خاطرات ماندگار

آنچه كه در پي مي آيد.خاطراتي هستندكه مرحوم دكتر محمد حسين مدرسي (خواهرزاده شهيد مدرس) در اثناي تدريس براي جناب دكتر علي مدرسي بيان داشته و توسط ايشان بازنويسي شده است.
سه‌شنبه، 18 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطرات ماندگار

خاطرات ماندگار
خاطرات ماندگار


 






 

درآمد
 

آنچه كه در پي مي آيد.خاطراتي هستندكه مرحوم دكتر محمد حسين مدرسي (خواهرزاده شهيد مدرس) در اثناي تدريس براي جناب دكتر علي مدرسي بيان داشته و توسط ايشان بازنويسي شده است.

كابينه سوراخ دار
 

خاطرم هست در هنگام طرح برنامه دولت مرحوم مخبرالسلطنه هدايت كه به حق از افاضل روزگار خود بود، مدرس در مجلس از مواد آن سخت مي گفت. نطق شيريني بود كه در آن زمان بسياري از حفظ داشتند ودر مجالس و محافل ورد زبان ها بود. متن اين نطق تا آنجا كه به خاطر دارم و حافظه ام ياري مي كند، چنين است :
«بايد به خودمان تبريك بگوييم كه حاج رئيس الوزرا هم در مملكت ما پيدا شد. ديگران رئيس الوزراء بودند، ولي حاجي نبودند. اين كابينه حاجي شده، كابينه اي است كه سوراخ دارد. اگر هشت تا ملائكه هم داشته باشد، به درد نمي خورد (كابينه هشت وزير داشته ). در مملكتي كه داراي حكومت ملي است، تشكيل كابينه و تمام كارها بايد مستقيم و غير مستقيم به اراده ملت معين شود، البته اگر رندها بگذارند. در هر حال ممكن است فردي بسيار آدم خوبي باشد ؛ ولي از شغال بترسد. علاجش را هم نمي شود كرد.

والا، فلا !
 

پس از سفر مهاجرت، نزديك غروب، يكي از رجال سياسي به ديدن مدرس آمد. غالبا در غياب سيد عبدالباقي (دكتر مدرس)، من در خدمت آقا بودم و از واردين با چاي و گاهي ظرفي خرما پذيرايي مي كرد. مرد ميهمان اظهار داشت، «اعليحضرت (سلطان احمدشاه) از شما (مدرس) گله فرمودند كه آقاي مدرس با مقاصد ما همراه نيستند.» مدرس ضمن اينكه قلم و كاغذ را از كنار ديوار اتاق بر مي داشت، گفت «در ملاقاتي كه داريد، اين نامه را به او بدهيد.» در حالي كه بلند بلند مي خواند و نوشت، «بسم الله الرحمن الرحيم. شهريار! خداوند دو چيز را به من نداده. يكي ترس و ديگر طمع، هر كس با مصالح ملي و امور مذهبي همراه باشد، من با او همراهم و الا، فلا مدرس.»

با پدر او مخالفم!
 

در كابينه مخبر السلطنه، هدايت كه مدرس او را با نام حاج رئيس الوزرا مي ناميد، وزير مطرحي بود. مدرس فرياد زد، «با اين وزير دارايي مخالفم، با نخست وزير هم مخالفم، با پدر او سردار سپه هم مخالفم.» مدرس تا وقتي رضاشاه نخست وزير بود، او را رضاخان و زماني كه پادشاه شد وي را سردار سپه مي ناميد.

بينايي هيئت دولت
 

در يكي از روزهاي محرم كه دربار طبق معمول سنواتي مجلس روضه خواني و عزاداري در تكيه دولت برپا كرده بود، سلطان الواعظين بالاي منبر بود و داد سخن مي داد و در غرفه اي كه مستوفي الممالك، وزرا و رضاخان نشسته بودند. مدرس وارد شد. همه به پا خواستند. مدرس در گوشه اي كنار مستوفي نشست. سخن سلطان والواعظين به اينجا رسيد كه بايد خداوند را سپاس گفت كه رجالي به ما عنايت نموده كه عادلند و همه مردم را از عالي وداني، به يك چشم مي نگردند. ناگهان مدرس فرياد زد، «آخوند چه مي گويي؟ اينها همه شان كورند و اصلا چشم ندارند كه مردم را ببينند!» مجلس در بهت و حيرت فرو رفت. مستوفي الممالك به شدت مي خنديد. سلطان الواعظين از منبر پايين آمد و به سرعت از مجلس بيرون رفت. رضاخان و داور رنگ باخته بودند. مدرس آرام وخونسرد صحنه را تماشا مي كرد.

