طنز
نويسنده: احمد عربلو
تصويرگر: مهدي صادقي
تاريخ و حوادث تاريخي، همواره خواندني و شنيدني است. اما بعضي از حوادث و شخصيت هاي تاريخي را مي توان با بياني طنز آميز گفت که ممکن است آن را شيرين تر کند. در اين مقاله، خيلي کوتاه در مورد دو نفر از شخصيت هاي تاريخي مواردي را انتخاب کرده ايم که در آن طنزآفريني شده است و خواندن آن خالي از لطف نيست:
بعد که خيالش از بابت عثماني ها راحت شد، دوباره افتاد به جان مخالفان حکومتي، اين بار ديگر به نشسته و بلند شده رحم نکرد و بدن همه را از سرشان جدا کرد. بعد يک لشکر عظيم جمع کرد و راه افتاد طرف شيراز و گفت که ما مي رويم کمي هوا بخوريم. اما يکدفعه برگشت طرف غرب و تمام آن مناطق را از دست عثماني ها پس گرفت. عثماني ها هم قهرکردند و رفتند آن دوردورها توي سرمين خودشان ايستادند و هي غصه خوردند. شاه عباس هم رفت دنبال مملکت داري خودش. (1)
شاه عباس براي اداره ي مملکت، يک سياست داخلي داشت و يک سياست خارجي. سياست خارجي اش اين بود که با اروپايي ها روابط حسنه برقرار کرد. طبق معمول، اروپايي ها از برقراري اين روابط حسنه، منظورهاي غير حسنه داشتند. آنها مي خواستند به شاه عباس کمک هاي اقتصادي و نظامي بکنند و او را بيندازند به جان عثماني ها، تا عثماني ها ديگر وقت نداشته باشند سربه سر اروپايي ها بگذارند و مزاحم آنها بشوند و نگذارند آنها با خيال راحت به کارهايشان برسند. شاه عباس هم مي خواست سر اروپايي ها شيره بمالد و از تيرگي روابط آنها با عثماني ها استفاده کند و اروپايي ها را بدوشد.
بنابراين روابط کاملاً حسنه شد و تقريباً هر دو طرف به خواسته هاي خودشان رسيدند. يعني اروپايي ها به شاه عباس کمک کردند تا هر وقت که حوصله اش سررفت، لشکري جمع کند و برود يک دعواي جانانه با عثماني ها بکند و برگردد.
و اما در مورد سياست داخلي شاه عباس بايد گفت كه او سبيل هاي بسيار كلفتي داشت. (2) اما آنها را به شکل خنجر درست نمي کرد و دو سر آن را به سمت آسمان سيخ نمي کرد. او مي گفت ممکن است اين کار مخالفت با کائنات باشد!
شاه عباس خودش را خدمتگزار مردم مي دانست و خيلي بدش مي آمد که کسي به تاج و تخت او چپ نگاه کند و او را از خدمت به مردم، محروم کند. براي جلوگيري از اين کار به کسي رحم نمي کرد و هرکس را که کله اش يک ذره بوي «کله پاچه» مي داد، بدون کوچک ترين ترحمي مي کشت! (3)
اما مردم کرمان شهرشان را كه تحويل ندادند هيچ، بلکه صبح به صبح به نوبت مي آمدند روي برج و باروي شهر و اداي آغامحمدخان را درمي آوردند.
آغامحمدخان چندماه دوروبر کرمان پلاس بود. تا اين که حوصله اش سررفت و به افرادش گفت: «مرديم از بي خانماني! حالا که مردم کرمان تقسيم نمي شوند، همين جا در اطراف شهر چادر بزنيد و يک شهر چادري درست کنيد... »
در همين هنگام يک حسنقلي بيک نامي، به فکر افتاد براي اين که تنوعي در اوضاعي پديد بيايد، به آقاي لطفعلي خان زند- که در کرمان بود-خيانت کند. بنابراين با سي-چهل نفر از افرادش به سوي دروازه هاي شهر هجوم برد و آن را باز کرد. لشکريان آغامحمدخان هم از خدا خواسته چپيدند داخل شهر.
آغا محمدخان کور شده دستور داد در يک چشم برهم زدن، کلي چشم از کله ي مردم درآوردند.
