتم ديدم خواهرم هنوز پشت خط است .فراموشي كاذبي به من دست داده بود.چون شماره خبرگزاري را كه هر روز مي گرفتم يادم نمي آمد.وقتي آنجا را گرفتم جواب درستي نمي دادند.مرتبا مرا به همديگر پاس مي دادند كه آخر يكي از همكارانش گفت : «بله. آقاي ميرافضلي بين افراد بودند ،اما ايشان با دوازده نفر ديگر در اين سانحه زخمي شدند و گفتند آماده شويد ما مي آييد دنبالتان و با هم به بيمارستان مي رويم كه شما را ببينند.خيلي خوشحال مي شوند.»من پيش خودم گفتم :«معمولا هر سقوطي كه اتفاق مي افتد همه درجا كشته مي شوند.»به هر حال گذشت و گذشت تا اينكه خبرگزاري چند ماشين برايم فرستاده بود. دم در رفتم .يكي از همكاران خانم خبرگزاري به من گفتند:«من نمي خواهم به شما دروغ بگويم و دلتان را خوش كنم. فكر كنم ايشان در سانحه فوت كردند و شهيد شدند.»اين طور بود كه از خبر شهادت آقا سيد مهدي ميرافضلي مطلع شدم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58