شهید زین الدین از نگاه همسرش

من آخرین بچه از شش بچه ی یک خانواده معمولی بودم . تا راهنمایی هم بچه ماندم . هنوز که حیاط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ی باجک قم می بینم ، یاد شیطنت های خودم و خواهرم می افتم . یادم می آید که از انبار...
سه‌شنبه، 5 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهید زین الدین از نگاه همسرش

شهید زین الدین از نگاه همسرش
شهید زین الدین از نگاه همسرش


 





 
من آخرین بچه از شش بچه ی یک خانواده معمولی بودم . تا راهنمایی هم بچه ماندم . هنوز که حیاط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ی باجک قم می بینم ، یاد شیطنت های خودم و خواهرم می افتم . یادم می آید که از انبار دوچرخه فروشی پدر، دوچرخه بر می داشتیم و در ساعت استراحت بین شیفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازی می کردیم . پدرم که سرش به کار خودش بود . ما هم مثل خیلی دیگر از دخترها به مادر نزدیک تر بودیم تا پدر . مادرم هوای بچه هایش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زیاد داشت . سعی کرد که ما تا دیپلم گرفتن راحت باشیم و به چیزی جز درسمان فکر نکنیم ، آن هم در قم آن زمان ، که تعداد کمی از دخترها دیپلم می گرفتند . این توجه مادرانه را بگذارید کنار این که من ته تغاری و عزیزکرده ی مادر هم بودم . همیشه بهترین لباسهایی را که می شد برایم می خرید یا می دوخت . هرجا هم که می رفت معمولاً مرا هم همراه خودش می برد . جلسه ی قرآن را که خوب یادم هست ، با هم می رفتیم . سوره های ریز و درشت قرآن که آن جا حفظ کردم از آن به بعد همیشه یادم بودند .
شروع به جوانی من هم زمان با انقلاب شد . هفده ساله بودم . دوران تغییرات بزرگ ، این تغییر برای من حزب جمهوری به وجود آمد . دبیر زیستمان در حزب کار می کرد . به تشویق او پای من هم به آن جا باز شد . جذب فعالیتهاو کلاس های آن جا شدم . کلاس های احکام ، معارف ، اقتصاد اسلامی ، قبل از انقلاب تنها چیزی که در مدرسه ها از اسلام یاد بچه ها می دادند مسئله ی ارث بودو این چیزها ، برای این که اسلام را دین کهنه ای نشان دهند . شروع انقلابی شدن من از آن وقت بود . یعنی سعی می کردیم چیزهایی را که سر کلاس های آن جا به مان می گفتند در عمل پیاده کنیم . سعی می کردیم در کارهایمان ، همین کارهای روزمره ، بیش تر توجه کنیم ، پیش تر دقت کنیم . در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا مسواک زدن برایمان کاری شده بود . نوارهای شهید مطهری را آن جا شنیده بودم . یادم هست می گفت « آدم کسی را که دوست دارد همه چیزش شبیه او می شود.» ما هم همین را می خواستیم ؟ که شبیه آدمهای بزرگ دینمان بشویم که ساده گیری و ساده زیستن را به ما یاد می دادند . مثلاً یک لباس را کلی وقت می پوشیدیم . آن هم من که مادرم تا قبل از آن سخت گیرترین بچه اش راجع به لباس بوده ام . آدم به طور طبیعی در سن جوانی دنبال تنوع است ، ولی ما می خواستیم با فدا کردن این چیزها به چیزهای بهتر و متعالی تری برسیم . نه من ، اکثر جوان ها داشتند این طوری می شدند .
یک روز که کلاسمان تمام شد گفتند « زود خودتان را برسانید خانه . امشب خاموشی است . » جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود . جنگ که شروع شد نوع فعالیتهای حزب هم عوض شد . کلاس های آموزش اسلحه و امداد گیری گذاشتند . اسلحه می آوردند و باز و بسته کردنش را نشانمان می دادند . فکر می کردیم اگر جنگ بخواهد به شهرهای دیگر هم بکشد باید بلد باشیم تیر اندازی کنیم . بعد از مدتی هم ، ساختمان حزب شد تدارکات پشت جهبه . آن کلاس های سابق کم رنگ تر شدند و جایش را خیاطی و بافتنی برای رزمندگان گرفت و حزب برای من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمی آمد که این حزب ها رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنایی با او بکشد . پیش از او یک خواستگار دیگر هم برایم آمده بود . آدم بدی نبود ، ولی خوشم نیامد ازش . لباس پوشیدنش به دلم ننشست .
خدا وقتی بخواهد کاری انجام شود . کسی دیگر نمی تواند کاری کند . خرداد سال شصت ویک ، یک هفته بعد از آن خواستگار اولی ، خانواده ی زین الدین ، مادر و یکی از اقوامشان ، به خانه ی ما آمدند . از یکی از معلم های سابقم در حزب خواسته بودند که دختر خوب به شان معرفی کند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرایط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند . با من و خانواده ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کرده ایم . قرار شد آن ها جواب بگیرند و اگر مزه ی دهان ما « بله » است جلسه ی بعد خود آقا مهدی بیاید .
در این مدت پدرم رفت سپاه قم پیش حاج آقا ایرانی . گفته بود « یک همچین آدمی آمده خواستگاری دخترم . می خواهم بدانم شما شناختی از ایشان دارید ؟ » او هم گفته بود « مگر در مورد بچه های سپاه هم کسی باید تحقیق بکند ؟ » پدرم پیغام داد خود آقا مهدی بیاید و ما دو تایی با هم حرف بزنیم .
قبل از آمدن آقا مهدی یک شب خواب دیدم : همه جا تاریک بود . بعد از یک گوشه انگار نوری بلند شد . درست زیر منبع نور تابوتی بود روباز . جنازه ای آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن که روی صورتش خون خشک شده بود ، بیش تر به نظر می آمد خوابیده باشد تا مرده . جنازه تا کمر از توی تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد . حرکت کرد تا دوباره بالای سرش ایستاد.
مرد وقتی از پله ی اتوبوس پایش را پایین گذاشت ، فهمید که نیامده تا برگردد. بلیتی که او برای جنگ گرفته بود یک طرفه بود . سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها کرده بود و مثل یک نیروی معمولی آمده بود جهبه . هوای داغ اهواز را به سینه کشید .بوی باروت می آمد . خوش حال شد . توی سرمای جبهه های غرب هیچ بویی واضح نبود . چند تا از بهترین رفیق هایش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفید کرده بود . در دنیا مالک هیچ چیز غیر از لباس سبز سپاهش نبود که آن هم تنش بود .
