نگرشها و نتایج جنبشهای طرفداری از حقوق زنان
انقلاب صنعتی باعث شد کار خانگی به کار کارخانهای و صنعتی تغییر یابد. این تغییر اشتغال دو تأثیر مهم در حوزه مسائل زنان به وجود آورد.
1. از بخشی از فعالیتهای یدی آنان که امور خانهداری را بسیار دشوار کرده بود، کاسته شد و در نتیجه کارشان کمتر و بر ساعات بیکاریشان در خانه افزوده شد.
2. زنان طبقه پایین اجبارا در محیط کار و با حقوق کمتر به کار گرفته شدند و زنان طبقه متوسط و بالا به دلیل بیکاری، وارد فعالیتهای خیریه که روز به روز گسترش مییافت شدند. این فعالیتها تشکلهای جمعی وامکانات ساختاری ونهادهای لازم برای شکلگیری عمل اجتماعی را فراهم آورد. بهویژه حمایت نهادهای مذهبی از این فعالیتها در انباشت امکانات مالی برای شکلگیری نهضت زنان مؤثر بود.1
اولین نهضت زنان در اروپا با مفهوم حرکتهای خیابانی و غیرنهادی در اواخر نیمه اول قرن نوزدهم به ویژه دهه 1840 شکل گرفت. البته قبل از آن، زنان کارگر در انگلیس تشکلهایی داشتند و در انقلاب فرانسه زنان به عنوان مادر، همسر و خواهر، در حمایت از مردان در تظاهرات، به ویژه در شورش نان، مشارکت داشتند. در آمریکا طی سالهای 1830 ـ 1850 طرفداران حقوق زنان با گروههای طرفدار الغای بردگی ارتباط برقرار کردند و در یک گردهمایی مشترک به این نتیجه رسیدند که وضعیت زنان مثل بردههاست.
در نتیجه، مبارزات اجتماعی به سمت تغییر وضعیت زنان معطوف شد. اساسا اگر جنبش طرفداری از حقوق زنان عبارت از هر تلاش عملی و نظری برای ارتقای موقعیت زنان در جامعه و در مفهوم خاص عبارت از هر تلاشی برای ایجاد برابری سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و... بدانیم، در آن صورت قبل از قرن بیستم نیز نهضتهای زنان به صورت کمرنگتر وجود داشتهاند.
محور اصلی نظریه طرفداری از حقوق زنان، جنسیت و رابطه میان جنس و جنسیت است. اگر جنس (sex) به مجموعهای از ویژگیهای فیزیولوژیکی و بیولوژیکی تعریف شود، جنسیت، ویژگیهای اجتماعی مرتبط با تقسیمبندی مردانه و زنانه تلقی میشود. ارتباط این دو در طول تاریخ بشر در اکثر جوامع، امری طبیعی قلمداده شده است. زن به عنوان جنس مؤنث که قدرت بازآوری دارد، متفاوت با مرد و نقطه مقابل او تلقی شده است. علی القاعده به تناسب نقشهای متفاوتی هم که در زندگی اجتماعی دارند، زنان به عنوان مادر، موجوداتی احساساتی، پرعاطفه و باملاطفت، مناسب با ساحت حیات خصوصی و خانوادگی و مردان خردورز، ستیزهجو، منطقی و... متناسب با ساحت حیات عمومی و اجتماعی تلقی میشوند.2
بر این اساس، تفاوت بیولوژیک، مبنای تفاوت اجتماعی و جنسیتی قرار میگیرد. به این ترتیب، جنس به تفاوتهای زیست شناختی و کالبد شناختی و فیزیکی بدن اشاره دارد و جنسیت به تفاوتهای روان شناختی، اجتماعی و فرهنگی بین زنان و مردان مربوط میشود. در نظام اجتماعی، منابع، اموال و امتیازات بر اساس نقشهای جنسیتی که بر مبنای فرهنگی تعریف میشوند، تخصیص مییابد و جایگاه فرودست زنان از نظر دسترسی به منابع و امتیازات تعیین میشود. در حقیقت، فمینیسم واکنشی در برابر برداشت فرودستی طبیعی زنان و قشربندی اجتماعی مبتنی بر آن و گفتمان توجیه کننده آن بوده است و به تبیین آنچه ستم تاریخی بر زنان تلقی میشود و همچنین رفع آن تأکید دارد. با این حال در میان شاخههای گوناگون فمینیسم درباره چگونگی مفهومبندی و تبیین جنسیت و روابط اجتماعی مبتنی بر آن اختلاف نظر وجود دارد.