بعد که حسابي چشم درآورد، رفت تهران و آنجا را پايتخت کرد.
او دستور داد يک تاج بزرگ برايش بسازند که از تاج نادر هم بزرگ تر باشد. «تاج درست کن ها» هم نامردي نکردند و يک تاج ده -دوازده کيلويي براي او ساختند به طوري که وقتي آغا محمدخان آن را روي سرش گذاشت احساس کرد گردنش دارد توي بدنش فرو مي رود! اين بود که فوراً کوبيد روي دهلش که يعني: «آهاي!تاج را برداريد که دارد جانمان درمي آيد... »
بعد از مدتي آغامحمدخان رفت سراغ قسمت هاي شمالي که سران گرجستان و تفليس و... را ادب کند.
سران گرجستان با وحشت دويدند به دربار کاترين کبير که: «کاترين جان! به دادمان برس... آغا محمدخان مي خواهد ما را بزند!
اين کاترين، اندازه ي ده تا ننه ي فولاد زرده خودمان کبير بود و در ضمن مثل تمام روس ها دلش لک زده بود براي رسيدن به آب هاي گرم و دايم آرزو مي کرد بتواند روزي در آب هاي گرم ايران شنا کند و حمام آفتاب بگيرد.
کاترين وقتي که شنيد آغامحمدخان از رود ارس گذشته و همه را تار و مار کرده، روي دو پايش بلند شد و با مشت توي سينه اش کوبيد و فرياد زد: «آهاي نفس کش! بيخود کرده مي خواهد شما را بزند... خودم دهلش را پاره پوره مي کنم... شما برويد، من هم دارم پشت سرتان مي آيم. »
اما آغامحمدخان گوشش به اين حرف ها بدهکار نبود و همين طور گاز لشکرش را گرفته بود و مردم را کور مي کرد و جلو مي آمد.
کاترين کبير وقتي اين وضع را ديد. مصلحت دانست که سکته کند و بميرد. لشکر روسيه هم از خدا خواسته، بدو بدو برگشتند تا جنازه ي کاترينشان را تشييع جنازه کنند.
آغامحمدخان چندشهر ديگر را غارت کرد و مقدار ديگري چشم درآورد و قلعه ي شوشي را هم گرفت.
مي گويند يک شب مقداري نمي دانم هندوانه يا زردآلو يا خيار چنبر و... اين جور چيزها براي آغامحمدخان نوبرانه آوردند. آغامحمدخان گفت: «حالا کار داريم و وقت چيز خوردن نداريم و وضع مزاجيمان هم خوب نيست... بگذاريد فردا بخوريم که راحت تر باشيم. »
اما دو نفر از نگهبان هاي شکمو، چندتا از ميوه ها را کش رفتند و در گوشه اي نشستند و خوردند.
وقتي آغامحمدخان موضوع را فهميد سرشان داد زد که: «امشب تا مي توانيد همين دور و برها ول بگرديد و ستاره ها را بشماريد. اما مواظب باشيد خيلي دور نرويد چون که فردا صبح مي خواهم شما را بکشم!»
نگهبان ها با خودشان گفتند: «اينجوري که نمي شود. بهتر است ما زودتر او را بکشيم تا او ديگر نتواند ما را بکشد. »
بنابراين، نيمه شب يواشکي رفتند داخل چادر آغامحمدخان و قبل از اين که او بفهمد چي به چي است، محترمانه سرش را روي سينه اش گذاشتند.
البته آغامحمدخان کور نبود که آنها را ول کند تا در ميان چادرها ول بگردند و بعد بيايند سر او را -که آن همه به آن احتياج داشت-ببرند. اين موضوعي است که راستش خود ما هم تويش مانده ايم. (4)
تاريخ و حوادث تاريخي، همواره خواندني و شنيدني است. اما بعضي از حوادث و شخصيت هاي تاريخي را مي توان با بياني طنز آميز گفت که ممکن است آن را شيرين تر کند. در اين مقاله، خيلي کوتاه در مورد دو نفر از شخصيت هاي تاريخي مواردي را انتخاب کرده ايم که در آن طنزآفريني شده است و خواندن آن خالي از لطف نيست:
از شاه عباس!