هنوز سال های اول جنگ بود . جنگ بیش تر مثل فیلم های آرتیستی بود تا جنگ واقعی . آدم هایی که آمده بودند هیچ کدام تا به حال یک جنگ درست و حسابی ندیده بودند . همین بچه های معمولی کوچه و خیابان های شهرهای مختلف بودند که عزیز ترین چیزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند . حسن باقری زود فهمید که این جوان تازه وارد قمی خیلی بیش تر از یک نیروی معمولی می تواند به کار بیاید . جسور ، باهوش ، تیز بین و چه کاری برای چنین آدمی بهتر از شناسایی . مهدی زین الدین و یک موتور و دوربین و یک دشت پهن . همین که بفهمد عراقی ها از کدام طرف و با چه استعدادی می خواهند حمله کنند و به فرمانده هایش گزارش بدهد کلی کار بود . ولی او شب ها که بی کار می شد تا دیروقت می نشست و طرح و کالک های منطقه را بررسی می کرد . دوباره فردا . عراقی ها هنوز به فکر استتار و این حرف ها نبودند . تانک هایشان را راحت می شمرد . خودشان را دید می زد . توی خاک ما بودند و سر راهشان همه ی روستایی های اطراف فرار کرده بودند . هم شناسایی بود ، هم گردش . شناسایی ، حتا می گوید نیروهایی که دیده شیعه بوده اند یا سنی . و او همه ی این ها را داشت .
اما این جوان خوش رو با خنده ای کم دائم در صورتش شکفته بود ، می دانست که جنگ حالاحالا ادامه دارد . جنگ روی دیگر سکه ی زندگی او بود . آدم های دیگر می توانستند در خانه هایشان بنشینند و راجع به دلایل شروع جنگ صحبت کنند ، ولی او مرد عمل بود و نمی توانست به خاطر کارش زندگیش را عقب بیندازد . کسی چه می دانست فردا چه می شود . او نمی خواست وقتی می رود مثل الان مجرد باشد .
چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرین روز آخرین ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان کلاس های آموزش اسلحه شنیده بودم ، ولی ندیده بودمش . آمد و رفت و تنها توی اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ کلید نگاه می کرد . گفت « خاله این پاسداره کیه آمده این جا ؟ » رفتم تو . از جایش بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد . با چند متر فاصله کنارش نشستم . هر دو سرمان را از زیر انداخته بودیم . بعد از سلام و علیک اول همان حرفی را گفت که خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت « برنامه این نیست که از جبهه برگردم . حتا ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین . یا هرجای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد . » بعد از هر دری حرفی زد . گفت « به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خیاطی بلد باشند ؟ » حتا حرف به این جا کشید که بچه و خانواده برای زن مهم تر است ، یا بهتر است برود بیرون سر کار . این را هم گفت که « من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی زمین کشیده می شود . لازم بود که این نکته را حتماً بگویم . »
کم کم ترسم ریخت . بعد از این که حرف های او تمام شد ، برای این که حرفی زده باشم گفتم « شما می دانید که من فقط دو سال از شما کوچکترم ؟ مشکلی با این قضیه ندارید ؟ » گفت « من همه چیز شما را از پسر عمه هایتان پرسیدم و می دانم . نیازی نیست شما راجع به این ها بگویید . مشکلی هم با سن شما ندارم . حتا قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف هایمان در یک جلسه تمام نشد . قرار شد یک بار دیگر هم بیاید .
از همان زمان کلاس های حزب ، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیایی دیگر بودند . سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتین های گترکرده شان را می دیدیم . برایمان حکم قهرمان داشتند ، مجسمه ی تقوا و ایثار ، آدم هایی که همه چیز در وجودشان جمع است . حالا یکی از همان ها به خواستگاریم آمده بود . جلسه ی اول توانستم دزدکی نگاهش کنم . مخصوصاً که او هم سرش را زیر انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خیلی مرتب و تمیز . فهمیدم که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد . از چهره ی گشاده اش هم می شد حدس زد شوخ است . از سؤالاتی که می پرسید فهمیدم آدم ریز بینی است و همه ی جنبه های زندگی را می بیند .
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت های جلسه ی دوم کوتاه تر بود . نیم ساعت بیش تر نشد . این که چه جوری باید خانه بگیریم ، مدت عقد ، مهریه و این چیزها . آقا مهدی اصلاً موافق مراسم نبود . می گفت « من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعیت جنگ اجازه نمی دهد . » گمانم عملیات رمضان بود . حالا که دلم گواهی می داد این آدم می تواند مرد زندگیم باشد ، بقیه ی چیزها فرع قضیه بود .
دیگر همه ی خانواده مان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند . مردها معمولاً در این کارها آسان گیر تر هستند . ایرادهای مادرم را هم خوش رویی و تواضع آقا مهدی جبران می کرد .
مادرم می گفت « چه طور می شود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه ؟» او می گفت « حاج خانم ما سرباز امام زمانیم ، صلوات بفرستید . » و همه چیز حل می شد . مادرم می خندید و صلوات می فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . کارها سریع و آسان پیش می رفت . من و آقا مهدی و خواهرشان با هم رفتیم برای من یک حلقه ی طلا خریدیم ، نُه صد تومان ! تنها خرید ازدواجمان ، حلقه ی او هم انگشتر عقیقی بود که پدرم خریده بود . رفتیم به منزل آیت الله راستی و با مهریه یک جلد قرآن و چهارده سکه ی طلا عقد کردیم . مراسمی در کار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد .
بعد از عقد رفتیم حرم . زیارت کردیم و رفتیم گل زار شهدا ، سر مزار دوستان شهیدش . یادم نمی آید حرفی راجع به خودمان زده باشیم یا سرمان را بالا آورده باشیم تا هم دیگر را نگاه کنیم . سر مزار آیت الله مدنی گفت « من خیلی به ایشان مدیونم . خرم آباد که بودیم خیلی از ایشان چیز یاد گرفتم . » خانواده شان در مخالفت با رژیم شاه سابقه ای داشت و دو سه بار هم به این شهر و آن شهر تبعید شده بودند . آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود . برای من آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود . فردای همان روز که عقد کردیم او رفت جبهه .
دو ماه و نیم عقد کرده در خانه ی پدرم ماندم . در این مدت آقا مهدی بعضی وقتها زنگ می زد و می گفت مثلاً « من ساعت نُه جلسه دارم . می آیم قم . بعد از ظهر هم یک سر به شما می زنم . » یک بار بین خرم آباد و اراک تصادف کرده بود وقتی آمد از پنجره ی اتاق دیدم که دور گردنش پارچه ای سفید شبیه باند بسته . توی اتاق که آمد بازش کرده بود . پرسیدم « خدای ناکرده مجروح شدید ؟ » گفت « نه چیزی نیست ، از این چیزها توی کار ما زیاده . » مادرم می گفت « آقا مهدی حالا شما یکی مدتی بمانید یک عده تازه نفس بروند . » او هم می خندید و مثل همیشه می گفت « حاج خانم صلوات بفرستید ، ما سرباز امام زمان هستیم ، » این مدت برای آشنا شدن با آدمی مثل او فرصت زیادی نبود ، ولی با قیافه اش پیش تر آشنا شده بودم . از فهمیدن یک چیز هول برم داشت . آن صورت نورانی ای أه درخواب دیده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زیاد خوابم را جدی نگرفتم . ولی تازه داشتم می فهمیدم . باید با آمدی زندگی می کردم أه اصلاً نباید روی بودن و ماندنش حساب می کردم . احساس می کردم دارم به شعار هایی أه می دادم عمل می کنم . باید با یک شهیده زنده زندگی می کردم . یکی از دوستان هم دبیرستانیم أه دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود « این منیر از همان اول می گفت من می خواهم به آدم ساده ای شوهر کنم . آخرش هم این کار را کرد . رفت به یک پاسدار شوهر کرد . » گفته بود « مگر پاسداری هم شد شغل ؟ » من هم برایش پیغام فرستادم « این ها با خدا معامله کرده اند . کی از این ها بهتر ؟ » خدا را شکر می کردم که توانسته بودم طبق نظرم ازدواج کنم . حتا از این که مراسم نگرفتیم خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود که مثلاً ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه داشته باشد .