امروزه، زنگرایی در بعضی از کشورها به مرحله افراطی رسیده و حتی در کشورهای خارجی به صورت جنبشهای مبارزاتی در برابر ساختار اجتماعی و سیاسی، ظاهر شده است. این امر در ایران نیز مطرح گردیده است. به طور کلی، اساس مبارزههای فمینیستها این است که زنان به دلیل جنسیت، گرفتار تبعیض شدهاند ونیازهای مشخصی دارند که ارضا نشده است و برای دستیابی به حقوق اولیه و نیازهای اساسی باید تغییرهای بنیادی در نظام اجتماعی، اقتصادی و سیاسی فراهم آید.
همانطور که گذشت، فمینیسم در متن مکتبهای فکری لیبرالیسم، سوسیالیسم و مارکسیسم متولد گردید و فمینیستها به عنوان نمایندگان تفکر جدید و رادیکال با مقدمات اساسی و بنیادی ایسمهای موجود همراه شدند و عمده تفاوت و جدایی فمینیستها از یکدیگر، ناشی از انتخاب یکی از ایدئولوژیهای مرسوم است؛ ولی آنچه نقطه عطف فمینیسم به شمار میآید، خصوصیات مذکر برتر و مؤنث فروتر است و بیشتر برنامهها و تلاش این گروه جدید، آشکار نمودن این دوگانگیهاست. بر این اساس بعضیها، استراتژی مذکرمدارانه و تشویق زنان به گزینش صفاتی که جامعه به مردان نسبت داده است را اتخاذ کردهاند و بعضی دیگر، استراتژی مؤنثمدارانه را در پیش گرفتهاند. دامنه پراکندگی این استراتژی تا حد زیادی، تحت تأثیر اهمیت دادن فمینیستها به جنسیت و جنس در معانی جسمی و فرهنگی است.
در واقع، میتوان گفت مبنای نظری فمینیسم، مبتنی بر تقسیم ارزشها به زنانه و مردانه است.
این دیدگاهها، نوعی رابطه مبتنی بر تضاد و خصومت و رقابت بین دو جنس برقرار میکنند. در حقیقت، نظریه فمینیستی از دو منظر به مسائل زنان مینگرد:
1. نگرش آسیبشناسانه: در طول تاریخ و در متن این آسیبشناسی، بسیاری از نظریههای فمینیستی شکل میگیرد که مهمترین آنها، تفاوت «نابرابری» و «ستمگری» است که در روند آن فمینیستهای مارکسیست و لیبرالیست نگرش آسیبشناسانه خود را از زن بیان میکنند و هسته مرکزی این آسیبشناسی، نظام پدرشاهی است.
2. نگرش راه حلطلبانه: که مبتنی بر ارائه راهحلهای فمینیستهای مارکسیست و لیبرالیست، رادیکالیست، سوسیالیست برای رهایی زن از قیدهاینظام مردسالاری است. این روشها بر محور آزادی و بیقیدی زن نسبت به هرگونه توصیهای است که طبیعت و دین و ساختارهای جامعه و خانواده و روابط بین زن و مرد ارائه میدهد. در حقیقت، نقطه آسیبپذیر فمینیسم از همین جا شکل میگیرد؛ زیرا نقش مادری، همسری، روابط طبیعی جنسی و ساختار مذهب و خانواده را به عنوان نمودهای پدرشاهی و بیاعتبار معرفی میکند و همه ارزشهای جامعه و خانواده را نفی مینماید.
در میان نظریههای گوناگون فمینیستی، سه نظریه مهم و قابل توجه است که بر «تفاوت جنسی» و «نابرابری جنسی» و «ستمگری جنسی» تاکید دارد.
1. نظریه تفاوت جنسی: صاحبان این نظریه معتقدند جایگاه و تجربه زنان در بیشتر موقعیتها با جایگاه و تجربه مردان در همان موقعیتها برابر و مساوی نیست.
2. نظریه نابرابری جنسی: بر اساس این نظریه، نه تنها جایگاه زنان در موقعیت یکسان با مردان متفاوت است، که کمارزشتر نیز هست. ازاینرو، زنان در مقایسه با مردانی که جایگاه اجتماعی برابری دارند، منابع مادی، منزلت اجتماعی، قدرت و فرصتهای کمتری را نیز دارا هستند.
3. نظریه ستمگری جنسی: در این دیدگاه، زنان علاوه بر تفاوت و نابرابری جنسی، تحت ستم نیز قرار دارند؛ یعنی تحت انقیاد و تبعیت و بدرفتاری مردان به سر میبرند.
