طنز در شاهنامه حکیم فردوسی
طنز که یک واژه تازی است، در فارسی کهن به آن فسوس، خندستانی، خنده خربش و ریشخند گویند و آن نوعی شعر و نثری است همراه با کنایه و مجاز و تشبیه و همراه با بعضی از صنایع ادبی. همچنین طنز گریز زدن و اشاره است به عبارتی دیگر که به گونه ای با سخن گوینده مناسبت و سازگاری داشته باشد.
طنز گاهی برای عیب جویی از کسی است و گاهی در فارسی به عکس عربی، وصف و تعریف وی، مثلا اگر عیب جویی را از آن عبارت خواسته باشند، پس این بیت مناسبت دارد که منجیک، شاعر قرن پنجم از یکی از بزرگان بدگویی کرده و به خست طبع و بخل نسبت داده است (المعجم ص 367):
گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پرپر
امروز اگر نیافتمی رنگ زردمی
گفتم که نیک بود که گوگرد سرخ خواست
گر نان خواجه خواستی از من چه کردمی
که گوگرد سرخ را به زبان عربی کبریت احمر گویند و آن جسمی است کمیاب و گرانبها مانند «رادیوم» امروز، زیرا از امام جعفر صادق(ع) نقل است که فرمود: المؤمن اعز من الکبریت الاحمر و لیس شی اعز من الکبریت الاحمر و هل رأاحدکم الکبریت الاحمر، آن حضرت مومن را گرامی تر و عزیزتر از کبریت احمر دانسته است. شاعر در این شعر نیز گوید اگر معشوق به جای کبریت احمر نان فلان خواجه را می خواست، من چه خاکی بر سر می کردم. اگر طنز فقط برای تمجید و تکریم کسی باشد، مانند این شاهد خواهد بود که حنظله بادغیسی گفته (پیشاهنگان شعر پارسی ص 3):
یارم سپند اگر چه بر آتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مرورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار
با روی همچو آتش و با خال چون سپند
وی به کنایه یارش را زیبا دانسته و رویش را چون آتش سرخ خوانده که سوزندگی آن را اراده نکرده است. این بود پیش درآمدی از تعریف طنز، بنابراین شاهنامه، که نامه بزرگ دانسته می شود، نیز خالی از این هنر زیبا و دلنشین نیست که ما به چند مورد آن اشاره می کنیم.
*وقتی که سام نامه ای به منوچهر شاه می نویسد و به زال می دهد تا ببرد و از وی اجازه بگیرد تا با رودابه همسری کند، شاه نیز پس از رای منجمان از موبدان می خواهد که از زال سؤال هایی بکنند تا ببینند شایستگی وی چگونه است. چون آن کارها پایان می پذیرد، زال از شاه می خواهد که هر چه زودتر به شهر خود برگردد، زیرا دلش برای سام تنگ شده است (ابیات 1355 و6):
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید شمرد
تو را بویه دخت مهراب خاست
دلت را هُشِ سام و کابل کجاست!
شاه به طنز گوید تو برای عشق دختر مهراب کابلی این گونه شتاب داری نه برای سام و شهر کابل.
باز وقتی که زال از نزد منوچهر بر می گردد و با سام می خواهند به کابل بروند، به پدرش سام می گوید سپاه از پیش برود تا با هم در راه به گفت و گو بپردازیم (ابیات 1448 تا 1450):
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کو را درین چیست کام
ورا داد پاسخ به شیرین زبان
که این نامور نیک پی پهلوان
سخن هر چه از دخت مهراب نیست
شب تیره مر زال را خواب نیست
سام گفت: هر سخنی که از دختر مهراب نباشد، به شب تیره مانسته است که زال در آن نخوابیده، پس بیت آخر یک طنز زیباست که سام به زبان آورده است.
*دیگر در جشن پیوندی زال و رودابه، که در کابل برگزار شد، آن چنان جشنی که تا آن روزگار مانند نداشت؛ سیندخت، رودابه را پس از آرایش تمام در خانه ای زرنگار بر تخت نشانید و کسی را به نزد او بار نداد تا زال از راه برسد و عروس زیبا را ببیند. لیکن سام که بسیار آرزومند بود تا رودابه را برای نخستین بار ببیند، با خنده از سیندخت پرسید که دختر را تا کی باید پنهان نگاهداری و او را به من نشان ندهی که در شاهنامه بدین گونه آمده:
بخندید و سیندخت را سام گفت
که رودابه را چند باید نهفت؟
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست؟
اگر دیدن آفتاب هواست
مادر به تعریض که گونه ای از طنز است، به سام پاسخ می دهد و می گوید: اگر می خواهی آفتاب را ببینی پس رونمایی آن کجاست؟ (سیندخت هم به کنایه گفته که رودابه زیباست و هم رونمایی که یک سنت است فراموش نشود).