بعد از مدتی که رفت و آمد ، گفت « اگر شما اهواز باشید ، زودتر می توانم بیایم پیشتان . منطقه ی کاریم الآن آن جاست . یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده . یک خانه می گیریم . یک طبقه ما باشیم ، یک طبقه آن ها ، که تنهایی برایتان زیاد مشکل نباشد . به یک محلی هم می گوییم که بیایید و در خرید و این کارها کمکتان کند . » این حرف را من که عاشق دیدن مناطق جنگی بودم زود می توانستم قبول کنم ، ولی اطرافیان به این راحتی نمی توانستند . می گفتند « هر کاری رسم و رسوم خودش را دارد . » برای خودشان ناراحت نبودند ، می گفتند « جواب مردم را هم باید داد . » همان حرف و حدیث های همیشگی شهرهای کوچک ، که باید برایشان یک گوش را درکرد و یکی را دروازه . اما پدرم می گفت من در مقابل تواضع این جوان چیزی نمی توانم بگویم . تو هم دخترم ، این نصیحت را از من داشته باش و با شوهرت همیشه صادق باشد . » شهریور همان سالی که خردادش عقد کرده بودیم رفتیم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود . من هم دختری نبودم که از خدایم باشد از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برایم سخت بود ، ولی احساس می کردم اگر هم راه او نروم پشیمان می شوم . شاید آن موقع برای ما طبیعی بود .
اهواز برای من جایی جدید و قشنگی بود . اثاثمان را ریخته بودیم توی یک تویوتای لندکروز . همه ی اثاثمان نصف جایی بار وانت را هم نمی گرفت . خودمان هم نشستیم جلو . من و آقا مهدی و خواهرش . خیلی خوب شد که خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز رویم نمی شد با آقا مهدی تنها بمانم . از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس می کرد که سکوت بین من و آقا مهدی دیگر زیاد شده یک حرفی می زد . مثلاً « شما خیاطی هم بلدی ؟ » شب اول که رسیدیم ، وارد خانه ای شدیم که تقریباً هیچ چیز نداشت . توی آن گرمایی که بهش عادت نداشتم ، حتا کولری هم برای خنک کردن نبود . شب که خواستیم بخوابیم دیدیم تشک نداریم . از همسایه ی طبقه ی پایین گرفتیم . با خواهر آقا مهدی می گفتیم مگر توی این گرما می شود زندگی کرد . ولی باید می شد . چون اگرچه او مرا انتخاب کرده بود ، ولی این یکی دیگر تصمیم خودم بود که همراه او بیایم .
چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست ، برای این که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه ای درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم .
بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را شروع کنیم . یک سری وسایل کم و کسر داشتیم که با هم رفتیم و خریدیم . گاز و یخچال . مغازه های آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز می کردند . آمد و همه جای شهر را که برایم نا آشنا بود نشانم داد . بازار میوه و سبزی ، نمایشگاه فرهنگی سپاه ، زینبیه . گفت « اگر بی کار بودی و حوصله ات سر رفت ، این جاها هست که بیایی . » آقا مهدی یک ماه اول تقریباً هر شب می آمد خانه .
اما من بی کار نبودم . اوایل مهر بود که کارم در مدسه شروع کردم . درس دادن به آن بچه های خون گرم جنوبی زیر سر وصدای موشک هایی که ممکن بود هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشسته ایم ، کار سرگم کننده ای بود . احساس می کردم مفید هستم . به خاطر کارم تدریس دینی و قرآن بود ، باید زیاد مطالعه می کردم . ولی باز وقت زیاد می آوردم . آقا مهدی هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند می شد و می رفت و شب بر می گشت .
کم کم با خانم توفیقی همسایه مان پیش تر آشنا شدم . آدم هم کلام می خواهد . تنهایی داشت برایم قابل تحمل می شد. با هم می رفتیم پشت خانه مان . یک جایی بود ، زینبییه ، که پایگاه تقویت پشت جبهه بود . کار خیاطی داشتند ، سری دوزی و سبزی پاک کردن . نمی شد آدم در اهواز باشد وبرای جبهه کاری نکند . اهواز تقریباً نزدیک خط مقدم جنگ بود . هم برای پر کردن بی کاری و هم برای کار تدریسم عضو کتاب خانه ی مسجد شدم . کتاب می گرفتم و می بردم خانه . او هم این طور نبود که از تنهایی من خبر نداشته باشند . فکر کند که خب ، حالا یک زنی گرفته ام ، باید همه چیز را حتا بر خلاف میلیش تحمل کند . می دانست تنهایی آن هم برای دختری که تا بیست و چند سالگی پیش خانواده اش بوده بعضی وقت ها عذاب آور است . بعضی وقت ها دو هفته می رفت شناسایی ، ولی تلفن می زد و می گفت که فعلاً نمی تواند بیاید . همین نفسش می آمد برای من بس بود ، همین که بفهمم یک جایی روی زمین زنده است و دارد نفس می کشد . وقتی می رفت یک چیزهایی مثل حدیث ، آیه جمله هایی از وصیت شهدا را با ماژیک می نوشت و می زد به دیوار اتاق . می گفت « دفعه ی بعد که آمدم ، این را حفظ کرده باشی . » بعضی ها وقتی حرف می زنند کلامشان خشونت ندارد ولی طوری است که احساس می کنی باید به حرفشان گوش کنی . مهدی این طوری بود . نمی خواست در تنهایی فکرهای الکی بکنم . بعضی وقت ها می خواست نیامدنش به خانه را توجیه کند ، ولی احتیاجی نبود . می گفت « بعضی بچه ها برای این که از دست زنشان راحت باشند شب ها پادگان می خوابند و نمی آیند . » می گفت « این ظرفیت را در تو می بینم ، و گرنه من هم باید به تو برسم .» هندوانه زیر بغلم می داد . اسم نمی آورد ، ولی دلمان می خواست زندگیمان مثل حضرت علی و فاطمه که نه . یک کم شبیه آن ها بشود . می گفت « بدم می آید از این مردهایی که می بینم می آیند و به زن هایشان می گویند دوستت داریم و فلان . آن وقت زن هم می گوید خُب اگر این طوری است پس مثلاً فلان چیز را برایم بخر . » می گفت « یک چیزهایی را من از این بچه ها در جبهه می بینم که زبانم بند می آید . دیروز یک مهندسی از بچه های جهاد آمد پیشم ، گفت آقا مهدی خانمم تماس گرفته ، بچه دار شده ام . اگر امکانش هست مرخصی می خواهم . گفتم اشکالی ندارد تا شما کارت را تمام می کنی من برگه ی مرخصیت را می نویسم . تا برود کارش را تمام کند ، یک خمپاره خورد کنارش و شهید شد . من نمی توانم با دیدن این چیزها خانواده ی خودم را مقدم بر بقیه بدانم . »
این را فهمیده بودم که از ابراز مستقیم محبت خوشش نمی آید . از این که بگوید دوستت دارم و این حرف ها . دوست هم نداشت این حرف ها را بشنود . مثلاً من شماره ی تلفن پایگاه انرژی اتمی را داشتم . بعضی وقت ها هم دلم می خواست که زنگ بزنم. ولی چه طور بگویم . یک کم می ترسیدم شاید . یک بار هم گفت « دلیلی نداره ، کلی آدم دیگر هم آن جا هستند که امکان استفاده از تلفن برایشان نیست . »
درست است که دیگر با هم زن و شوهر شده بودیم ، ولی من ، هنوز رودربایستی داشتم . حتا روم نمی شد توی صورتش نگاه کنم . یک بار از مدرسه که برگشتم خانه ، دیدم لباسهایش را شسته ، آویزان کرده و چون لباس دیگری نداشته چادر من را پیچیده دورش ، دارد نماز می خواند . این قدر خجالت کشیدم و خود را سر زنش کردم که چرا خانه نبودم تا لباسهایش را بشویم . نمازش که تمام شد احساس من را فهمید . گفت « آدم باید همه جورش را ببیند . »
هیچ وقت واضح با هم حرف نمی زدیم . راجع به هیچ چیز حتا خودمان . بهانه ی حرف هایمان جبهه و جنگ بود . حالا نه در این مورد ، کلاً آدمی نبود که حرف زدنش از عمل کردنش بیش تر باشد . حتا راجع به جبهه هم این جور نبود که مدام در خانه حرف جبهه و جنگ باشد . مسائل مربوط به کارش را اصلاً نمی گفت . از پشت تلفن ، همیشه این حالت بود که نتوانم حرف هایم را بزنم حتا روم نمی شد بپرسم کی می آیی .
