از زيبارويي تا خدا جويي
رفيقانم خدا محبوب دلهاست
هم اکنون فرصت تغيير روياست
يکي تان مي شود ساقي به دربار
که دارد روز و شب با شاه ديدار
يکي هم مي رود بر دار بالا
و مرغان دور جسمش در تقلا
که تا کي جسم گردد خالي از جان
خورند از مغز او جمعي ز مرغان
يکي از خواب خود خوشحال و مسرور
يکي از آرزوها دور و مهجور
نمي داند کسي غير از خداوند
سرانجام همه مردان در بند
يکي از بند خود مي گردد آزاد
يکي هم عمر او شمع دم باد
يکي در اين جهان عمرش دراز است
يکي مرگش سريع و جانگذار است
همه خوابيم و چشمان تارو بسته
تو دالان اين دنيا نشسته
جهان همچون اتاق انتظار است
طبيبش روز و شب اما به کار است
يکايک مردمان بيمار و تبدار
زدردش مي شود از خواب بيدار
دواي يک نفر داروي تلخ است
که بايد ديده را گاهي بر آن بست
دواي ديگري جراحي دست
که گاهي مي دهد يک عضو از دست
و گاهي داوري او قرص مرگ است
که پاييز است و وقت مرگ برگ است
دل ما بي خبر از پشت ديوار
نشد زان سوي آن شستي خبردار
گروهي هم از اين پرده گذشتند
به پشت سر لکين بر نگشتند
بسا زندانيان آزاد گشتند
ولي با غصه ها همزاد گشتند
بسا هم به پاي چوب دار رفتند
به زشتي يا که چون سردار رفتند
بسا دل ها که در زندان شکستند
ز زشتي ها زپستي ها گسستند
نمي داند کسي آن سوي ديوار
کدامين دل رها شد يا گرفتار
اگر ديدي کسي غرق بلا شد
مپندارش خدا از او جدا شد
خدا در خانه غم خانه دارد
نگاهي با گل و پروانه دارد
اگر ظرف تو را روزي شکستند
مگو هرگز که در روي تو بستند
گذشت از خواب آنان چند روزي
به اميد چراغ جان فروزي
چراغ آمد در زندان گشودند
دري گويي ميان جان گشودند