*باز در آنجا که مادر سیاوش را با دیبای زرد و یاقوت و پیروزه می آرایند، فردوسی می گوید که آنچه را از آفرینش ایزدی می خواستی و می بایستی باشد، آن دختر آن را داشت و بود، طنز است بر این که دختر را هر چند آرایش کنند، آن زیبایی خدادادی بیش از آن خواهد بود:
بیاراستندش به دیبای زرد
بیاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر چه بایست بود
یکی گوهری سرخ بُد نابسود
بیت آخر طنز است که وصف می کند زیبایی خدادادی را.
*باز طنز بسیار زیبایی در آنجایی است از داستان سیاوش و سودابه که پس از پیوندی کردن سیاوش با فرنگیس (فلورانس: فریگیس، فری + گیس، یعنی خوش مو)، در زمین توران، جایی که خوش آب و هوا و کوهستانی و دریا بوده، دژ سیاوش گرد را می سازد و به آن دل می بندد. افراسیاب چون به وی مظنون شده بود، می خواست با فرنگیس به دربار بیایند تا افراسیاب از اندیشه های سیاوش آگاه شود، پس به گرسیوز گوید، برو و پیام مرا به سیاوش برسان:
بپرسی و گویی کز آن جشنگاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه؟
بهشتی همانا نجنبد ز جای
یکی با فریگیس خیز ایدر آی
این ابیات از متن فلورانس (ج4) انتشارات تهران است، لیکن در متن مسکو (ج3 ص129) بیت دوم بدین گونه در مصراع نخست آمده: «به مهرت همی دل بجنبد ز جای» و متن دکتر دبیر سیاقی (ج2، ص566) نیز مانند متن مسکو است. اما در متن دکتر خالقی (ج 2، ص332 ب1929) چنین است: «به هستی همانا نجنبی-» و در پاورقی (ش30) گوید: فلورانس، طوپقاپو سرای، بریتانیا 2 بهشتی...» بعد گوید: تصحیح قیاسی است.
در متن فلورانس (محرم 614) دقیقا «بهشتی» است از هشتن و هلیدن که به معنی گذاشتن و رها کردن است (فرهنگ فارسی دکتر معین).
معنی این بیت و بیت پیش، گونه ای از مطایبه و طنز است. افراسیاب با ظرافت به گرسیوز گوید به سیاوش بگوید: اگر آن شهر را رها کردی و به نزد ما آمدی، بی گمان آن دژ از جای خود تکان نخواهد خورد و به جای دیگر نخواهد رفت (چنان که می بینیم همه نسخه های خطی و چاپی آن را نفهمیده و به چیز دیگر برگردانیده اند).
*موردی دیگر از طنز در آن جایی است که در داستان فرودِ سیاوش اتفاق می افتد و آن رفتن طوس نوذر است به توران برای کین ستانی سیاوش، در راه از نزدیک دژ فرود، که در بالای کوه بلند بوده، می خواهد بگذرد. فرود و تخوار برای سرکشی در روی قله ای می نشینند و سپاه ایران را تماشا می کنند، چون طوس سپهبد آنان را می بیند خشمگین می گردد، دستور، می دهد یکی با اسب برود و آن دو تن را کشان کشان به پایین بیاورد.
در این میان چند نفر یکی یکی به بالا می روند، لیکن یا خود و یا اسبشان کشته می شود، در پایان زرسب، پسر طوس، به بالا می تازد و از تیر فرود بی جان می گردد. آنگاه طوس، که پر غرور بود، خشمگین شد و به بالا تاخت و اسب وی را فرود هلاک کرد و طوس سپر در گردن و نژند و پر خاک، به پس بر می گردد، اکنون به این بیت بنگرید، متن خالقی مطلق (ج3 ص 47).
به لشکر گه آمد به گردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود!