وقتی هم نبود همین طور . یک بار به من گفت « روزها توی خانه حوصله ات سر می رود رادیو گوش کن . » آن موقع رادیو نداشتیم . از روز بعد یک جعبه ی آهنی روی طاقچه می دیدم . ولی باز ش نمی کردم . می گفتم حتماً بی سیمش داخل آن است . نمی خواستم بهش دست بزنم . چهار پنچ روز فقط نگاهش کردم . یک بار که آمد ، پرسید « رادیو را توانستی راه بیندازی ؟ » گفتم « کدام رادیو ؟ » گفت « همانی که توی آن جعبه ، سر طاقچه بود . » نمی تواستم بگویم احساس می کردم آن جعبه جزو حریم اوست و نباید بهش دست بزنم .
همه کارها و حرف هایش را دربست قبول می کردم . هنوز از جزئیات کارش چیزی نمی دانستم و از این و آن شنیده بودم که نیروهای قم و اراک و چند جای دیگر با هم یک جا شده اند و تیپ علی ابی طالب را تشکیل داده اند . آقا مهدی هم فرمان ده تیپ شده بود .
دیگر به پاییز اهواز خورده بودیم و گرمای هوا زیاد اذیت نمی کرد . با اتوبوس که می رفتم مدرسه و بر می گشتم ، کنار خیابان رزمنده ها را با چفیه هایشان می دیدم که جلوی باجه ی تلفن صف کشیده اند تا به خانواده شان زنگ بزنند . از همه جای ایران آمده بودند . برگشتنی برای این که زود به خانه نرسم ، وسط های راه از اتوبوس پیاده می شدم و بقیه راه را پیاده می آمدم . از جلوی بیمارستان جندی شاپور رد می شدم . آمبولانس آمبولانس مجروح می آوردند ، من هم همین جوری مات و مبهوت می ایستادم و نگاهشان می کردم . حیران در برابر رازی که این آدم ها با خود داشتند ، چیزی که می توانستند برایش جان بدهند . دیدن جنگ از نزدیک یعنی همین ، یعنی این که ببینی آدمها واقعاً زخمی و شهید می شوند . شب که آقا مهدی بر می گشت خانه می خواستم همه ی چیزهایی را که آن روز دیده بودم برایش تعریف کنم . ولی فرصت نمی کرد تا آخرش را بشنود
عملیات والفجر مقدماتی بود گمانم . تلفن زد . تلفنی حرف زدنمان جالب بود پیش تر تلگراف بود تا تلفن . کم و کوتاه . شاید فکر می کردیم همه چیز باید به مختصرترین شکلش انجام بگیرد ، گفت « یک کم مشکل پیدا کردیم . من فردا بر می گردم ، می آیم خانه . » حدس زدم عملیاتشان موفق نبوده است . این قدر نبودنش در خانه برایم طبیعی شده بود و جا افتاده بود که گفتم « نه لزومی ندارد برگردی . » از او اصرار «که دارم فردا می آیم » و از من انکار که « نه ، چه کاری داری که بیایی .» یک چز دیگر هم می خواستم بگویم . رویم نمی شد . خواست قطع کند . گفت « کاری نداری ؟ » گفتم « می خواستم یک چیزی را بهت بگویم .»
گفت « خودم می دانم »
فردا که از مدرسه آمدم خانه پوتینهایش را جلوی در دیدم . گوشه ی اتاق خوابیده بود ، یک پتو انداخته بود زیرش . نصفش شده بود تشکش ، نصف لحاف . سلام کردم . خواب نبود . گفتم « شکست خوردید ؟» گفت « سپاه اسلام هیچ وقت شکست نمی خورد ، ولی خب ، می دونی ، مجبور شدیم یک کم جمع و جور کنیم . » ذوق زده بودم . جواب آزمایشم توی کیفم بود . می خواستم زودتر خبر پدرشدنش را بگویم . من ومن کردم . گفتم « یک چیزی هم می خواستم بگویم » ذوقم را کور کرد . گفت « می دونم چه می خواهی بگویی . »
کلاً بنا بر این نبود که همیشه همدیگر را ببینیم . اصلاً برا خودم حرام می دانستم که او را ببینم ، چون می دانستم بودنش در جبهه بیشتر به نفع اسلام است . برای خودم هم این سؤال پیش نمی آمد که « خب این که حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته می بینمش ؟»
من آدمی معمولی بودم . مهدی خودش این را در من دیده بود . حد واندازه ام را می دانستم و او هم می دانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هایی که او کمتر و دیر تر به خانه می آمد ، احساس می کردم که با آدمی طرفم که توانم برای شناختنش کافی نیست .
