ياد یادگار امام راحل
نويسنده:قاسم محمدي
دبيرستان مي رفتم و علاقه عجيبي به فوتبال داشتم. در باشگاه جوانان هم بازي مي كردم تا زماني كه بازيهاي قهرماني استان مركزي پيش آمد. آن روزها استان مركزي شامل بسياري از شهرها از جمله شميران، شهر ري، ورامين، محلات، خمين كاشان، اراك و قزوين و غيره مي شد. ما براي مسابقات قهرماني به قزوين رفتيم و من براي اولين بار حاج احمد آقا را در آنجا ديدم. مدرسه اي را به عنوان خوابگاه در اختيار ما گذاشته و از كلاسها به عنوان اتاق خواب استفاده كرده بودند.
ورزشكارهاي قم بر حسب تصادف در همان مدرسه بودند. بچه ها در گوش هم مي گفتند كه پسر آيت الله خميني هم آمده است. البته او با نام مصطفوي آمده بود، اما همه مي دانستند كه او پسر امام (ره) است. براي همه عجيب بود كه چطور پسر يك روحاني ورزش همگاني مي كند. آن هم فوتبال و آن هم در آن سطح حرفه اي!
به هر حال بر حسب قرعه كشي، تيم ما در مقابل تيم قم قرار گرفت. من دروازه بان تيم خودمان بودم، حاج احمد آقا بازيكن عجيبي بود. بسيار چابك، هوشيار و تند وسريع بود و ابدا نمي شد حركتهاي بعديش را پيش بيني كرد. قدرت و انعطاف بدني عجيبي داشت و مي توانست به سرعت در همه جهات و پابه پاي توپ حركت كند.مزيت ديگري هم كه داشت، چپ پا بودنش بود. كم هستند بازيكناني كه مي توانند با پاي چپ هم به خوبي پاي راست بازي كنند و مهار آنها بسيار دشوار است. به هر حال يك گل اساسي به من زد.
احمد آقا خيلي هم خوش قيافه بود. موهاي تقريبا روشني داشت كه او را شبيه بازيكنان فوتبال اروپائي مي كرد. اين قيافه با آن بازي و منش پهلوانيش كه تركيب مي شد، براي ما كه در سنين نوجواني و دنبال الگو بوديم، بهترين نمونه بود.
مهم ترين دليل محبوبيت احمد آقا در ميان بچه ها، روحيه پهلواني و داش مشدي بودن و خاكي بودنش بود. ذره اي تكبر در ذات اين بشر نبود. بسيار خوش اخلاق و خوش برخورد و مهربان بود. با همه دست مي داد و احوالپرسي مي كرد. هيچ كس را از قلم نمي انداخت. حواسش به همه بود. اگر بازيش را نديده بودي، گمان مي كردي يك بازيكن معمولي است كه تازه آمده چيز ياد بگيرد، ولي وقتي شروع به بازي مي كرد، آدم واقعا مبهوت حركات و تيز هوشيش مي شد.
بعد از مدتي تيم ما، تيم منتخب قم را دعوت كرد به شهر ري. وقتي تيمشان آمد، استاديوم شهر ري حسابي شلوغ شد. آن قدر با بچه ها گرم بود و شوخي مي كرد و مي خنديد كه همه متحير مانده بودند. كسي باور نمي كرد كه پسر آقاي خميني (آن روزها امام را به اين شكل نام مي برديم)، خودش را براي آنها نگيرد و با آنها شوخي كند. خدا رحمتش كند، تا آخر عمر اين اخلاق خاكي بودن را داشت. خلاصه همه بچه ها با او رفيق شدند و من به كلي يادم رفت كه دائما از او گل مي خورم!
خاطره جالب آن روزمان، رفتن به چلوكبابي بود. معمولا قبل از انجام بازي، بايد غذاي سبك خورد، ولي ما به چلوكبابي رفتيم. با چلوكباب برايمان پپسي و فانتا و ازاين چيزها آوردند. احمد آقا گفت، «من دوغ مي خورم.» همبازي هايش گفتند،« حالا يك امروز را كوتاه بيا و نوشابه بخور. حرام نيست.» جواب داد، «ابدا ! يا دوغ يا هيچي.» گفتند، «سنگين مي شوي. خوابت ميگيرد» ابدا زير بار نرفت و گفت، «حاضرم ببازم، اما پپسي نمي خورم.» مي گفتندكه پپسي در كارخانه ثابت پاسال كه مال بهائيهاست، توليد مي شود. حواسش به همه چيز بود. خلاصه دوغ را خورد و نشان به آن نشان كه از همه ما بهتر دويد ودروازه تيم شهر ري را سوارخ سوراخ كرد! خيلي خوش محضر و با نمك بود. از آن به بعد هر وقت مي خواهم چلوكباب بخورم،ياد حرفها و حركات و خنده هاي شادمانه آن روزش مي افتم و حسرت عجيبي از غيبت آن همه صفا و خوش خلقي، دلم را به درد مي آورد.