که ایدون بپای آمد از یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار؟
پرستندگان خنده برداشتند
همی از جَرَم نعره بگذاشتند
عبارت «این نامور پهلوان را چه بود» و «چگونه چمد در صف کارزار» تماماً طنز است و ریشخند. «گواژه زدن»، طعنه زدن است.
*یکی از طنزها در داستان رستم و اسفندیار است که چون گفت و گو سودمند نمی شود، رستم ناامید از اسفندیار می گردد (ابیات 844 و 5):
بدو گفت رستم که ای نیکخوی
تو را گر چنین آمدست آرزوی
به گرد پی اسب مهمان کنم
ببینی به گوپال درمان کنم
که رستم گوید: ای اسفندیار اگر چنین می خواهی پس تو را فردا به مهمانی گرد اسبم فرا می خوانم و خواهی دید که خودگامگی و غرور تو را چگونه با گرز مداوا می کنم. چنان که می بینیم طنزی زیبا و دلنشین در آن به کار رفته است.
*در خطاب رستم به پرده سرای اسفندیار، طنز خوبی رقم زده شده، مانند (ابیات 857 تا 860):
چو رستم بیامد ز پرده سرای
ز مأمن همی بود بر در بپای
به کرباس گفت ای سرای امید
خنک آنکه بُد در توشه، جمشید
همایون بُدی گاه کاووس کی
همان روز کیخسرو نیک پی
در فرهی بر تو اکنون ببست
که بر تخت تو ناسزایی نشست
مراد از «ناسزا» گشتاسب است و طنز اشاره به بی لیاقتی وی دارد.
*دیگر این که دو طنز در چند بیت نزدیک به هم در داستان رستم و اسفندیار اتفاق می افتد: یکی این که چون بهمن در شکارگاه به نزد رستم می رسد، خوان را پهن می کنند، لیکن بهمن از گوشت گور، که کباب شده کم می خورد. رستم با صدای بلند می گوید: ای شاه اگر غذا کم بخوری تنت ناتوان می شود، آنگاه به سپاه بیشتر نیازمند می شوی (بنابر متن لنینگراد). طنز دوم پاسخ بهمن است که می گوید شاهزادگان غذا کم می خورند و حرف کمتر می زنند لیکن در جنگ کوشش بیشتر می کنند که اشاره به پرحرفی رستم نیز هست و ابیات چنین است (ابیات (345 تا 351):
همی خورد بهمن ز گور اندکی
نبد خوردنش پیش او صد یکی
بخندید رستم بدو گفت: شاه
ز بهر خورش بیش دارد سپاه
خورش چون برین گونه داری بخوان
چگونه شدی بر ره هفتخوان؟
تا جایی که پاسخ بهمن بدین گونه است:
خورش کم بود کوشش جنگ بیش / به کف بر نهیم آن زمان جان خویش
که همه ابیات، سبک طنز و ریشخند دارد و پاسخ بهمن هم طنز است علیه رستم.
*طنز دیگری هست در آن جایی که خواهر بهرام چوبینه به برادر پند می دهد و می گوید خسرو پرویز که تند و خشمگین می شود، آن حالت از جوانی است و تو روی از وی بر مگردان و آشتی کردن را پیشه خود بساز، بهرام به خواهر گوید که نباید وی را از شاهان بدانی، زیرا هیچ صفتی نیکو از سواری و بخشندگی و دانایی در وی نمی بینی. لیکن اگر کسی هنر داشته باشد، یعنی آداب و آیین نبرد بی گمان از گوهر و نژاد شاهان برتر می باشد (مراد خود بهرام چوبینه است).
گرد به خواهر بهرام به وی پرخاش می کند و ابیات در چاپ مسکو (ج 9 ص 37) بدین گونه است، از ابیات (459 تا 495).