مرد در انتهای راه بود . سال های شناسایی تمام شده بودند . ولی او هم مثل همه ی نیروهای شناسایی دیگر بود که وقتی فرمانده می شدند هم ، دوربین از دستشان نمی افتاد . از بس با همه ی آن هایی که از این شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم می گرفت ؛ اراکی ها فکر می کردند اراکی است ، قمی ها فکر می کردند قمی . تیپ علی بن ابی طالب شده بود زن و بچه اش . اولِ ازدواج به زنش گفته بود « من قبل از تو سه تا تعلق دیگر دارم ، سپاه ، جبهه ، شهادت .» من أه آدم بی احساسی نبودم . فاصله ی بینمان اذیتم می کرد ، ولی این جوری برایم جا افتاده بود . فکرکردم زن خوب باید آن چیزی باشد و آن کاری را بکند أه شوهرش می خواهد . وقتی او ابراز علاقه نمی کرد ، طبیعی بود أه من هم ابراز علاقه نکنم . یا طبیعی است أه تازه عروس دلش لباس بخواهد ، این چیزو آن چیز بخواهد ، ولی من در ذهنم هم چنین چیزی نمی گذشت أه به او بگویم « حالا أه آمدی پاشو برویم فلان چیز را بخریم . » خودش أه اهل چیز خریدن نبود ، نه برای من نه برای خودش . یک بار من و خواهرش پیراهن و شلوار برایش خریدیم . توی خانه لباس ها را پوشید رفت . وقتی برگشت دوباره همان لباس سپاه تنش بود . گفت « یکی از دوستانم می خواست داماد شود ، لباس نو نداشت . دادم به او . » گفت « شما ها فکر می کنید من خیلی به این چیزها وابسته ام ؟ »
سلیقه اش دستم آمده بود . این أه از چه لباس خوشش می آید یانمی آید . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تمیز ، کمی هم شیک ، رنگ های آبی آسمانی و سبز . از قرمز بدش می آمد . می گفت « از جبهه این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت .» قرمزی رژ لب ناراحتش می کرد . یک بار که زدم به شوخی گفت : « من تو را همان طوری که هستی می خواهم . »
زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایوان را پلاستیک زد . شب ها کنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه می کردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود . خانه مان سر چهارراه بیست و چهار متری بود و ازهر طرفی که می آمد می دیدمش . تویوتای لندکروزش را که می دیدم . بلند می شدم و خودم را سرگرم کاری نشان میدادم تا نفهمد این همه منتظر او بوده ام . یک بار که حواسم نبود . همین جوری مات روبه پنجره مانده بودم . صدایش را از پشت سرم شنیدم . گفت « بابا این در و پنجره ها هم شکل تو را یاد گرفتند ، از بس که آن جا نشستی . »
خودش هم یک کارهایی می کرد که فاصله ی بینمان کمتر شود . یک روز صبح خوابیده بودم . چشم هایم را باز کردم، دیدم یک آدم غریبه با سر ماشین شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می کند . اول ترسیدم ، بعد دیدم خود آقا مهدی است . موهایش را با نمره ی هشت زده بود . گفت « چه طور شدم ؟» و خندید . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زیرش اول کمی به یک طرف متمایل می شد ، بعد لب بالا با هم باز می شدند . خیلی قشنگ بود .
نمی دانستم چه توقعی باید از زندگی داشته باشم . یک روز گفت « می خواهی برویم بیرون ؟ امروز را می توانم خانه بمانم . » قرار شد یک گشتی توی شهرهای اطراف بزنیم . من هم از خدا خواسته سالاد الویه درست کردم که ظهر بخوریم . از اهواز راه افتادیم طرف دزفول . دزفول را با موشک می زدند . از کنار ساختمانی رد شدیم که ده دقیقه قبلش موشک خورده بود . گفتیم این جا که نمی شود . جای گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ی آدم ها نظامی . حداقل برویم مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خوردیم . حاشیه ی قبرستان . پیش خودم گفتم « این جا درِ غذا را بردارم پر خاک می شود . » هیچ خوشم نمی آمد آن جا غذا بخوریم اما چاره ای نبود . با اکراه چند لقمه خوردم . گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازی در می آورم . چند لقمه هم او خورد . زیاد هم حرف نزدیم .
از قدیم گفته اند آدم ها توی سفر بیش تر با هم آشنا می شوند . سفر سوریه هم همین خوبی را برای ما داشت . گفتند از طرف سپاه یک مأموریتی به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هایتان را هم می توانید ببرید . یک هفته قبلش به من گفت از دکتر بپرسم با توجه به اینکه بچه ای در راه دارم آیا می توانم سوار هواپیما شوم . مشکلی نبود . سوریه که رسیدیم فهمیدم آن ها برنامه شان این است که ما را سوریه بگذارند و خودشان بروند لبنان . یک روز ونصفی قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بودیم . خوش حال بودم ، خیلی . از دو چیز ؛ یکی زیارت حضرت زینب و رقیه . دیگر ، فرصتی که پیش آمده بود تا با هم باشیم . آن قدر ذوق کرده بودم که می گفتم اصلاً همین جا در هتل بمانیم . لازم نیست مثلاً برویم خرید یا این جور کارها .
آن چند روز عالی بود . در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم های معمولی مثل ما هستند . غذا می خورند ، حرف می زنند . آدم هایی که خوبی هایشان از بدی هایشان بیشتر است ، باهم خرید هم رفتیم . هیچ کداممان نمی دانستیم چه کار باید کنیم . برای زندگی ای که خرید کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بودیم . در بازارهای سوریه خیلی دنبال سوغاتی مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خریدم . آقا مهدی هم یک ساعت خرید تا به مجید سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه می کند یاد او بیفتد . یک بار همین جور که ویترین مغازه ها را نگاه می کردیم ، جلوی یک لوازم آرایشی ایستادیم . خانمی داشت رژ لب می خرید . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ایستاد . از فروشنده پرسید « این ها چیه . » فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت « روژ لبه بیست و چهارساعته است . » پرسید « یعنی چی ؟» آقایی که هم راه آن خانم بود گفت « یعنی امروز بزنی تا فردا معلوم می شه .» خنده مان گرفت و زدیم از مغازه بیرون . همین تا دو ساعت برایمان اسباب شوخی خنده بود . بعد خودم یک بار تنهایی رفتم و سرو سوغات برای فامیل هردویمان گرفتم .
لبنان که می خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسلیان هم که آن جا اسیر شده بود . گفتم « او جایی که می روی جنگه ؟ اگر هست بگو . من که تا اهوازش را با تو آمده ام . » گفت « نه ، بابا ، خبری نیست . من اینجا شهید نمی شوم . قراره تو وطن خودمان شهید شویم . » اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوریه دیگر خودمانی تر شده بودیم . دیگر صدایش نمی کردم آقا مهدی . راحت می گفتم مهدی . دلیلش شاید بچه ای بود که به زودی قرار بود به دنیابیاید . دیگر شرم و حیای تازه عروس و دامادها را نداشتیم . حرف هایمان را راحت تر به هم می گفتیم .
بعد از این که از سوریه بر گشتیم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداریم بود . خانه ی پدر و مادر منتظر به دنیا آمدن بچه ام بودم . ولی پدر و مادر که جای شوهر آدم را نمی گیرند . او لابد خیالش راحت بود که من کنار پدر و مادر هستم و آن ها هوایم را دارند . درست است که نبودنش همیشه برای من طبیعی بود ، ولی انگار وقتی آدم بچه دارد نیازش به مهر و محبت بیش تر می شود . خدا رحمت کند شهید صادقی را . از دوستان نزدیک آقا مهدی بود . حرف هایی را که به هیچکس نمی زد به او می گفت . آدم نکته سنجی بود . آن روزها مجروح شده بود و باید در قم می ماند و استراحت می کرد . اطرافیان از حال من بی خیر بودند . سه چهار روز قبل از زایمانم شهید صادقی یک پاکت پول آورد دم خانه ی ما . گفت « آقا مهدی پیغام داده اند و گفته اند من نمی توانم با شما تماس بگیرم ، این پول را هم فرستاده اند که بدهم به شما . » خیلی تعجب کردم . هیچ موقع در زندگی مشترکمان حرفی از پول و خرج زندگی نمی شد .حالا این که آقا مهدی از جای دور برایم پول بفرستد باور نکردنی بود . بعدها فهمیدم که قضیه ی پیغام و پول را شهید صادقی از خودش درآورده .
