در وصف ستاره طالقان(2)
اشعاری در وصف آیت الله سید محمود طالقانی(ره)
در سوگت اي پدر
در سوگت اي پدر
دنيا گريست
سردار پير مجاهد!
يادت به قاب عاطفه ها باقي است
ايران
تو را به قلب خويش نشانده است
اي خطبه خون عشق و برادري و آزادي
افتادگي تمام
افتادگي تمام بودي اي مرد
وقتي كه شكوفه از لبت مي باريد
پيغمبر صد پيام بودي اي مرد
*******
والنازعات
«والنازعات» بخوانيد
كه مي آيد او از راه
تصوير آمدنش چنين است، بي گمان:
چونان سوار سپيد پوشي از آن سوي افق
صحراي بي ستاره تبعيد، پشت سر
ميدان گر گرفته ظهرش، به پيش رو
فرياد سرخ «تقوموا» ش در گلو
آزاد، چون پرنده عاصي اكه مي رهد ز دام
با چون «نشاط شناور» نسيم، بي لگام
در آسمان روشن و آبي، پر مي كشد به افق هاي
بي كران
والنازعات بخوانيد
كه مي آيد او ز راه
همچون عقاب قله برتر
سبكبال و تيزپر
نستوه و سربلند
چابك،
اگرچه به پاغل، به دست، بند !
كه نمي گنجي حتي، در چش آن عقاب وهم؟
در دست اين خيال موج؟
**
صحرا، كدام صحرا؟
«دربذه» يا «زابل»!
ميدان،كدام ميدان ؟
صفين، نهروان، جمل يا جنوب
رنج كدام زندان ؟
بغداد يا اوين ؟
فرقي نمي كند ؟
والنازعات در شأن تو آمده اگر، رواست
كاين سان سبك ز خوي برگذشتي و ما را
آن رنج ماندن ما را
بر دوش گرفتي و رفتي و اينك بر جاي پاي تو
تنديس استقامت و ايثار
همچون حماسه به پاست
عطر اميد و رهايي
پراكنده در هواست
**
«فالمدت برات » بخوانيد
كه اينكه رسيد او
از راه هاي دور
از سرزمين نور
بر خنگ سبز وحي
لبخند مي زند به ما
خورشيد روشن فردا در آستين
يا در ركاب هدايت
افسون شكن
عصاي نبوت به دست اوست
كه هر سنگ را زند نشان
گر سنگ خاره دل ها
يا سنگ ساده صحرا
خود بكشند ز ميان
يا در كوير ضلالت اگر كشد شيار
بي شك هزار چشمه نور
مي جوشد از نهان
باري،
شوريده سر ز شور هميشه شورا
چون «شقشقيه»
كف بر دهان
خروشيد و صريح
از عمق چاه هاي مدينه
از پست نخل هاي مهربان
در صبح «يوم را جفه»
آمده از راه او!
**
خوشي مي رسي ز راه
هنگامه اي است آمدنت!
در «صبح يوم راجفه»
دل ها همه تپنده ز بيم و هراسناك
در استواي شكي بي نشان
بيضاي دست تو، اما
از بي كران هراس
تا آن سوي سواحل شك را
تخم يقين فشاند.
با مخمل صبور كلامت
چون سايه روشن صبح
زخم شب بلند ستم را
مرهم نهادي و گفتي :
راز ستاره روشن، در آفتاب فطرت انسان نهفته است
**
آن روزها
خواب گران درخت
خواب قناري الفت بر شاخه هاي خشك
از يك تكان دست تو آشفت يكسره!
يكباره همچو انفجار درد
در شانه هاي رخوت و سستي
آن روزها خورشيد هم
ناگاه وبي پگاه
در خط مستقيم ظهر
با يك اشارت دست توآمد برون ز ابر
**
ديشب چه خبر بود؟
كه اينك باد مهاجم و پيچان به گرد خويش
در كوچه هاي شهر مي وزد پريش
و آن بهت ناشناس
از دشت پرملال
مي رسد ز راه !
آن سان كه هر كبوتر آواز
پرواز را مي برد زياد !
ديشب خبر چه بود كه باد
باد مهاجم و پيچان
در گيجگاه شب نعره مي كشيد:
هان مردمان !
آن رشته ز تدبير امرتان
اينك زهم دريده!
گسسته !
هان مردمان
حريق در گرفت
گسترد دامن خود «طامه بزرگ»...
مي دانم
در ثقل فاجعه
رازي است ماندگار
چون راز «طامه بزرگ!»
اما من، باور نمي كنم كه نباشي، هرگز!
تو زنده اي
«حي لايموت! قيوم»!
قائم به ذات خويش !
گويي تو در كلام هم نمي گنجي
كه اينك نازل شدي به شعر من
بر بال هاي وحي
ديگر چه باك؟
مي خوانمت آن سان كه آمدي :
«حي لايموت!»
**
اينك پس از تو اي واپسين اميد
مائيم و ياد تو
مائيم و راه تو
«والعصر»!
با ياد و راه تو بيعت سپرده ايم
با صبر
ستوار و بي تكان
و همگام با تو
اي آبرو واژه «جاويد!»
ما نيز جاويد مي شويم.
**
اينك پس از تو
در عصر غيبت تو ز «صحنه»
در عصر «طامه بزرگ»
با ما، وصيت تو چيست؟
(سعيد محبي )
شهريور 59
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22