سالها گذشت و من ديگر احمد آقا رانديدم تا وقتي كه امام به ايران آمدند و در مدرسه رفاه سكونت كردند. براي گرفتن به آنجا رفتم و از پس سالها، چهره مهربان او را ديدم كه حالا به خاطر سلامتي امام و حفظ جان ايشان، نگراني در آن موج مي زد. انگار احمد آقا خيلي بيشتر از سنش پير شده بود. چند نفر از بچه ها گفتند، «برو جلو و با او حرف بزن» ولي من نتوانستم. بعد از آن همه سال مي رفتم چه مي گفتم؟ چقدر دلم مي خواست مثل همان سالها شادمانه بخندد و با نشاط و سر حال باشد، اما مسئوليتهاي سنگيني كه روي دوشش بود، او را آرام و افتاده كرده بود. هنوز همان تواضع و مهرباني را داشت، اما نگران بود، به شدت نگران بود.
ملاقات بعدي ما در سال 60 روي داد. من به عنوان عكاس ورزشي به همراه ورزشكارهاي معروفي چون سوخته سرائي، برزگر و محمد طالقاني به جماران رفتيم. در آن روزها، المپيك در مسكو برگزار مي شد وامام دستور داده بودند ورزشكاران در اعتراض به حمله روسيه به افغانستان، از شركت درآن مسابقات خودداري كنند. حالا كشتي گيرها آمده بودند كه حاج احمدآقا وساطت كند و امام اجازه بدهند كشتي گيرها بروند. يادم هست عيد مبعث بود و جمعيت در جماران موج مي زد. همه مقامات بلند پايه كشوري و لشگري آمده بودند و ما واقعا اميدي نداشتيم كه بتوانيم با امام ملاقات كنيم. جمعيت به قدري زياد بود كه حتي كنار جوي آب هم نشسته بودند. يكي از دوستانم پرسيد، «مگر تو همبازي حاج احمد آقا نبودي ؟» گفتم، «چرا » گفت، «خب بيا برو او را ببين. بلكه ما را راه بدهند.» گفتم، «من اين كار را نمي كنم.» حاج احمد آقا به ورزشكارها علاقه خاصي داشت. يك وقت ديديم از در خانه آمد بيرون و با ورزشكارها دست داد و با آنها گرم و خودماني سلام و احوالپرسي كرد و گفت، «صبر كنيد، زود بر مي گردم.» چنددقيقه اي كه گذشت، احمد آقا برگشت و ما را برد پيش حضرت امام. در آن مجلس غير از ما هيچ كس نبود. يادم هست كه حسن آقا كوچك بود و آن گوشه نشسته و به هيكلهاي ورزيده پهلوانان كشتي زل زده بود.
چندين بار هم براي عكاسي رفتم به جماران و با آنكه در چشمهاي باهوشش مي خواندم كه خاطره اي از سالهاي دور را به ياد مي آورد، ولي هيچ وقت به خودم اجازه ندادم پيش بروم و به او بگويم «من همان كسي هستم كه تند تند از تو گل مي خورد.» جثه سنگين و نگراني هميشگيش، نگرانم مي كرد. مي ديدم كه چه بار عظيمي را به تنهائي بر دوشهايش حمل مي كند. او به عنوان امين و رازدار امام بايد يكتنه در مقابل هر چيزي كه سلامت وامنيت امام (ره) را به خطر مي انداخت، مي ايستاد ومن دشواري اين امانت بزرگ را بر دوش او احساس مي كردم و به شدت نگران سلامتيش بودم اي كاش مي شد مثل دوران نوجواني، همراه با دوستان آن سالها، چند ساعتي را فارغ از همه دغدغه ها، توپي مي زديم و از ياد مي برديم كه سالهاست آن طور شاد و بي خيال و از ته دل نخنديده ايم. اي كاش مي توانستم به او بگويم كه چقدر دلم مي خواست اندكي از سنگيني بار او بكاهم، ولي اين مسئوليتي بود كه جز او كسي توان و صبر و قدرت انجامش را نداشت.