بچه مان روز تاسوعا به دنیا آمد . قبلاً با هم صحبت کرده بودیم که اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاریم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را لیلا گذاشتیم . لیلا دختر شیرینی بود ، من اما آن قدر که باید خوش حال نبودم . در حقیقت خیلی هم ناراحت بودم . همه اش گریه می کردم . مادرم می گفت « آخر چرا گریه می کنی ؟ این طوری به بچه ات شیر نده . » ولی نمی توانستم . دست خودم نبود . درست است که همه ی خانواده ام بالای سرم بودند ، خواهرهایم قرار گذاشته بودند که به نوبت کنارم باشند ، ولی خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترین واقعه ی زندگیمان شوهرم یا حداقل خانواده اش پیشم باشند .
ده روز بعد از تولد لیلا تلفن زد . این ده روز اندازه ی یک سال بر من گذشته بود . پرسید « خُب چه طوری رفتی بیمارستان ؟ با کی رفتی ؟ ما را هم دعا کردی ؟ » حرف هایش که تمام شد ، گفتم « خب ! خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود . » گفت « نه ، ان شاءالله می آیم . دوباره بهت زنگ می زنم » بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت « امشب مامانم اینها می آیند دیدنت . » این جا بود که عصانیت ده روز را یک جا خالی کردم . گفتم « نه هیچ لزومی ندارد که بیایند . » اولین بار بود که با او این طوری حرف می زدم . از کسی هم ناراحت نبودم . فقط دیگر طاقت تحمل آن وضعیت را نداشتم . باید خالی می شدم . باید خودم را خالی می کردم . گفت « نه ، تو بزرگ تر از این حرف ها فکر می کنی . اگر تو این طوری بگویی من از زن های بقیه چه توقعی می توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقیه فرق می کنی . »
گفتم « عیب ندارد ، هنداونه بذار زیر بغلم »
گفت « نه به خدا ، راستش را می گویم . تازه ما در مکتبی بزرگ شده ایم که پیغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پیغمبری رسید . مگر ما از پیغمبرمان بالاتر هستیم ؟ »
لیلا چهل روزه شده بود أه تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پیش من آمد ، خیلی عادی ؛ نه گُلی ، نه کادویی . صدایش را از آن یکی اتاق می شنیدم که داشت به پدرم می گفت « حاج آقا ، اصلاً نمی دانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . » پدرم گفت « حرفش را هم نزنید بروید دخترتان را ببینید . » وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فکر می کردم شهید شده ، مفقود یااسیر شده . آمد و لیلا را بغل کرد . بغلش کرده بودو نگاهش می کرد . از این کارهایی هم که معمولاً پدرها احساساتی می شوند و با بچه ی اولشان می کنند ، گازش می گیرند ، می بوسند ، نکرد . فقط نگاهش می کرد . من هم که قبل از آن این همه عصبانی بودم انگار همه عصبانیتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهمیدم عصبانیتم بهانه بوده . بهانه ای برای دیدن او و حالا که دیده بودمش دیگر دلیلی برای عصبانیت نداشتم . به قول مادربزگم مکه رفتن بهانه بود ، مکه در خانه بود .
هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت می رفت گفتم « من با این وضعیت که نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما من ببر توی منطقه ، آن جایی که همه خانم هایشان را آورده اند . » احساس می کردم تولد لیلا ما را به هم نزدیک تر کرده و من حق دارم از او بخواهم که با هم یک جا باشیم . فکر می کردم لیلا ما را زن و شوهر تر کرده است . گفتم « تو خیلی کم حرفهایت را می گویی . » خندید و گفت « یک علت ابراز نکردن من این است که نمی خواهم تو زیاد به من وابسته شوی . » گفتم « چه تو بخواهی چه نخواهی ، این وابستگی ایجاد می شود . این طبیعی است که دلم برای شما تنگ شود . » گفت « خودم هم این احساس را دارم . ولی نمی خواهم قاطی این بازی ها شوم . از این گذشته می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی کنی و تصمیم بگیری . » گفتم « قبلاً فرق می کرد اشکالی نداشت که من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با یک بچه » گفت « اتفاقاً من هم دنبال یک خانه ی مستقل هستم . » گفتم « مهدی گاهی حس می کنم نمی توانم درونت نفوذ کنم » گفت « اشتباه می کنی . به ظواهر فکر نکن . »
بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می کردم تحویلم نگرفته است . خیال می کردم اصلاً مرا نمی خواهد . فکر می کردم اگر دلش می خواست می توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گریه و دعاهایم در حرم نتیجه داد . چون فردایش تلفن زد . صدایم از گریه گرفته بود . گفت « صدات خیلی ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ » گفتم « نه .» هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم « مگر خودتان چیزی بروز می دهید که حالا من بگویم ؟ » گفت « من برای کارم دلیل دارم » داشتیم عادت می کردیم که با هم حرف بزنیم . گفت « تنها وقتی که با خیال ناراحت از پیشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که باید یک فکری به حال این وضعیت بکنم » احساساتی ترین جمله ای بود که تا به حال از دهان او شنیده بودم . ولی می دانستم این بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . این عادت همیشه اش بود . این که یک کاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی کاری را که می خواهد انجام بدهد تویش بنویسد . حالا هم مثبت هایش از منفی هایش بیشتر شده بود . به او حق می دادم . من دست و پایش را می گرفتم . اسیر خانه و زندگیش می کردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود .
بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راه روی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن وبچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بوند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واین ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هرکداممان می گفتیم . وقتی می دیدیم جلوی در یک خانه یک جفت کفش اضافه شده می فهمیدیم که مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم می فهمیدیم خانمی دو اتاق آن طرق تر می نشست ، شوهرش شهید شده .
حول و حوش عملیات خیبر بود . خیلی وقت می شد که از مهدی خبر نداشتم . از یکی از خانم ها که شوهرش آمده بود پرسیدم « چه خبره ؟ خیلی وقته که از آقا مهدی و بچه ها خبری نیست » گفت شوهرم می گوید « همه سالم اند ، فقط نمی توانند بیایند خانه . باید مواضعی را که گرفته اند حفظ کنند . » هر شب به یک بهانه شام نمی خوردم یا دیر تر می خوردم . می گفتم صبر کنم شاید آقا مهدی بیاید . آن شب دیگر خیلی صبر کرده بودم . گفتم حتماً نمی آید دیگر . تا آمدم سفره را بیندازم وغذا بخورم ، مهدی در زد و آمد تو . صورتش سیاهِ سیاه شده بود . توی موهایش ، گوشه چشم هایش و همه ی صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفتم « خیلی خسته ای انگار . » گفت « آره چند شبه نخوابیدم .» رفتم غذا گرم کنم و سفره بیندازم . پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم . می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد . وقتی مرا در آن حالت دید عصابنی شد . گفت « من از این کار خیلی بدم می آید . چه معنی دارد که تو بخواهی جوراب من را دربیاوری ؟ » بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابید .
