معاد شناسي (1 )
پيش از مرگ
حکمت: در مرگ نجات مخلصان و نابودي مجرمان است و به همين دليل مخلصان اشتياق به آن دارند و مجرمان از آن اکراه دارند. (1)
جمله نغز مرگ نزديک ترين امور به نسل آدمي است، در حالي که او آن را دورترين امور مي پندارد. (2)
مرگ براي همه
حتمي بودن زمان مرگ
اهميت يادمرگ
حديث: از رسول (صلي الله عليه و آله) پرسيدند: زيرک و عاقل ترين مردمان کيست؟ گفت: آنان که از مرگ بسيار ياد کنند و به ساخت و ساز آن بسيار مشغول باشند ايشان زيرکان و عاقلان باشند و شرف دنيا و کرامت آخرت ايشان است. (7)
حديث: رسول (صلي الله عليه و آله) فرمود: از مرگ بسيار کنيد که آن کفاره گناهان باشد و دل را از دنيا سرد و سير گرداند. (8)
حديث: امام صادق (عليه السلام) فرمود: ياد مرگ شهوات را در نفس انسان مي ميراند، قلب را به وعده هاي الهي تقويت مي کند، طبع آدمي را لطيف مي نمايد، نشانه هاي هوا و هوس را مي شکند، آتش حرص را خاموش مي سازد، دنيا را حقير مي گرداند. رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) فرمود: ساعتي انديشيدن بهتر از سالي عبادت کردن است. (9)
توصيه : مرگ را دام در نظر دار تا همه کارهاي دشوار بر تو آسان شود. و بلکه مشتاق آن گرد تا به شيريني بميري نه به تلخي؛ يعني با گريه و زاري و سوگواري و بيزاري از برخورداري.
جهان آن به که دانا تلخ گيرد
که شيرين زندگاني (10) تلخ ميرد (11)
توصيه: اي نفس، از مرگ بيم دار و حرص دنيا از پيش بردار و اگر نه واي تو و دوزخ بود مأوي (12) تو. اگر خواهي که بيامرزد غفور، پندگير از حال اهل قبور که دائم مي نالند و اشک حسرت مي بارند که نه از اهل و عيال ديديم مرحمتي، و نه از مال و منال يافتيم منفعتي.
اينک قيامت مي رسد، من با تو برگويم خبر
هر روز عمرت کم شود، جرم و گناهت بيشتر
صحن زمين ميدان بود، هفت آسمان ايوان بود
منزلگهت کيوان (13) بود، هستي تو از خود بي خبر
هرکس که با ايمان بود، دنيا بر او زندان بود.
در روز و شب ترسان بود، مي سازد او زاد سفر
برجان، اجل دارد کمين، دشمن همي جوشد زکين
همچون سليمان بانگين، بايد که باشي دادگر (14)
پير و جوان را مي کشد، طفل و زنان را مي بَرد
برفرق شاهان مي زند، نه خشک بگذارد نه تر
شاه و گدا يکسان بوَد، جان در رهش ارزان بود
پيل و پشه لرزان بود، نه بام بگذارد نه در
او شهرها ويران کند، بس ديده ها گريان کند
هر جسم را بي جان کند، هرکس بود در بحر و بر (15)
هر چيز کوشي در جهان، بستاند از تو يک زمان
فرزند و جان و خان و مان، (16) اسباب و زن با سيم وزر
بشنو زمن اي با خرد، هر چيز با تو در لحد
نايد، مدارش زان خود، علم و عمل با خود ببر
تن با تو نايد نيز هم، نه خال و مام و باب و عم (17)
کس را نباشد از تو غم، خود را زماني غم بخور
هرکس دمي ياري کند، آن لحظه بيزاري کند
لطف حقت ياري کند، مي باش از خود با خبر
بيرون کنند از بوستان، بيگانه وارت دوستان
دورت کنند از آستان، دارند بر مالت نظر
گردي چنان خوار و زبون، ساکن شوي در خاک و خون
درگور گردي سرنگون، چون مرغ ريزي بال و پر
بسيار يادمرگ کن، پس ساز راه و برگ کن (18)