منبع:ماهنامه شاهد یاران ش 17
ورزشكارهاي قم بر حسب تصادف در همان مدرسه بودند. بچه ها در گوش هم مي گفتند كه پسر آيت الله خميني هم آمده است. البته او با نام مصطفوي آمده بود، اما همه مي دانستند كه او پسر امام (ره) است. براي همه عجيب بود كه چطور پسر يك روحاني ورزش همگاني مي كند. آن هم فوتبال و آن هم در آن سطح حرفه اي!
به هر حال بر حسب قرعه كشي، تيم ما در مقابل تيم قم قرار گرفت. من دروازه بان تيم خودمان بودم، حاج احمد آقا بازيكن عجيبي بود. بسيار چابك، هوشيار و تند وسريع بود و ابدا نمي شد حركتهاي بعديش را پيش بيني كرد. قدرت و انعطاف بدني عجيبي داشت و مي توانست به سرعت در همه جهات و پابه پاي توپ حركت كند.مزيت ديگري هم كه داشت، چپ پا بودنش بود. كم هستند بازيكناني كه مي توانند با پاي چپ هم به خوبي پاي راست بازي كنند و مهار آنها بسيار دشوار است. به هر حال يك گل اساسي به من زد.
احمد آقا خيلي هم خوش قيافه بود. موهاي تقريبا روشني داشت كه او را شبيه بازيكنان فوتبال اروپائي مي كرد. اين قيافه با آن بازي و منش پهلوانيش كه تركيب مي شد، براي ما كه در سنين نوجواني و دنبال الگو بوديم، بهترين نمونه بود.
مهم ترين دليل محبوبيت احمد آقا در ميان بچه ها، روحيه پهلواني و داش مشدي بودن و خاكي بودنش بود. ذره اي تكبر در ذات اين بشر نبود. بسيار خوش اخلاق و خوش برخورد و مهربان بود. با همه دست مي داد و احوالپرسي مي كرد. هيچ كس را از قلم نمي انداخت. حواسش به همه بود. اگر بازيش را نديده بودي، گمان مي كردي يك بازيكن معمولي است كه تازه آمده چيز ياد بگيرد، ولي وقتي شروع به بازي مي كرد، آدم واقعا مبهوت حركات و تيز هوشيش مي شد.
بعد از مدتي تيم ما، تيم منتخب قم را دعوت كرد به شهر ري. وقتي تيمشان آمد، استاديوم شهر ري حسابي شلوغ شد. آن قدر با بچه ها گرم بود و شوخي مي كرد و مي خنديد كه همه متحير مانده بودند. كسي باور نمي كرد كه پسر آقاي خميني (آن روزها امام را به اين شكل نام مي برديم)، خودش را براي آنها نگيرد و با آنها شوخي كند. خدا رحمتش كند، تا آخر عمر اين اخلاق خاكي بودن را داشت. خلاصه همه بچه ها با او رفيق شدند و من به كلي يادم رفت كه دائما از او گل مي خورم!
خاطره جالب آن روزمان، رفتن به چلوكبابي بود. معمولا قبل از انجام بازي، بايد غذاي سبك خورد، ولي ما به چلوكبابي رفتيم. با چلوكباب برايمان پپسي و فانتا و ازاين چيزها آوردند. احمد آقا گفت، «من دوغ مي خورم.» همبازي هايش گفتند،« حالا يك امروز را كوتاه بيا و نوشابه بخور. حرام نيست.» جواب داد، «ابدا ! يا دوغ يا هيچي.» گفتند، «سنگين مي شوي. خوابت ميگيرد» ابدا زير بار نرفت و گفت، «حاضرم ببازم، اما پپسي نمي خورم.» مي گفتندكه پپسي در كارخانه ثابت پاسال كه مال بهائيهاست، توليد مي شود. حواسش به همه چيز بود. خلاصه دوغ را خورد و نشان به آن نشان كه از همه ما بهتر دويد ودروازه تيم شهر ري را سوارخ سوراخ كرد! خيلي خوش محضر و با نمك بود. از آن به بعد هر وقت مي خواهم چلوكباب بخورم،ياد حرفها و حركات و خنده هاي شادمانه آن روزش مي افتم و حسرت عجيبي از غيبت آن همه صفا و خوش خلقي، دلم را به درد مي آورد.