چنین گفت داننده خواهر بدوی
که ای پر هنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم، سخن نشنوی
به پیش آوری تندی و بدخوی
نگر تا چه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی تو با تو گفت
همه راستی ها گشاد از نهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهر خویش
برین بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودنش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد ز گاوان سروی
به یکباره گم کرد گوش از دو روی
دو طنز در این ابیات وجود دارد: یکی «سخن راست تلخ است، مثل الحق مُرّ» که به برادر می گوید تو نمی خواهی سخن حق را بشنوی و حرف ناساز و نادرست می گویی. طنز دیگر این است: خر رفت تا از گاوان شاخ طلب کند، آنها دو گوشش را هم کندند که ظاهراً منشأ این ابیات در کتب درسی دوران پادشاهی چاپ شده بود و ایرج میرزا آن را به نظم در آورده بود. مانند :
بود مست خری که دم نبودش
روزی غم بی دمی فزودش
ناگه نه ز راه اختیاری
بگذشت میان کشتزاری
دهقان مگرش ز گوشه ای دید
برجست و ازو دو گوش ببرید
بیچاره خر آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد
که بیت آخر در طنز دوم در متن دکتر خالقی (ج 8 ص35) بدین گونه است:
که خر شد که خواهد ز گاوان سروی / به گاباره گم کرد گوش و بروی
و چاپ مسکو (چ 9 ص 37) در مصراع دوم: «به یکباره» می باشد، در آخر مصراع دوم متن دکتر دبیر سیاقی (ج 5 ص2335): «از دو سو» و چاپ سنگی هند (ج 4 ص 562) «از دو رو» می باشد. «گاه باره»، جای گرد آمدن چهارپایان است. (فرهنگ فارسی دکتر معین – گاوباره).
منابع:
1- امثال و حکم، به کوشش علی اکبر دهخدا – انتشارات امیرکبیر.
2- شاهنامه بنداری (الفتح بن علی البنداری) چاپ افست اسدی، طهران.
3- شاهنامه به کوشش خالقی مطلق هشت جلدی، انتشارات دائرة المعارف بزرگ اسلامی.
4- شاهنامه به کوشش سیدمحمد دبیر سیاقی، انتشارات علمی – در شش جلد.
5- شاهنامه چاپ هند – افست – کتابفروشی وصال.
6- شاهنامه دست نویس موزه فلورانس، گزارش عزیزالله جوینی، انتشارات دانشگاه تهران.
7- تاریخ ادبیات دکتر ذبیح الله صفا (ج1) کتاب فروشی ابن سینا.
8- صحاح اللغه جوهری – دارالعلم للملایین – انتشارات اسلامیه پیشاهنگان شعر پارسی، به کوشش دکتر دبیر سیاقی، فرهنگ فارسی دکتر محمد معین، انتشارات امیرکبیر.
9- لغت فرس اسدی – به کوش عباس اقبال، به سرمایه خلخالی.
10- واژه نامک، تألیف عبدالحسین نوشین، بنیاد فرهنگ ایران.
ارسال توسط کاربر محترم سایت : sukhteh
طنز گاهی برای عیب جویی از کسی است و گاهی در فارسی به عکس عربی، وصف و تعریف وی، مثلا اگر عیب جویی را از آن عبارت خواسته باشند، پس این بیت مناسبت دارد که منجیک، شاعر قرن پنجم از یکی از بزرگان بدگویی کرده و به خست طبع و بخل نسبت داده است (المعجم ص 367):
گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پرپر
امروز اگر نیافتمی رنگ زردمی
گفتم که نیک بود که گوگرد سرخ خواست
گر نان خواجه خواستی از من چه کردمی
که گوگرد سرخ را به زبان عربی کبریت احمر گویند و آن جسمی است کمیاب و گرانبها مانند «رادیوم» امروز، زیرا از امام جعفر صادق(ع) نقل است که فرمود: المؤمن اعز من الکبریت الاحمر و لیس شی اعز من الکبریت الاحمر و هل رأاحدکم الکبریت الاحمر، آن حضرت مومن را گرامی تر و عزیزتر از کبریت احمر دانسته است. شاعر در این شعر نیز گوید اگر معشوق به جای کبریت احمر نان فلان خواجه را می خواست، من چه خاکی بر سر می کردم. اگر طنز فقط برای تمجید و تکریم کسی باشد، مانند این شاهد خواهد بود که حنظله بادغیسی گفته (پیشاهنگان شعر پارسی ص 3):
یارم سپند اگر چه بر آتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مرورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار
با روی همچو آتش و با خال چون سپند
وی به کنایه یارش را زیبا دانسته و رویش را چون آتش سرخ خوانده که سوزندگی آن را اراده نکرده است. این بود پیش درآمدی از تعریف طنز، بنابراین شاهنامه، که نامه بزرگ دانسته می شود، نیز خالی از این هنر زیبا و دلنشین نیست که ما به چند مورد آن اشاره می کنیم.