سر این چیزها خیلی حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . می گفت « از زمانی که خودم را شناختم به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیرپوشم را بشوید . » خودش لباسهای خودش را می شست . یک جوری هم می شست که معلوم بود این کاره نیست بهش می گفتم ، می گفت « نه این مدل جبهه ای است . »
آن شب بعد از چند ساعت بیدار شد . نشستیم و حرف زدیم . از عملیات خیبر می گفت . می گفت « جنازه ی خیلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانستیم برشان گردانیم .» حمید باکری را گفت که شهید شده . حالا من وسط این آشفته بازار پرسیدم « اصلاً شما ها یاد ما هستید ؟ اصلاً یادت هست که منیری ، لیلایی وجود دارد ؟» چند ثانیه حرف نزد . بعد گفت « خوب قاعدتاً وقتی که مشغول کاری هستم ، نمی توانم بگویم که به فکر شما هستم . اما بقیه ی وقت ها شما از ذهنم بیرون نمی روید . دوستانم را می بینم که می آیند به خانه هایشان تلفن می زنند و مثلاً می گویند بچه را فلان کار کن . ولی من نمی توانم از این کارها بکنم . » آن شب خیلی با هم حرف زدیم . فهمیدم که این آدم ها خیلی هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولی در شرایط فعلی نمی توانند آن طور که باید این را بگویند .
همان شب بود که گفت « من حالا تازه می خواهم شهید بشوم .» گفتم « مگر حرف شماست . شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی . شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهید شوی . » گفت « نه . این را زورکی از خدا می خواهم . شما هم باید راضی شوید . توی قنوت برایم اللم ارزقنی توفیق اشهاده فی سبیلک بخوانید . »
این دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقریباً یک سال طول کشید . من داشتم بزرگ تر می شدم . مادر شده بودم و دیگر آن جوان نازک دل سابق نبودم . لیلا جای پدرش را خوب برایم پر کرده بود .
خاطرات این دومین سال بیش تر در ذهنم مانده . کربلا رفتنش را یادم هست . یک بار دیدم زیر لباسهای من ، روی بند رخت یک لباس عربی پهن شده پرسیدم « مهدی این لباس مال شماست ؟ » گفت « آره .» گفتم « کجا بودی مگر؟» گفت « همین طوری ، هوس کرده بودم لباس عربی بپوشم .» گفتم « رفته بودی دبی ؟ مکه ؟» گفت « نه بابا ، ما هم دل داریم . » با موتور زده بود رفته بود کربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها که خاطرات سفرش را تعریف می کرد ، یک چیز خنده دار هم گفت . وقتی تا آن رفته بود ، همین جوری عادی با لباس عربی زیارت کرده بود و داشته بر می گشته که به یکی تنه می زند ، به فارسی گفته بود « ببخشید » یک باره می فهمد که چه اشتباهی کرده .
ساختمانمان موش زیاد داشت . شب ها از ترس موش ها نمی توانسم به آشپز خانه بروم . یک موکت زدم به آن جایی که فکر می کردم محل آمد و رفت موش هاست . یک شب که مهدی آمد گفت « خیلی تشنمه . آب خنکِ خنک می خواهم .» گفتم « پارچ بغله دستته . » گفت « نه ، باید بری واسم درست کنی . » رفتم با ترس و لرز آب یخ درست کردم . وقتی برگشتم دیدم دارد می خندد . گفت « از همان اول که موکت را آن جا دیدم ، فهمیدم قضیه از چه قرار است . می خواستم سربه سرت بگذارم . » گفتم « آره تو رو خدا مهدی یک کاری بکن از شرّ این راحت بشوم .» گفت « یک شرط داره .» من ساده هم منتظر بودم ببینم چه شرط می گوید . گفت « شرطش اینه که اگر موش ها رو گرفتم کبابشان کنی . » آن شب من دیگر اصلاً نتوانستم شام بخورم !
ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذراندن یعنی چه . می دانستیم که زندگیمان عادی و امن نیست . ولی وقتی می دیدم آقا مهدی درست در ایام جوانی که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تیر و گلوله می خورد به خودم می گفتم که از خیلی چیزها می شود گذشت . جای زخم هایش را من یک بار دیدم . تمام گوشت یک پایش سوخته بود .
هر بار که لیلا را بغل می کرد لیلا تمام جیب هایش را می کشید بیرون و هرچی توی جیب هایش بود بر می داشت توی دهنش می کرد . می گفتم « این ها کثیفه .» می گفت « اشکالی ندارد . »
زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا این روزِ به نظر او مهم را در کنار هم باشند . سال گرد ازدواجشان بود . چیزی که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هایش را باز کرد و هم سر خوش حالش را دید که توی خانه مخصوصاً سر وصدا راه انداخته که او بیدار شود . مرد دوباره چشم هایش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی کرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در کار نبود . ولی پشت پلک هایش را هر بار روشنی انفجاری پر می کرد . خوابیدن آرزویی قدیمی شده بود . جنگ امان همه را می برید .
فکر کرد « توی این یک که دیگر می توانم کمکش کنم . » زن توی حمام داشت بچه را می شست .
گرمای تن بچه اش را حس کرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود رادر دنیای زنده ها بازی کرده بود . بچه گریه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زیاد زده بود .
تا دو ساعت بعد لیلا همین جور یک ریز گریه می کرد . مجید که آمد به شوخی گفت « مجید ما اصلاً این بچه را نمی خواهیم . باشه مال تو .» مجید بغلش کرد و بردش بیرون . برگشتنی ساکت شده بود .
حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجید پسر دوست داشتنی فامیل زین الدین بود . کوچک ترین بچه ی خانواده بود . قیافه نورانی داشت . مهدی پای مجید را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخریب . هر جا می رفت مجید را هم با خودش می برد . همدیگر را خوب می فهمیدند . بعضی وقت ها می شد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجید می گفت « می دونم چی می خوای بگی .» و می رفت تا کار را انجام دهد . در یکی از عملیاتها مجید مجبور شده بود دو سه روز در نی زارها قایم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمویمت همه ی بدنش تاول زده بود . یک هفته ازش پرستاری کردم آن قدر سردی بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم که دیگر حسابی صمیمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خوابها را چیده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخوابها اتاق مهدی بود . بعضی شب ها که از منطقه بر می گشت ، می رفت می نشست توی قسمت خودش و بیدار می ماند . من هم سعی می کردم وقتی او آن جا است زیاد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و باید به کارهایم می رسیدم ، ولی گوشم پیش صدای دعا خواندن او بود . یک بار هم سعی کردم وقتی دعا می خواند صدایش را ظبط کنم . فهمید گفت « این کارها چیه می کنی ؟»
بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت « آماده شوید می خواهیم برویم مشهد . » گفتم « چه طور ؟ مگر شما کار ندارید ؟ » گفت « فعلاً عملیات نیست . دارند بچه ها را آموزش می دهند . » برایم خیلی عجیب بود . همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن خوش گذارنی ِ زیادی برایشان حساب می شود . آن قدر سؤال پیچش کردم که « حالا چه شده می خواهی بری مسافرت ؟» گفت « مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت . فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ، که زیارت هم رفته باشیم . » با راننده اش ، آقای یزدی ، آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد . مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید .
بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدنهایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم .
بعد از مدتی آقا مهدی گفت « منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز . » گفت « دارم می روم غرب آنجا ها نا امن است ونمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . » وسایل زیادی که نداشتیم .