سالها گذشت و من ديگر احمد آقا رانديدم تا وقتي كه امام به ايران آمدند و در مدرسه رفاه سكونت كردند. براي گرفتن به آنجا رفتم و از پس سالها، چهره مهربان او را ديدم كه حالا به خاطر سلامتي امام و حفظ جان ايشان، نگراني در آن موج مي زد. انگار احمد آقا خيلي بيشتر از سنش پير شده بود. چند نفر از بچه ها گفتند، «برو جلو و با او حرف بزن» ولي من نتوانستم. بعد از آن همه سال مي رفتم چه مي گفتم؟ چقدر دلم مي خواست مثل همان سالها شادمانه بخندد و با نشاط و سر حال باشد، اما مسئوليتهاي سنگيني كه روي دوشش بود، او را آرام و افتاده كرده بود. هنوز همان تواضع و مهرباني را داشت، اما نگران بود، به شدت نگران بود.
ملاقات بعدي ما در سال 60 روي داد. من به عنوان عكاس ورزشي به همراه ورزشكارهاي معروفي چون سوخته سرائي، برزگر و محمد طالقاني به جماران رفتيم. در آن روزها، المپيك در مسكو برگزار مي شد وامام دستور داده بودند ورزشكاران در اعتراض به حمله روسيه به افغانستان، از شركت درآن مسابقات خودداري كنند. حالا كشتي گيرها آمده بودند كه حاج احمدآقا وساطت كند و امام اجازه بدهند كشتي گيرها بروند. يادم هست عيد مبعث بود و جمعيت در جماران موج مي زد. همه مقامات بلند پايه كشوري و لشگري آمده بودند و ما واقعا اميدي نداشتيم كه بتوانيم با امام ملاقات كنيم. جمعيت به قدري زياد بود كه حتي كنار جوي آب هم نشسته بودند. يكي از دوستانم پرسيد، «مگر تو همبازي حاج احمد آقا نبودي ؟» گفتم، «چرا » گفت، «خب بيا برو او را ببين. بلكه ما را راه بدهند.» گفتم، «من اين كار را نمي كنم.» حاج احمد آقا به ورزشكارها علاقه خاصي داشت. يك وقت ديديم از در خانه آمد بيرون و با ورزشكارها دست داد و با آنها گرم و خودماني سلام و احوالپرسي كرد و گفت، «صبر كنيد، زود بر مي گردم.» چنددقيقه اي كه گذشت، احمد آقا برگشت و ما را برد پيش حضرت امام. در آن مجلس غير از ما هيچ كس نبود. يادم هست كه حسن آقا كوچك بود و آن گوشه نشسته و به هيكلهاي ورزيده پهلوانان كشتي زل زده بود.
چندين بار هم براي عكاسي رفتم به جماران و با آنكه در چشمهاي باهوشش مي خواندم كه خاطره اي از سالهاي دور را به ياد مي آورد، ولي هيچ وقت به خودم اجازه ندادم پيش بروم و به او بگويم «من همان كسي هستم كه تند تند از تو گل مي خورد.» جثه سنگين و نگراني هميشگيش، نگرانم مي كرد. مي ديدم كه چه بار عظيمي را به تنهائي بر دوشهايش حمل مي كند. او به عنوان امين و رازدار امام بايد يكتنه در مقابل هر چيزي كه سلامت وامنيت امام (ره) را به خطر مي انداخت، مي ايستاد ومن دشواري اين امانت بزرگ را بر دوش او احساس مي كردم و به شدت نگران سلامتيش بودم اي كاش مي شد مثل دوران نوجواني، همراه با دوستان آن سالها، چند ساعتي را فارغ از همه دغدغه ها، توپي مي زديم و از ياد مي برديم كه سالهاست آن طور شاد و بي خيال و از ته دل نخنديده ايم. اي كاش مي توانستم به او بگويم كه چقدر دلم مي خواست اندكي از سنگيني بار او بكاهم، ولي اين مسئوليتي بود كه جز او كسي توان و صبر و قدرت انجامش را نداشت.
منبع:ماهنامه شاهد یاران ش 17
/ج