*وقتی که سام نامه ای به منوچهر شاه می نویسد و به زال می دهد تا ببرد و از وی اجازه بگیرد تا با رودابه همسری کند، شاه نیز پس از رای منجمان از موبدان می خواهد که از زال سؤال هایی بکنند تا ببینند شایستگی وی چگونه است. چون آن کارها پایان می پذیرد، زال از شاه می خواهد که هر چه زودتر به شهر خود برگردد، زیرا دلش برای سام تنگ شده است (ابیات 1355 و6):
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید شمرد
تو را بویه دخت مهراب خاست
دلت را هُشِ سام و کابل کجاست!
شاه به طنز گوید تو برای عشق دختر مهراب کابلی این گونه شتاب داری نه برای سام و شهر کابل.
باز وقتی که زال از نزد منوچهر بر می گردد و با سام می خواهند به کابل بروند، به پدرش سام می گوید سپاه از پیش برود تا با هم در راه به گفت و گو بپردازیم (ابیات 1448 تا 1450):
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کو را درین چیست کام
ورا داد پاسخ به شیرین زبان
که این نامور نیک پی پهلوان
سخن هر چه از دخت مهراب نیست
شب تیره مر زال را خواب نیست
سام گفت: هر سخنی که از دختر مهراب نباشد، به شب تیره مانسته است که زال در آن نخوابیده، پس بیت آخر یک طنز زیباست که سام به زبان آورده است.
*دیگر در جشن پیوندی زال و رودابه، که در کابل برگزار شد، آن چنان جشنی که تا آن روزگار مانند نداشت؛ سیندخت، رودابه را پس از آرایش تمام در خانه ای زرنگار بر تخت نشانید و کسی را به نزد او بار نداد تا زال از راه برسد و عروس زیبا را ببیند. لیکن سام که بسیار آرزومند بود تا رودابه را برای نخستین بار ببیند، با خنده از سیندخت پرسید که دختر را تا کی باید پنهان نگاهداری و او را به من نشان ندهی که در شاهنامه بدین گونه آمده:
بخندید و سیندخت را سام گفت
که رودابه را چند باید نهفت؟
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست؟
اگر دیدن آفتاب هواست
مادر به تعریض که گونه ای از طنز است، به سام پاسخ می دهد و می گوید: اگر می خواهی آفتاب را ببینی پس رونمایی آن کجاست؟ (سیندخت هم به کنایه گفته که رودابه زیباست و هم رونمایی که یک سنت است فراموش نشود).
*باز در آنجا که مادر سیاوش را با دیبای زرد و یاقوت و پیروزه می آرایند، فردوسی می گوید که آنچه را از آفرینش ایزدی می خواستی و می بایستی باشد، آن دختر آن را داشت و بود، طنز است بر این که دختر را هر چند آرایش کنند، آن زیبایی خدادادی بیش از آن خواهد بود:
بیاراستندش به دیبای زرد
بیاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر چه بایست بود
یکی گوهری سرخ بُد نابسود
بیت آخر طنز است که وصف می کند زیبایی خدادادی را.
*باز طنز بسیار زیبایی در آنجایی است از داستان سیاوش و سودابه که پس از پیوندی کردن سیاوش با فرنگیس (فلورانس: فریگیس، فری + گیس، یعنی خوش مو)، در زمین توران، جایی که خوش آب و هوا و کوهستانی و دریا بوده، دژ سیاوش گرد را می سازد و به آن دل می بندد. افراسیاب چون به وی مظنون شده بود، می خواست با فرنگیس به دربار بیایند تا افراسیاب از اندیشه های سیاوش آگاه شود، پس به گرسیوز گوید، برو و پیام مرا به سیاوش برسان:
بپرسی و گویی کز آن جشنگاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه؟
بهشتی همانا نجنبد ز جای
یکی با فریگیس خیز ایدر آی
این ابیات از متن فلورانس (ج4) انتشارات تهران است، لیکن در متن مسکو (ج3 ص129) بیت دوم بدین گونه در مصراع نخست آمده: «به مهرت همی دل بجنبد ز جای» و متن دکتر دبیر سیاقی (ج2، ص566) نیز مانند متن مسکو است. اما در متن دکتر خالقی (ج 2، ص332 ب1929) چنین است: «به هستی همانا نجنبی-» و در پاورقی (ش30) گوید: فلورانس، طوپقاپو سرای، بریتانیا 2 بهشتی...» بعد گوید: تصحیح قیاسی است.