بعد که خيالش از بابت عثماني ها راحت شد، دوباره افتاد به جان مخالفان حکومتي، اين بار ديگر به نشسته و بلند شده رحم نکرد و بدن همه را از سرشان جدا کرد. بعد يک لشکر عظيم جمع کرد و راه افتاد طرف شيراز و گفت که ما مي رويم کمي هوا بخوريم. اما يکدفعه برگشت طرف غرب و تمام آن مناطق را از دست عثماني ها پس گرفت. عثماني ها هم قهرکردند و رفتند آن دوردورها توي سرمين خودشان ايستادند و هي غصه خوردند. شاه عباس هم رفت دنبال مملکت داري خودش. (1)
شاه عباس براي اداره ي مملکت، يک سياست داخلي داشت و يک سياست خارجي. سياست خارجي اش اين بود که با اروپايي ها روابط حسنه برقرار کرد. طبق معمول، اروپايي ها از برقراري اين روابط حسنه، منظورهاي غير حسنه داشتند. آنها مي خواستند به شاه عباس کمک هاي اقتصادي و نظامي بکنند و او را بيندازند به جان عثماني ها، تا عثماني ها ديگر وقت نداشته باشند سربه سر اروپايي ها بگذارند و مزاحم آنها بشوند و نگذارند آنها با خيال راحت به کارهايشان برسند. شاه عباس هم مي خواست سر اروپايي ها شيره بمالد و از تيرگي روابط آنها با عثماني ها استفاده کند و اروپايي ها را بدوشد.
بنابراين روابط کاملاً حسنه شد و تقريباً هر دو طرف به خواسته هاي خودشان رسيدند. يعني اروپايي ها به شاه عباس کمک کردند تا هر وقت که حوصله اش سررفت، لشکري جمع کند و برود يک دعواي جانانه با عثماني ها بکند و برگردد.
و اما در مورد سياست داخلي شاه عباس بايد گفت كه او سبيل هاي بسيار كلفتي داشت. (2) اما آنها را به شکل خنجر درست نمي کرد و دو سر آن را به سمت آسمان سيخ نمي کرد. او مي گفت ممکن است اين کار مخالفت با کائنات باشد!
شاه عباس خودش را خدمتگزار مردم مي دانست و خيلي بدش مي آمد که کسي به تاج و تخت او چپ نگاه کند و او را از خدمت به مردم، محروم کند. براي جلوگيري از اين کار به کسي رحم نمي کرد و هرکس را که کله اش يک ذره بوي «کله پاچه» مي داد، بدون کوچک ترين ترحمي مي کشت! (3)
از آغامحمد خان قاجار
اما مردم کرمان شهرشان را كه تحويل ندادند هيچ، بلکه صبح به صبح به نوبت مي آمدند روي برج و باروي شهر و اداي آغامحمدخان را درمي آوردند.
آغامحمدخان چندماه دوروبر کرمان پلاس بود. تا اين که حوصله اش سررفت و به افرادش گفت: «مرديم از بي خانماني! حالا که مردم کرمان تقسيم نمي شوند، همين جا در اطراف شهر چادر بزنيد و يک شهر چادري درست کنيد... »
در همين هنگام يک حسنقلي بيک نامي، به فکر افتاد براي اين که تنوعي در اوضاعي پديد بيايد، به آقاي لطفعلي خان زند- که در کرمان بود-خيانت کند. بنابراين با سي-چهل نفر از افرادش به سوي دروازه هاي شهر هجوم برد و آن را باز کرد. لشکريان آغامحمدخان هم از خدا خواسته چپيدند داخل شهر.
آغا محمدخان کور شده دستور داد در يک چشم برهم زدن، کلي چشم از کله ي مردم درآوردند.
بعد که حسابي چشم درآورد، رفت تهران و آنجا را پايتخت کرد.
او دستور داد يک تاج بزرگ برايش بسازند که از تاج نادر هم بزرگ تر باشد. «تاج درست کن ها» هم نامردي نکردند و يک تاج ده -دوازده کيلويي براي او ساختند به طوري که وقتي آغا محمدخان آن را روي سرش گذاشت احساس کرد گردنش دارد توي بدنش فرو مي رود! اين بود که فوراً کوبيد روي دهلش که يعني: «آهاي!تاج را برداريد که دارد جانمان درمي آيد... »
بعد از مدتي آغامحمدخان رفت سراغ قسمت هاي شمالي که سران گرجستان و تفليس و... را ادب کند.