كلاه رضاخان
 

در يكي از جلسات مجلس، نمي دانم به چه مناسبت، صحبت نمايندگان از بره و بز و ميش بود و پوست كندن آنها، شيخ الرئيس محمد هاشم ميرزا كه شاعر بود و از خانواده قاجاريه و به همين مناسبت او را شاهزاده مي گفتند، صحبت مي كرد. نماينده ديگري كه ظاهرا، اگر اسمش را فراموش نكرده باشم، شيخ اسدالله نام داشت، گفت، «پوست بره يك منبع عايدي است، ولي بايد بره كشي ممنوع و منع گردد، بره را براي چه بكشند؟» مدرس، با خونسردي، گفت، «براي كلاه رضاخان.» آن روزها رضاخان هنوز شاه نشده بود، كلاه پوستي بر سر مي گذاشت. خنده و كلان نظم مجلس را بر هم زد.

شاخ داشتن و عقل نداشتن
 

در هنگام طرح قانون حكومت نظامي، نمايندگان طرفدار رضاخان بسيار از آن تعريف و تمجيد مي كردند،‌اما مدرس سخت مخالف بود. يكي از نمايندگان گفت، «آقا! اين قدر شما مي گوييد با نام اين قانون مردم را مي گيرند و مي بنند و مي كشند، آخر چه كساني را مي گيرند و چه كساني را مي كشند؟ چرا از كساني نام برده نشده است ؟ مي ترسيد؟» مدرس گفت، «بترسيد كه نه نامشان را مي دانيد و نه كارشان را!» و اضافه كرد، «من از گاو مي ترسم چون شاخ دارد و عقل ندارد. شما مي خواهيد بهانه گرفتن و در بند كشيدن را به دست كساني بدهيد كه آنان را نمي شناسيد و غالبا هم عقل و احساس ندارند. اگر شما به فكر ملت و مملكت بوديد، از اين حكومت نظامي ها مي ترسيديد.»

سگ بستن دولت ها
 

يكي از روزها، مدرس جلسه خود را در مدرسه سپهسالار زودتر از وقت مقرر تعطيل كرد. همه تعجب كردند كه بايد كار مهمي در پيش باشد، چون مدرس بارها مي گفت كه كار اصلي من تدريس است. پس از لحظه اي استراحت و صرف يك فنجان چاي در حجره حقير، به سوي مجلس روانه شديم. مدرس عادت داشت پيش از تشكيل جلسه رسمي، در اتاق فراكسيون اقليت بنشيند و با نمايندگان به صحبت و گفتگو بپردازد. آن روز سخن از حكومت نظامي و طرح آن در جلسه رسمي بود. يكي از نمايندگان گفت،«براي امنيت كشور اين قانون بسيار مفيد است.» مدرس پاسخ داد، «اشتباه مي كني! حكومت نظامي سگي است كه دولت ها در خانه خود مي بندند. وقتي آنها را رها كنند، به آشنايان و وابستگان آنان كاري ندارند، ولي واي از آن وقت كه غير آشنا و طلبكار صاحب حقي در خانه بيايد. او را مي درد.»

مدرس و نطق داور
 

روزي در مجلس بزرگي كه به مناسبت خاصي تشكيل شده بود و وكلا و هيئت دولت رضاخان و همه رجال نشسته بودند، داور از مزاياي تشكيلات دادگستري جديد سخن مي گفت. ميدانيد كه داور مردي با سواد و ناطق زبردستي بود. او در ضمن سخنانش كه باعث جذب مجلس شده بود، گفت، «سابقا مردم جهان به دادگستري ما مي خنديدند.» ناگهان مدرس با صداي بلند گفت، «حالا به همه مملكت ما مي خندند.» اين سخن مدرس، مجلس به آن عظمت را در هم ريخت و داور ديگر نتوانست به سخن خود ادامه دهد.