در متن فلورانس (محرم 614) دقیقا «بهشتی» است از هشتن و هلیدن که به معنی گذاشتن و رها کردن است (فرهنگ فارسی دکتر معین).
معنی این بیت و بیت پیش، گونه ای از مطایبه و طنز است. افراسیاب با ظرافت به گرسیوز گوید به سیاوش بگوید: اگر آن شهر را رها کردی و به نزد ما آمدی، بی گمان آن دژ از جای خود تکان نخواهد خورد و به جای دیگر نخواهد رفت (چنان که می بینیم همه نسخه های خطی و چاپی آن را نفهمیده و به چیز دیگر برگردانیده اند).
*موردی دیگر از طنز در آن جایی است که در داستان فرودِ سیاوش اتفاق می افتد و آن رفتن طوس نوذر است به توران برای کین ستانی سیاوش، در راه از نزدیک دژ فرود، که در بالای کوه بلند بوده، می خواهد بگذرد. فرود و تخوار برای سرکشی در روی قله ای می نشینند و سپاه ایران را تماشا می کنند، چون طوس سپهبد آنان را می بیند خشمگین می گردد، دستور، می دهد یکی با اسب برود و آن دو تن را کشان کشان به پایین بیاورد.
در این میان چند نفر یکی یکی به بالا می روند، لیکن یا خود و یا اسبشان کشته می شود، در پایان زرسب، پسر طوس، به بالا می تازد و از تیر فرود بی جان می گردد. آنگاه طوس، که پر غرور بود، خشمگین شد و به بالا تاخت و اسب وی را فرود هلاک کرد و طوس سپر در گردن و نژند و پر خاک، به پس بر می گردد، اکنون به این بیت بنگرید، متن خالقی مطلق (ج3 ص 47).
به لشکر گه آمد به گردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود!
که ایدون بپای آمد از یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار؟
پرستندگان خنده برداشتند
همی از جَرَم نعره بگذاشتند
عبارت «این نامور پهلوان را چه بود» و «چگونه چمد در صف کارزار» تماماً طنز است و ریشخند. «گواژه زدن»، طعنه زدن است.
*یکی از طنزها در داستان رستم و اسفندیار است که چون گفت و گو سودمند نمی شود، رستم ناامید از اسفندیار می گردد (ابیات 844 و 5):
بدو گفت رستم که ای نیکخوی
تو را گر چنین آمدست آرزوی
به گرد پی اسب مهمان کنم
ببینی به گوپال درمان کنم
که رستم گوید: ای اسفندیار اگر چنین می خواهی پس تو را فردا به مهمانی گرد اسبم فرا می خوانم و خواهی دید که خودگامگی و غرور تو را چگونه با گرز مداوا می کنم. چنان که می بینیم طنزی زیبا و دلنشین در آن به کار رفته است.
*در خطاب رستم به پرده سرای اسفندیار، طنز خوبی رقم زده شده، مانند (ابیات 857 تا 860):
چو رستم بیامد ز پرده سرای
ز مأمن همی بود بر در بپای
به کرباس گفت ای سرای امید
خنک آنکه بُد در توشه، جمشید
همایون بُدی گاه کاووس کی
همان روز کیخسرو نیک پی
در فرهی بر تو اکنون ببست
که بر تخت تو ناسزایی نشست
مراد از «ناسزا» گشتاسب است و طنز اشاره به بی لیاقتی وی دارد.
*دیگر این که دو طنز در چند بیت نزدیک به هم در داستان رستم و اسفندیار اتفاق می افتد: یکی این که چون بهمن در شکارگاه به نزد رستم می رسد، خوان را پهن می کنند، لیکن بهمن از گوشت گور، که کباب شده کم می خورد. رستم با صدای بلند می گوید: ای شاه اگر غذا کم بخوری تنت ناتوان می شود، آنگاه به سپاه بیشتر نیازمند می شوی (بنابر متن لنینگراد). طنز دوم پاسخ بهمن است که می گوید شاهزادگان غذا کم می خورند و حرف کمتر می زنند لیکن در جنگ کوشش بیشتر می کنند که اشاره به پرحرفی رستم نیز هست و ابیات چنین است (ابیات (345 تا 351):
همی خورد بهمن ز گور اندکی
نبد خوردنش پیش او صد یکی
بخندید رستم بدو گفت: شاه
ز بهر خورش بیش دارد سپاه
خورش چون برین گونه داری بخوان
چگونه شدی بر ره هفتخوان؟
تا جایی که پاسخ بهمن بدین گونه است:
خورش کم بود کوشش جنگ بیش / به کف بر نهیم آن زمان جان خویش
که همه ابیات، سبک طنز و ریشخند دارد و پاسخ بهمن هم طنز است علیه رستم.