جمله معاصي ترک کن، يابي عطا از حق مگر (19)
علاج غفلت از مرگ
پس علاج آن بود که خلوتي طلب کند و يک ساعت دل را براي تدبير اين کار فارغ کند، چنان که کسي از باديه بخواهد گذاشتن، براي تدبير آن، دل از همه چيزها فارغ کند، و با خويشتن بگويد که مرگ نزديک شد و شايد که امروز بود. و اگر تو را گويند در دالاني تاريک رو که نداني که در آن دالان چاهي است يا سنگي در راه، يا هيچ نقصان و آسيب نيست، سخت بترسي و زهره ات برود. آخر پوشيدگي کار تو پس از مرگ و خطر تو در گور کمتر از اين نيست، غفلت از اين به چه گستاخي است؟
و علاج بهترين آن بود که در نزديکان خويش نگرد که مرده اند، و ايشان را ياد آورد که در دنيا هريکي در منصب و کار خويش چگونه بودند، و شادي ايشان به دنيا به چه حد بود، و غفلت ايشان از مرگ چگونه بود. پس ناگاه مرگ بيامد و ايشان را ربود، و اکنون در گورند و اعضاي ايشان چگونه از هم فرو پاشيده است. و کرم در گوشت و پوست و چشم و گوش ايشان افتاده است. ايشان رفته اند و وارثان ايشان مال قسمت کرده و خوش مي خورند. پس، از يک يک نزديکان خويش مي هراسد، و از تماشا و خنده و غفلت، مشغول ايشان به تدبير کاري که تا بيست سال بدان بخواستند رسيد رنج بسيار مي کشيدند، و کفن ايشان مهيا و ايشان از آن بي خبر.
پس با خويشتن گويد که تو نيز همچون ايشاني و غفلت و حرص تو همچون غفلت ايشان است، تو را اين سعادت پيش آمد که ايشان پيش از تو برفتند. تا عبرت گيري «فانّ السّعيد من وعظ بغيره؛ نيکبخت آن است که وي را به ديگري پند دهند». پس در دست و پاي و انگشتان خويش و در چشم و زبان خويش نظر و انديشه کند که همه از يکديگر جدا خواهد شد هرچه زودتر و طعمه کرم ها خواهد شد؛ و صورت خويش در گور در خيال خويش آورد: مرداري گنده و تباه شده و همه از هم فرو ريخته. اين و امثال اين هر روز يک ساعت با خويش بگويد، شايد باطن وي از مرگ آگاهي يابد، که يادآوري ظاهراً اگرچه در دل اثري نند و آدمي هميشه ديده است که جنازه مي برند، و همواره خويشتن را تماشاگر پنداشته است و پندارد که هميشه تماشاي مرگ خواهد کرد؛ و خويشتن را هرگز مرده نديده است، و هرچه نديده باشد بدان نينديشد. (20)
توصيه: مجال تفکر بسيار است، اما آنچه هر روز مهم است، اين که در مرگ و زندگاني و اجل تفکر کند و با خود گويد که «از اجل يک روز بيش نمانده است». فايده اين تفکر عظيم است، که خلق روي به دنيا آورده اند، و آن از درازي آرزوها است، که اگر به يقين بدانندي که تا يک ماه يا يک سال ديگر بخواهند مردن؛ از هرچه بدان مشغولند دوري کنند و شايد ايشان يک روز ديگر بخواهند مرد و حال آنکه مشغولند؛ به تدبير کاري مشغولند؛که تا ده سال ديگر به کار نيايد.(21)
حکايت: روايت کند که ذوالقرنين به قومي رسيد که ايشان را از اسباب دنيا هيچ چيز نبود، و گورها بر در خانه ها کنده بودند و هر روزي آنجا برفتندي و زيارت و عبادت کردندي در ميان آن گورها، و هيچ طعام نبودي ايشان را جز گياه. ذوالقرنين کس فرستاد و ملک ايشان را بخواند. ملک نيامد و گفت: مرا بدو هيچ حاجت نيست.