بيست ريال نمي ارزد
 

در دوره پنجم، انتخابات شهرستان ها به قدري بر خلاف قوانين و غير آزاد انجام شده بود كه حتي گاهي نمايندگان طرفدار سردار سپه نيز زبان به اعتراض مي گشودند. در يكي از اين جلسات، اعتبارنامه نماينده بم كرمان مطرح شد و سردار معظم سخت معترض بود. مدرس گفت، «سه جلسه است كه مجلس هزار تومان خرج كرده تا اين وكيل بم را در مجلس بنشاند، در حالي كه اين آقا خودش بيست ريال نمي ارزد.»

دل شير دارد
 

فراموش نمي كنم كه روزي در مجلس جلسه رسمي و علني بود. آقا ميرزا شهاب، نمي دانم به چه مناسبتي سخن مي گفت. رسيد به اينجا كه همه مثل آقاي مدرس نمي توانند با منطق و مشعشعانه حرف بزنند. بنده و امثال بنده رطب يابس به هم مي بافيم.» مدرس فرياد زد، «به همين جهت سردار سپه دستور داد شماها انتخاب شويد!» همهمه وخنده نمايندگان فضا را پر كرد. در لژ تماشاچيان شخصي كه كنار من نشسته بود و زير لب گفت، «اين مرد دل شير دارد.»

كلاه و عمامه
 

در مسافرت مشهور مدرس به اصفهان، در مدرسه چهارباغ، علماي اصفهان در هيئت اجتماع به ديدن او آمدند. ضمن صحبت،يكي از آنان خطاب به مدرس گفت، « با بودن حضرت آقا در مجلس، چرا بايد سردار سپه با برسرداشتن عمامه مخالف باشد ؟» مدرس پاسخ داد، «اختلاف من با رضاخان بر سر كلاه و عمامه نيست. من با اساس اين تشكيلات مخالفم. از طرفي شما مرا نه علي (ع) مي دانيد كه در كنارم با ايمان و عقيده گام برداريد و نه عمر كه به حكم مصلحت ياريم كنيد. خواهيد ديد زماني كه از ميان بروم، عمامه را از سر شما برخواهند داشت.»

شما به عزرائيل مراجعه كنيد
 

ايام اقامت مدرس در اصفهان مصادق مي شد با خيل عظيم درماندگان ودادخواهان. همه روز سيلي از نامه به دستان، محلي را كه مدرس آنجا بود پر مي كردند و من مأمور بودم نامه ها را بگيرم و عصر هنگام به آقا بدهم. ايشان همه تا نيمه هاي شب آنها را مي خواندند و زير هر كدام به مناسب مطلب نامه، خطي مي نوشتند. مثلا مي نوشتند، «شما به رئيس بلديه رجوع كنيد و اين خط را نشان دهيد. كار شما را اصلاح مي كند.» هر صبحگاه نامه ها را مي گرفتم و به صاحبشان رد مي كردم. گاهي مي پرسيدند آقا چه نوشته و من براي صاحب نامه مي خواندم. در يكي از اين نامه ها، مردي شكايت كرده بود كه رئيس نظميه مرا به تهمت دزدي گرفته و 6 ماه حبس كرده و تمام هستي مرا برده و به خاك سياهم نشانده. حالا بدبخت و بيچاره ام. خدا مي داند بي تقصيرم و در حق من دشمني كرده اند. محكمه عدليه هم به دادم نمي رسد. بدبخت شده ام. به دادم برسيد. مدرس زير نامه نوشته بود، «شما به عزرائيل مراجعه كنيد.» يكي دوروز بعد، آن مرد، با خوشحالي آمد و خواست من از آقا تشكر كنم و گفت، «نامه را به رئيس نظميه نشان دادم و او كارم را اصلاح كرد و به عدليه هم سفارش نمود.» از سادگي او و كار آقا تعجب نمودم.