سران گرجستان با وحشت دويدند به دربار کاترين کبير که: «کاترين جان! به دادمان برس... آغا محمدخان مي خواهد ما را بزند!
اين کاترين، اندازه ي ده تا ننه ي فولاد زرده خودمان کبير بود و در ضمن مثل تمام روس ها دلش لک زده بود براي رسيدن به آب هاي گرم و دايم آرزو مي کرد بتواند روزي در آب هاي گرم ايران شنا کند و حمام آفتاب بگيرد.
کاترين وقتي که شنيد آغامحمدخان از رود ارس گذشته و همه را تار و مار کرده، روي دو پايش بلند شد و با مشت توي سينه اش کوبيد و فرياد زد: «آهاي نفس کش! بيخود کرده مي خواهد شما را بزند... خودم دهلش را پاره پوره مي کنم... شما برويد، من هم دارم پشت سرتان مي آيم. »
اما آغامحمدخان گوشش به اين حرف ها بدهکار نبود و همين طور گاز لشکرش را گرفته بود و مردم را کور مي کرد و جلو مي آمد.
کاترين کبير وقتي اين وضع را ديد. مصلحت دانست که سکته کند و بميرد. لشکر روسيه هم از خدا خواسته، بدو بدو برگشتند تا جنازه ي کاترينشان را تشييع جنازه کنند.
آغامحمدخان چندشهر ديگر را غارت کرد و مقدار ديگري چشم درآورد و قلعه ي شوشي را هم گرفت.
مي گويند يک شب مقداري نمي دانم هندوانه يا زردآلو يا خيار چنبر و... اين جور چيزها براي آغامحمدخان نوبرانه آوردند. آغامحمدخان گفت: «حالا کار داريم و وقت چيز خوردن نداريم و وضع مزاجيمان هم خوب نيست... بگذاريد فردا بخوريم که راحت تر باشيم. »
اما دو نفر از نگهبان هاي شکمو، چندتا از ميوه ها را کش رفتند و در گوشه اي نشستند و خوردند.
وقتي آغامحمدخان موضوع را فهميد سرشان داد زد که: «امشب تا مي توانيد همين دور و برها ول بگرديد و ستاره ها را بشماريد. اما مواظب باشيد خيلي دور نرويد چون که فردا صبح مي خواهم شما را بکشم!»
نگهبان ها با خودشان گفتند: «اينجوري که نمي شود. بهتر است ما زودتر او را بکشيم تا او ديگر نتواند ما را بکشد. »
بنابراين، نيمه شب يواشکي رفتند داخل چادر آغامحمدخان و قبل از اين که او بفهمد چي به چي است، محترمانه سرش را روي سينه اش گذاشتند.
البته آغامحمدخان کور نبود که آنها را ول کند تا در ميان چادرها ول بگردند و بعد بيايند سر او را -که آن همه به آن احتياج داشت-ببرند. اين موضوعي است که راستش خود ما هم تويش مانده ايم. (4)
پي نوشت ها :
1- من اگر جاي عثماني ها بودم، خيلي راحت متوجه مي شدم كه شاه عباس نقشه اي در سرش دارد آخر كدام آدم احمقي (ولو اينكه شاه باشد) وقتي كه مي خواهد برود هواخوري، يك لشكر عظيم هم با خودش مي برد؟
2- بنده هيچ اصراري ندارم كه سبيل هاي كلفت شاه عباس را جزو سياست هاي داخلي او بشمارم. اگر كسي مايل بود مي تواند اين موضوع را جزو سياست خارجي شاه عباس بداند، تفاوت چنداني هم نمي كند.
3- آن روزها چون هنوز «قرمه سبزي» اختراع نشده بود، كله ها معمولاً بوي كله پاچه مي داد، چون مردم زياد كله پاچه مي پختند و مي خوردند.
4- از كتاب تاريخ ايران از اين ور نوشته ي احمد عربلو- انتشارات مدرسه