*طنز دیگری هست در آن جایی که خواهر بهرام چوبینه به برادر پند می دهد و می گوید خسرو پرویز که تند و خشمگین می شود، آن حالت از جوانی است و تو روی از وی بر مگردان و آشتی کردن را پیشه خود بساز، بهرام به خواهر گوید که نباید وی را از شاهان بدانی، زیرا هیچ صفتی نیکو از سواری و بخشندگی و دانایی در وی نمی بینی. لیکن اگر کسی هنر داشته باشد، یعنی آداب و آیین نبرد بی گمان از گوهر و نژاد شاهان برتر می باشد (مراد خود بهرام چوبینه است).
گرد به خواهر بهرام به وی پرخاش می کند و ابیات در چاپ مسکو (ج 9 ص 37) بدین گونه است، از ابیات (459 تا 495).
چنین گفت داننده خواهر بدوی
که ای پر هنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم، سخن نشنوی
به پیش آوری تندی و بدخوی
نگر تا چه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی تو با تو گفت
همه راستی ها گشاد از نهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهر خویش
برین بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودنش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد ز گاوان سروی
به یکباره گم کرد گوش از دو روی
دو طنز در این ابیات وجود دارد: یکی «سخن راست تلخ است، مثل الحق مُرّ» که به برادر می گوید تو نمی خواهی سخن حق را بشنوی و حرف ناساز و نادرست می گویی. طنز دیگر این است: خر رفت تا از گاوان شاخ طلب کند، آنها دو گوشش را هم کندند که ظاهراً منشأ این ابیات در کتب درسی دوران پادشاهی چاپ شده بود و ایرج میرزا آن را به نظم در آورده بود. مانند :
بود مست خری که دم نبودش
روزی غم بی دمی فزودش
ناگه نه ز راه اختیاری
بگذشت میان کشتزاری
دهقان مگرش ز گوشه ای دید
برجست و ازو دو گوش ببرید
بیچاره خر آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد
که بیت آخر در طنز دوم در متن دکتر خالقی (ج 8 ص35) بدین گونه است:
که خر شد که خواهد ز گاوان سروی / به گاباره گم کرد گوش و بروی
و چاپ مسکو (چ 9 ص 37) در مصراع دوم: «به یکباره» می باشد، در آخر مصراع دوم متن دکتر دبیر سیاقی (ج 5 ص2335): «از دو سو» و چاپ سنگی هند (ج 4 ص 562) «از دو رو» می باشد. «گاه باره»، جای گرد آمدن چهارپایان است. (فرهنگ فارسی دکتر معین – گاوباره).
منابع:
1- امثال و حکم، به کوشش علی اکبر دهخدا – انتشارات امیرکبیر.
2- شاهنامه بنداری (الفتح بن علی البنداری) چاپ افست اسدی، طهران.
3- شاهنامه به کوشش خالقی مطلق هشت جلدی، انتشارات دائرة المعارف بزرگ اسلامی.
4- شاهنامه به کوشش سیدمحمد دبیر سیاقی، انتشارات علمی – در شش جلد.
5- شاهنامه چاپ هند – افست – کتابفروشی وصال.
6- شاهنامه دست نویس موزه فلورانس، گزارش عزیزالله جوینی، انتشارات دانشگاه تهران.
7- تاریخ ادبیات دکتر ذبیح الله صفا (ج1) کتاب فروشی ابن سینا.
8- صحاح اللغه جوهری – دارالعلم للملایین – انتشارات اسلامیه پیشاهنگان شعر پارسی، به کوشش دکتر دبیر سیاقی، فرهنگ فارسی دکتر محمد معین، انتشارات امیرکبیر.
9- لغت فرس اسدی – به کوش عباس اقبال، به سرمایه خلخالی.
10- واژه نامک، تألیف عبدالحسین نوشین، بنیاد فرهنگ ایران.
ارسال توسط کاربر محترم سایت : sukhteh
/ج