مدرس و شعرا
 

مدرس اشعار شعراي بزرگ ايران نظير مولوي، سعدي، حافظ، خيام و... را بسيار دوست و حفظ داشت. بارها به مناسبت هاي مختلف خطي از آن اشعار مي خواند و حتي گاهي به آن اشعار استناد مي كرد. در هنگام بحث درباره مشروبات الكلي و اينكه اگر ممنوع نماييد، حرام خورها قاچاق وارد مي كنند و ارز مملكت خارج مي شود اين بيت را خواند:
به شيراز نصيب ما نشد از آن مي خلر
خدا از بد نگه دارد نجف آباد و جلفا را
و يا در هنگامي كه ماژور ايميري در واقعه سقاخانه كشته شد و مخالفين اين قتل را در اثر تحريك اقليت طرفدار مدرس قلمداد و عليه او و يارانش ياوه سرايي كردند، طي نطقي اين بيت را خواند:
محتسب فتنه در اين شهر ز من داند و من ليكن من همه از چشم شما مي بينم تا آنجاكه به ياد دارم، اين بيت را بار ديگر هم پس از سخنراني تاريخي خود در مجلس و بيان فتنه ها و بيان قرائت كرد. در شبي هم كه او را توقيف و تبعيد مي كردند، نزديك غروب دور باغچه حياط قدم مي زند و اين بيت را زمزمه مي كرد:
اين كاخ كه مي بيني گاه از تو و گاه از من جاويد نخواهد ماند خواه از تو و خواه از من بارها اتفاق افتاد و من ناظر بودم كه شعرا در مدح او شعرها مي ساختند و مي خواندند. مدرس آنان را گرامي مي داشت و سفارش مي كرد در مدح مولا وصف طبيعت شعر بگويند.

كبوتر و پرگرفتن كلاغ
 

مدرس در هنگام انتخابات، كانديداهايي را براي تهران وشهرستان ها معرفي مي كرد. يك بار هم مرحوم دكتر مصدق از مدرس خواست كه نام او را در رديف كانديداهاي خود معرفي كند. بايد اضافه كنم كه شادروان دكتر مصدق در يكي از سخنراني هاي خود در مجلس، روزي خطاب به مدرس گفت، «منتنها يك بار از شما تقاضايي نموده و جز آن ديگر استدعايي نداشته ام.» كه اشاره به همين موضوع است. در هر صورت مدرس براي يكي از شهرستان هاي كانديدايي تعيين كرده بود كه در اثر اعمال نفوذ انتخاب نشد و جناب نوبخت از آن محل به نمايندگي انتخاب شد. در يكي از مجالس روضه خواني، نوبخت به مستوفي الممالك مي گويد، «مدرس با اعتبارنامه من مخالفت مي كند و امكان تصويب آن نيست. شما سفارش كنيد كه در اين مورد سخت نگيرد.» مستوفي الممالك يكي از محارم خود را نزد مدرس كه در اتاق ديگري نشسته بود، فرستاد. من در كنار پدرم نشسته بودم و آقامشغول استماع سخنان سلطان الواعظين بودند. آن فرستاده آمد و به مدرس گفت، «حضرت رئيس الوزرا (مستوفي الممالك) سلام رساندند و گفتند نوبخت از دوستان من است.» مدرس بدون لحظه اي درنگ پاسخ داد، «به آقا بگوييد ما تخم كبوتر نهاديم، كلاغ از آن پرگرفت!».

مدرس و قبول رشوه انگليسي ها
 

من در كنار مدرس بودم كه دونفر آمدند كه يكي از آنها فرنگي بود. پس از لحظه اي، مردي كه مترجم بود، گفت، «ايشان يكي از مأمورين عالي رتبه سفارت انگليسند. چكي تقديم مي دارند، براي اينكه به هر نوع صلاح بدانيد مصرف نماييد.» آقا گفتند، «چك چيست ؟» مترجم گفت، «چك، براتي است كه بانك مي گيرد و مبلغي كه در آن قيد شده مي پردازد.»مدرس خنديد و گفت، «به ايشان بگوييد من پول و چك قبول ندارم. اگر خواست به من پول بدهد، بايد تبديل به طلا و بار شتر كند و ظهر روز جمعه و هنگام نماز به مدرسه سپهسالار بياورد و آنجا اعلام كند كه اين محموله را مثلا انگلستان يا هر جاي ديگر براي مدرس فرستاده است تا آن وقت من قبول كنم.» بعد از ترجمه اين سخنان، فرنگي چيزي گفت. مترجم رو به آقا كرد و گفت، «ايشان مي گويند شما مي خواهيد در دنيا حيثيت ما را نابود كنيد.» مدرس خنديد و گفت، «به ايشان بگويد، از نابودي چيزي كه نداريد نترسيد.»

دم شاهزاده فرمانفرما
 

شاهزاده فرمانفرما به وسيله يكي از محارم خود پيغام مي دهد كه به آقاي مدرس بگويند اين قدر پا روي دم من نگذارد. وقتي اين پيغام به مدرس مي رسد، مي گويد، «به شاهزاده بگوييد مدرس گفت، من هر جا پا بگذارم دم حضرت والا است. مرا در اين ميان تقصيري نيست».
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.