آقا مهدی باکری با مهدی صحبت کرده بودکه همسر بردارش ، حمید حالا که حمید شهید شده ، نمی خواهد ارومیه بماند . خانم شهید همت هم بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفته بود بیاید قم . با آقا مهدی صحبت کرده بودند که شما که با قم آشنایید یک جایی برای ما پیدا کنید که مستقل باشیم . بعد آقا مهدی به من گفت « اگر موافقی یک جا بگیریم ، شما هم وسایلت را یک گوشه آن جا بگذاری . » بعد از دو سال دوره کردن شب های تنهایی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم .
دقیقاً روز عاشورا بود که آمدیم قم . مهدی فردا همان روز برگشت . آدم بعدها می گوید که به دلم امده بود که آخرین باری است که می بینمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم که دیگر نمی بینمش . آن روز خانه ی پدرشان یک مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . یک ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برایش باز کردم . محرّم بودو لباس مشکی پوشیده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف می زد ، از پیروزی ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردو توی اتاق و کنارش نشتم و لیلا را گذاشتم بینمان . دم غروب بود . چند دقیقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذیت کننده نبود . لبخند همیشگی اش را بر لب داشت . دوتایی لیلا را نگاه می کردیم . بلاخره مادرش سکوت بینمان را شکست . به مهدی گفت « باز هم بگو ! تعریف کن .» مهدی با لحنی بغض آلود گفت « مادر دیگه خسته شده ام . می خواهم شهید شوم .» بعد رو کرد به من و لبخند زد . یعنی أه این هم می داند . همه فکر کردیم خوب دلش گرفته خوب می شود . فردا صبح دوتایی قبل از اذان بیدار شدیم و رفتیم زیارت . خنکی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برای غمگین کرده بود . وقتی داشتیم بر می گشتیم ، توی یکی ازایوان های حرم دو تا بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش دیدم که با پدرشان نشسته بودند و جلویشان کتاب سیوطی باز بود . مهدی رفت وبا پدر بچه ها صحبت کرد . بچه ها هم برایش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . این آخرین باری بود که دیدمش .
خانه ای که برایمان گرفته بود کنار سپاه بود . یک خانه ی دو اتاقه که مهدی هیچ وقت فرصت نکرد شب آن جا بخوابد . به من گفت که « خودت برو آن جا . مجید را می فرستم بیاید سر اسباب کشی کمکت کند . » مجید آمد ووسایلمان را جابه جا کرد . موقع رفتن گفت « من دارم می روم منطقه . با آقا مهدی کاری ندارید ؟ » گفتم « سلام برسان .» گفت « سلام لیلا را هم برسانم ؟» گفتم « سلام لیلا را هم برسان . » مجید موقع رفتن واقعاً قیافه اش نورانی شده بود .
اول که به آن خانه رفتم ، خانم باکری قرار بود دو – سه ساعت بعدش برود ارومیه ، خانم همت ، ژیلا را از قبل ، از اردوی تحکیم می شناختم . ولی ژیلایی که الآن می دیم با آن دختر پر و شر و شور سابق خیلی فرق داشت . شکسته شده بود . با خانم باکری همه کم کم آشنا شدم . سعی می کردم جلوی آن ها جوری رفتار کنم انگار که من هم شوهر ندارم . فکر می کردم زندگی آن ها بعد از رفتن آدم هایی که دوستشان داشته اند چه قدر سخت است . فکر کردم خُب ، اگر برای من هم پیش بیاید چه ؟ اگر دیگر مهدی را نبینم …. فکر می کردم حالا من پدرو مادرم توی قم هستند آن چه ؟ ولی روحیه ی سرزنده و شوخشان را که می دیدم ، می فهمیدم توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضی وقت ها هم آن قدر به سر نوشت خانم همت و باکری فکر می کردم که یادم می رفت من هم شاید روزی مثل آن ها بشوم .
یک شب گفتند « حالا ببینیم قمی ها چطور غذا درست می کنند . » من هم خواستم که برایشان نرگسی درست کنم . داشتم غذا درست می کردم که یک خانمی آمد در زد و یک چیزی به آن گفت . به خودم گفتم « خب ، به من چه ؟ » شام که آماده شد هیچ کدام لب به غذا نزدند . گفتند « اشتها نداریم » سیم تلویزیون را هم درآورند .
فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت « لباس بپوش باید برویم جایی . » شکی که از دیشب به دلم افتاده بود و خواب های پریشانی که دیده بودم ، همه داشت درست از آب در می آمد . عکس مهدی و مجید هردو را سر خیابانشان دیدم .
آقای صادقی که چند ماه بعد از ایشان شهید شد جریان شهادتش را برایم تعریف کرد . آقا مهدی راه می افتد از بانه برود پیرانشهر در یک جلسه ای شرکت کند . طبق معمول با راننده بوده ، ولی همان لحظه که می خواسته اند راه بیفتند ، مجید می رسد و آقا مهدی هم به راننده می گوید « دیگری نیازی نیست شما بیایید . با برادرم می روم .» بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند . که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خوش دفاع کند و تیر می خورد . تازه فردا صبح جنازه هایشان را پیدا کرده بودند که با فاصله از هم افتاده بود .
خواب زمان را کوتاه تر می کند . دو سال پیش او را همین جوری خواب دیده بودم . می خواستم همان جوری باشم که او خواسته . قرص و محکم . سعی می کردم گریه و زاری راه نیندازم . تمام مدت هم بالای سرش بودم . وقتی تو خاک می گذاشتند ، وقتی تلقین می خواندند ، وقتی رویش خاک می ریختند . بعضی مواقع خدا آدم را پوست کلفت می کند . بچه های سپاه و لشکرش توی سر و صورت خود می زدند . نمی دانستم این همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعیتی بود که سینه می زدند و نوحه می خواندند . بهت زده بودم . مدام با خود می گفتم چرا نفهمیدم که شهید می شود . خیلی ها گفتند « چرا گریه نمی کند . چرا به سر و صورتش نمی زند ؟»
وقتی قرار است مرگ گردن بندی زیبا بر گردن دختر زندگی باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشیدن شیر از سینه ی مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنیایی دیگر ، پر از شگفتی موعود .
مدتی در خانه ی آقا مهدی ماندم . بعد از برگشتم پیش خانم همت و باکری . حالا من هم مثل آن ها شده بودم . دیگر منتظر کسی و چیزی نبودم . حادثه ای که نباید پیش آمده بود . آن ها خیلی هوایم را داشتند . تجربه های خودشان را به من می گفتند . صبر بعد از مدتی آمد ومن آرام تر شدم . می نشستم و از خاطرات شهدایمان حرف می زدیم . آن روزها آن قدر مصیبت ریخته بود که گریه کردن کار خنده داری به نظر می رسید .
یادگاری های زندگی با او همین خاطرات ریز و درشتی است که بعضی وقت ها یادم می آید و آن مرجان بزرگی هم که آن جاست ، او یک بار برایم آورد . یک قرآن و تسبیح هم به من داد . از دوستش گرفته بود که شهید شده .
باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن دیوار کمیل می خواند . صدای کمیل خواندش را می شنوم . باورتان می شود ؟
منبع:سایت تبیان زنجان
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط