خانه اي تنها در بيابان كوشك
نويسنده:مهدي صديقيان
بايد از خود دل بريد و به وصال رسيد و من در روزي غم انگيز و حزن آلود كه آسمان از درد درون خبر مي دهد و ابرها متراكم، سر در گريبان خويش فرو برده اند و هواي گريه در سر دارند، قصد ديدار مي كنم. پرندگان جهان، آواز غم مي خوانند و خاك، اين مهربان صميمي و آسمان، اين هميشه نجيب، بهت زده، پذيراي ما هستند. با سينه اي درد آلود و قلبي مالامال از آه و افسوس و چشماني اشكبار به چهل و پنج كيلومتري شهر مقدس قم مي رسم. در بيابان كوشك نصرت، جز كويري كه با تو از داغ فراق مي گويد، چيز ديگري به چشم نمي خورد. به دنبال يك نشاني مي گردم، اما از هيچ كس و هيچ چيز خبري نيست. هر چه بيشتر مي گردم، كمتر نشاني مي يابم. در روبرو، تنها چشم اندازي از كوه بيابان بر پرده ديدگانم نقش مي بندد و من، تنها به يادمي آورم مهرباني اين خاك را، هوا آفتابي است، گويا خورشيد امروز از مرتفع ترين قله مي خواهد منظره غم آلود وداع يادگار پير جماران را با مردم نظاره كند. ابرها طاقت نمي آورند، بغض خويش را مي شكنند و مي گريند و من با اشك آسماني فرصتي مي يابم تا به خويشتن خويش بينديشم. به بالاتر ره مي سپارم. در منطقه اي بوي روحپرور بذر و دانه را استشمام مي كنم و بعد از آن، فقط بوي خاك را، كوير را، بيابان را و آسمان را...
خدايا ! حاج احمد خميني در اين كوير برهوت به انجام چه كاري دل داده بود؟ و باز جلوتر مي روم. هنوز پنج كيلومتر را پشت سر نگذاشته ام كه خانه اي ساده و محقر با ديوارهاي گلي، خير مقدم مي گويد يك بار ديگر دور و برم را برانداز مي كنم. درست رسيده ام، زيرا دوستي مي گفت، «در اين بيابان، تنها يك خانه است و آن هم مامن حاج آقا احمد بود است.» دو مرد پير و ديگري جوان به استقبال مي آيند و مرا به داخل خانه فرا مي خوانند. گريه ام مي گيرد. سادگي و صميميت خانه، مرا متحير ومنقلب مي سازد. نمدها و چند تكه موكت بر زمين نقش عشق زده است. بوي حاج احمد را احساس مي كنم. بوسه اي بر در و ديوار مي نشانم و گشتي در خانه مي زنم. لوازم مختصري در خانه است و يخچال كوچكي كه يادگار امام راحل (ره) است و باز هم گريه امانم را مي برد. تسبيح قهوه اي حاج آقا، كتابهاي قديمي كه يادگار پدر هستند، تختي كهنه وچوبي و صندوقچه اي كه رنگ وروي آن از قدمت ديرينه اش حكايت مي كند در اتاق جاي گرفته است. جايي كه حاج احمد به راز و نياز شبانه دل مي داده اند. در و ديوار خانه سرشار از خاطرات و رازهايي است كه تا قرنهاي قرن نيز نامكشوف خواهند ماند و من مي انديشم كه چه انسانهاي بزرگي كه دل به اين دنيا نمي بندند و به دنبال چيز ديگري هستند.
چند عكس به يادگار مي گيرم و با چشماني خيس و ماتمزده بيرون مي آيم.
خدايا ! اينجا بر حاج احمد چه مي گذشته است؟ او در اين برهوت به دنبال چه چيزي بوده است؟ او از كوير چه مي خواسته است ؟ اين مرد بزرگ با چه نيتي به اين دور افتاده ترين نقطه مي آمده است ؟ و من مثل هميشه به دنبال پاسخ ! چون هميشه هر قدر بيشتر جستجو مي كنم، كمتر نشاني مي يابم و تنها در مي يابم كه اين خانه در وسط بيابان، پذيراي مردي بوده است كه روزها و شبهاي بسياري را در آنجا مي گذرانيده است، شبهاتي پر از گلهاي دعا و نماز و نيايش.
حالا به پاي حرفهاي «مصيب» مي نشينم كه اين خانه را او براي حاج آقا احمد ساخته است.
خيلي غمگين و ناراحت حرف مي زند. چهره اش از سالها همراهي حكايت مي كند و مي گويد، «من زماني كارگر حرم امام (ره) بودم و به درخواست حاج احمد به اينجا آمدم و اين خانه را براي ايشان ساختم و از همان روزهاي اول خود ايشان به اينجا آمدند و به ما سر مي زدند، گويي ايشان به دنبال گمشده اي بودند.» حاج مصيب ادامه مي دهد، «از رفتار نيك و سجاياي اخلاقي ايشان هر چه بگويم، كم گفته ام. وي در اينجا نماز جماعت مي خواند، دعا مي كرد، به تلاوت قرآن مي پرداخت و گاهي هم با دوستان مباحثه مي كرد. گاهي اين مباحثه ها چندين ساعت به درازا مي كشيد. وي هرگاه كه به جماران مي آمد، مي گفت، «مرا دعا كنيد!» سيداحمد به همه اطرافيان توجه داشت. سال اول كه اينجا را ساخته بوديم هنوز برق نداشتيم. حاج احمد فانوس كوچكي را روشن مي كرد و همه دور هم مي نشستيم. او بسيار خاكي و متواضع بود. گاهي روي خاك دراز مي كشيد و چندين ساعت به آسمان زل مي زد.»
وي ادامه مي دهد، «يخچال كوچكي راكه مي بينيد يادگار پدرش بود و ايشان هميشه از من مي خواستند كه مواظب اين يخچال باشم.»
«محمدرضا متقي» نيز كه اهل يكي از روستاهاي نزديك اين منطقه است و چند سال در خدمت حاج سيد احمد خميني بوده است، مي گويد،
«ايشان خيلي ساده زندگي مي كرد و گويي خاك براي ايشان قداست خاصي داشت. به ما مهرباني و محبت مي كرد. چند ماه پيش، ايشان 45 روز تمام در اينجا ماند و زندگي كرد. گاهي ما اينجا فوتبال بازي مي كرديم و حاج احمد آقا، سوت به دست، بازي بچه ها را داوري مي كرد.»
چشمان «مصيب » و «محمدرضا» هر دو اشكبارند. گويي ديگر حرفي براي گفتن ندارند و اشك، راز دلشان را باز مي گويد. با دلي به جا مانده در اين خانه كوچك، اما با صفا وروحاني، از اين دو دوست عزيز خداحافظي مي كنم و به سوي تهران ره مي سپارم.
در گوشه اي از بيابان، ماشين توقف مي كند. از ماشين بيرون مي آيم و به خاك فكر مي كنم كه امروز آبرودار نجيبي است و شايد نجابت اين خاك، رهنماي اين فرزند برومند امام راحل «ره» به اين بيابان بوده است. به سوي تهران ره مي سپارم و ياد حرفهاي «مصيب » مي افتم كه مي گفت، «حاج احمد آقا هر وقت به اينجا مي آمد، به روستاهاي دور و نزديك منطقه مي رفت و با مردم به گفتگو مي نشست، به آنها ياري مي رساند، از مشكلات آنها آگاهي پيدا مي كرد و به همين جهت، اهالي اين روستاها عشق عجيبي به ايشان داشتند. حاج آقا احمد به خيلي از فقرا و خانواده شهدا و فرزندان آنها سر مي زدند. ذكر و فكر آقا فقط بچه هاي محروم و فرزندان شهدا بود.
مي شود مثل يك درخت نجيب
با خدا دست داد سبز و بلند
بنشين رو به روي پنجره ها
دل بر اين دردهاي كهنه مبند
و من هنوز به خاك و غمهايم فكر مي كنم:
سرمايه احساس من مشتي دو بيتي است
عمري است مي بالم به اين غمهاي كوچك
با آنكه بيهوده است، اما مي سپارم
زخم بزرگم را به مرهمهاي كوچك
منبع:ماهنامه شاهد یاران ش 17
خدايا ! حاج احمد خميني در اين كوير برهوت به انجام چه كاري دل داده بود؟ و باز جلوتر مي روم. هنوز پنج كيلومتر را پشت سر نگذاشته ام كه خانه اي ساده و محقر با ديوارهاي گلي، خير مقدم مي گويد يك بار ديگر دور و برم را برانداز مي كنم. درست رسيده ام، زيرا دوستي مي گفت، «در اين بيابان، تنها يك خانه است و آن هم مامن حاج آقا احمد بود است.» دو مرد پير و ديگري جوان به استقبال مي آيند و مرا به داخل خانه فرا مي خوانند. گريه ام مي گيرد. سادگي و صميميت خانه، مرا متحير ومنقلب مي سازد. نمدها و چند تكه موكت بر زمين نقش عشق زده است. بوي حاج احمد را احساس مي كنم. بوسه اي بر در و ديوار مي نشانم و گشتي در خانه مي زنم. لوازم مختصري در خانه است و يخچال كوچكي كه يادگار امام راحل (ره) است و باز هم گريه امانم را مي برد. تسبيح قهوه اي حاج آقا، كتابهاي قديمي كه يادگار پدر هستند، تختي كهنه وچوبي و صندوقچه اي كه رنگ وروي آن از قدمت ديرينه اش حكايت مي كند در اتاق جاي گرفته است. جايي كه حاج احمد به راز و نياز شبانه دل مي داده اند. در و ديوار خانه سرشار از خاطرات و رازهايي است كه تا قرنهاي قرن نيز نامكشوف خواهند ماند و من مي انديشم كه چه انسانهاي بزرگي كه دل به اين دنيا نمي بندند و به دنبال چيز ديگري هستند.
چند عكس به يادگار مي گيرم و با چشماني خيس و ماتمزده بيرون مي آيم.
خدايا ! اينجا بر حاج احمد چه مي گذشته است؟ او در اين برهوت به دنبال چه چيزي بوده است؟ او از كوير چه مي خواسته است ؟ اين مرد بزرگ با چه نيتي به اين دور افتاده ترين نقطه مي آمده است ؟ و من مثل هميشه به دنبال پاسخ ! چون هميشه هر قدر بيشتر جستجو مي كنم، كمتر نشاني مي يابم و تنها در مي يابم كه اين خانه در وسط بيابان، پذيراي مردي بوده است كه روزها و شبهاي بسياري را در آنجا مي گذرانيده است، شبهاتي پر از گلهاي دعا و نماز و نيايش.
حالا به پاي حرفهاي «مصيب» مي نشينم كه اين خانه را او براي حاج آقا احمد ساخته است.
خيلي غمگين و ناراحت حرف مي زند. چهره اش از سالها همراهي حكايت مي كند و مي گويد، «من زماني كارگر حرم امام (ره) بودم و به درخواست حاج احمد به اينجا آمدم و اين خانه را براي ايشان ساختم و از همان روزهاي اول خود ايشان به اينجا آمدند و به ما سر مي زدند، گويي ايشان به دنبال گمشده اي بودند.» حاج مصيب ادامه مي دهد، «از رفتار نيك و سجاياي اخلاقي ايشان هر چه بگويم، كم گفته ام. وي در اينجا نماز جماعت مي خواند، دعا مي كرد، به تلاوت قرآن مي پرداخت و گاهي هم با دوستان مباحثه مي كرد. گاهي اين مباحثه ها چندين ساعت به درازا مي كشيد. وي هرگاه كه به جماران مي آمد، مي گفت، «مرا دعا كنيد!» سيداحمد به همه اطرافيان توجه داشت. سال اول كه اينجا را ساخته بوديم هنوز برق نداشتيم. حاج احمد فانوس كوچكي را روشن مي كرد و همه دور هم مي نشستيم. او بسيار خاكي و متواضع بود. گاهي روي خاك دراز مي كشيد و چندين ساعت به آسمان زل مي زد.»
وي ادامه مي دهد، «يخچال كوچكي راكه مي بينيد يادگار پدرش بود و ايشان هميشه از من مي خواستند كه مواظب اين يخچال باشم.»
«محمدرضا متقي» نيز كه اهل يكي از روستاهاي نزديك اين منطقه است و چند سال در خدمت حاج سيد احمد خميني بوده است، مي گويد،
«ايشان خيلي ساده زندگي مي كرد و گويي خاك براي ايشان قداست خاصي داشت. به ما مهرباني و محبت مي كرد. چند ماه پيش، ايشان 45 روز تمام در اينجا ماند و زندگي كرد. گاهي ما اينجا فوتبال بازي مي كرديم و حاج احمد آقا، سوت به دست، بازي بچه ها را داوري مي كرد.»
چشمان «مصيب » و «محمدرضا» هر دو اشكبارند. گويي ديگر حرفي براي گفتن ندارند و اشك، راز دلشان را باز مي گويد. با دلي به جا مانده در اين خانه كوچك، اما با صفا وروحاني، از اين دو دوست عزيز خداحافظي مي كنم و به سوي تهران ره مي سپارم.
در گوشه اي از بيابان، ماشين توقف مي كند. از ماشين بيرون مي آيم و به خاك فكر مي كنم كه امروز آبرودار نجيبي است و شايد نجابت اين خاك، رهنماي اين فرزند برومند امام راحل «ره» به اين بيابان بوده است. به سوي تهران ره مي سپارم و ياد حرفهاي «مصيب » مي افتم كه مي گفت، «حاج احمد آقا هر وقت به اينجا مي آمد، به روستاهاي دور و نزديك منطقه مي رفت و با مردم به گفتگو مي نشست، به آنها ياري مي رساند، از مشكلات آنها آگاهي پيدا مي كرد و به همين جهت، اهالي اين روستاها عشق عجيبي به ايشان داشتند. حاج آقا احمد به خيلي از فقرا و خانواده شهدا و فرزندان آنها سر مي زدند. ذكر و فكر آقا فقط بچه هاي محروم و فرزندان شهدا بود.
مي شود مثل يك درخت نجيب
با خدا دست داد سبز و بلند
بنشين رو به روي پنجره ها
دل بر اين دردهاي كهنه مبند
و من هنوز به خاك و غمهايم فكر مي كنم:
سرمايه احساس من مشتي دو بيتي است
عمري است مي بالم به اين غمهاي كوچك
با آنكه بيهوده است، اما مي سپارم
زخم بزرگم را به مرهمهاي كوچك
منبع:ماهنامه شاهد یاران ش 17
/ج