ذوالقرنين به نزديک او شد و گفت: حال شما چگونه است که شما را هيچ چيز نمي بينم از زر و سيم و نعمت هاي و هيچ مال جمع نمي کنيد و نداريد؟ گفت: زيرا که کس از مال دنيا سير نشده است هرگز. گفت: گورها بر در خانه ها چرا کنديد؟ گفت: براي آنکه در وي مي نگريم و ياد مرگ بر ما تازه مي شود و دل ما از دنيا سرد مي گردد و به عبادت مشغول مي شويم. گفت: گياه چرا مي خوريد؟ گفت: براي آنکه خوش نمي داريم که شکم خويش گور جانوران کنيم که لذت طعام تا حلق بيش نيست. پس دست دراز کرد و کاسه سر مردي پيش آورد و گفت: يا
ذوالقرنين داني که اين بوده است؟ گفت: بگوي. گفت: اين ملکي بود از ملوک دنيا و ظلم کرد و به جمع دنيا مشغول شد و بر رعيّت جور و ستم کرد. و حق سبحانه و تعالي جان از او بستد و به دوزخش فرستاد و اين سر اوست. و باز دست فراز کرد و کاسه سر ديگري برگرفت و فرا پيش آورد و گفت: داني که اين سر کيست؟ گفت: بگو: اين ملکي بود از ملوک عادل و نيکوکار و بر رعيّت مشفق و مهربان و خداي تعالي جان او بگرفت و او را به بهشت فرستاد. اين بگفت و دست بر سر ذوالقرنين نهاد و گفت يا ذوالقرنين گويي سر تو از اين هرکدام خواهد بودن. ذوالقرنين زار زار بگريست و او را در کنار گرفت و گفت: رغبت کني در همنشيني من و وزارت من؟ تا يک نيمه از مملکت خويش به تو دهم. گفت: نه گفت: چرا؟ گفت. زيرا که همه خلايق، تو را دشمن داند به سبب مال و ملک تو و دوست من اند به سبب درويشي و قناعت من. (23)
اوج غفلت
هستي حق زوال زوال نپذيرد
آنکه مرگ آفريد کي ميرد!
تو ز روي هوا و پر هوسي
و زپي فعل ناکسي و خسي
آن چنان با غرور گشتي جفت
پيش تو مرگ، کس نيارد گفت (26)
پي نوشت ها :
1- چراغ راه دينداري (بازنويسي مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه)، ص 146.
2- همان.
3- خردنامه، ص 120.
4- نصيحه الملوک، صص 73 و 74.
5- نفس بازپسين: لحظه مرگ.
6- نصيحه الملوک، ص 78.
7- همان.
8- همان.
9- چراغ راه دينداري (بازنويسي مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه)، ص145.
10- شيرين زندگاني: آنکه زندگي اش را به شيريني بگذارند.
11- حسن دل، ص 33.
12- مأوا: پناهگاه
13- کيون: ستاره زحل. جايگاه کيوان کنايه از بلندي و عظمت بسيار است.
14- حال که بزرگي و سروري داري بايد همچون سليمان دادگرباشي.
15- بحر و بر: دريا و خشکي.
16- خان: خانه. مان: اسباب خانه.
17- دايي و مادر و پدر و عمو.
18- اسباب و توشه سفر به آخرت را مهيا کند.
19- مگر: شايد؛ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاري، ج2، صص 589-591.
20- کيمياي سعادت، ج2، صص 616 و 617
21- همان، ج1، ص272.
22- رغبت کردن: دوست داشتن، مايل بودن.
23- نصيحه الملوک، صص74-77.
24- احزاب: 16
25- گنجينه الطاف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص30.
26- آن قدر مست و مغروري که کسي جرأت بردن نام مرگ را نزد تو ندارد؛ خلاصه حديقه (برگزيده حديقه الحقيقه) صص 156-157.