دیدگاه اول، متکی بر تفاوتهای جنسی درجنس زن و مرد در بدو تولد است و بر این اساس، زنان از کودکی تا پیری تفاوتهای بنیادی که پایه زیستشناختی دارد را طی میکنند. بنابراین، مسئولیتهای مادری و نقشهای همسری و توجه به حریم خصوصی خانه و خانواده را ناشی از تفاوتهای بنیادی زیستشناختی مردان و زنان میدانند.
در دیدگاه دوم (نابرابری جنسی)، با دو رهیافت فمینیستی لیبرال و فمینیستی مارکسیستی به تبیین نابرابری میپردازند. محور رهیافت لیبرالی در درجه اول تبعیض جنسی است. آنها معتقدند که تبعیض جنسی، سرشار از پیش داوریعادتها و باورهای تبعیضآمیز علیه زنان است و تبعیض جنسی باعث میشود که زنان از کودکی برای نقشهای پستتر به عنوان نمادهای اخلاق زنانه آماده شوند. به همین جهت، زنان همیشه در موقعیتی یکسان با مردان، در درجه دوم و پایینتر قرار میگیرند و دسته دیگر، سرچشمه این نابرابریها را در سازمان جامعه جستوجو میکنند و میگویند این تفاوتها ناشی از مسائل زیستشناختی یا شخصیتی نیست.
دیدگاه سوم، دیدگاه اکثر فمینیستهای معاصر است. در این دیدگاه، ستمگری جنسی بر پایه مردسالاری، اساس و بنیاد ساختارهای جامعه را تشکیل میدهد. بر این اساس، مردسالاری متکی بر ذاتی بودن تفاوتهای زیستشناختی است و مردان همواره به دلیل قدرت بیشتر در برآوردن نیازهای خود بر زنان اعمال قدرت مینمایند و هیچ علاقهای هم در کاهش کنترل خویش نشان نمیدهند. مردان، پیوسته خواهان تسلط بر زنان بودهاند و مردسالاری از این منظر، به عرصه سیاست و کار اقتصادی محدود نمیشود؛ بلکه تا قلمرو خصوصی خانواده هم ادامه مییابد. نظریهپردازان این دیدگاه، زنان را قربانیان صبور و مظلوم ستم چنین مردانی میدانند. نمایندگان این نظریه معتقدند که زنان باید خود را از شرایط و زمینههای ستمکشی آزاد سازند و دنیای جدیدی برای خود، جدای از دنیای مردان به وجود آورند تا به شالودههای اجتماعی معانی جدیدی ببخشند. بر همین اساس، وظیفه فمینیسم میدانند که زنان را برای چیره شدن بر ستمی که به آنها میرود و نیز رهایی از جنس دوم بودن، تشویق نمایند.
بر این اساس، تفاوت بیولوژیک، مبنای تفاوت اجتماعی و جنسیتی قرار میگیرد. به این ترتیب، جنس به تفاوتهای زیستشناختی و کالبدشناختی و فیزیکی بدن اشاره دارد و جنسیت به تفاوتهای روانشناختی، اجتماعی و فرهنگی بین زنان و مردان مربوط میشود. در نظام اجتماعی نیز، منابع، اموال وامتیازها بر اساس نقشهای جنسیتی که بر مبنای فرهنگی تعریف میشوند، تخصیص مییابد و جایگاه فرودست زنان از نظر دسترسی به منابع و امتیازات تعیین میشود.
در حقیقت، فمینیسم واکنشی در برابر برداشت فرودستی طبیعی زنان و قشربندی اجتماعی مبتنی بر آن و گفتمان توجیه کننده آن بوده است و به روشن نمودن آنچه ستم تاریخی بر زنان تلقی میشود و همچنین رفع آن، تاکید دارد؛ اما در میان شاخههای گوناگون فمینیسم، درباره چگونگی مفهوم بندی و توضیح جنسیت و روابط اجتماعی مبتنی بر آن اختلاف نظر وجود دارد.
رهیافتهای سه گانه بر اساس جنس و جنسیت
1. جنس، امری طبیعی است که در تعیین تمایز بیولوژیک و فیزیولوژیک میان زن و مرد مؤثر است. تفاوتهایی هم که در نقشها و ویژگیهای اجتماعی آنان وجود دارد، در نتیجه روندها و نهادهای اجتماعی، بهویژه تفاوت در فرایند اجتماعی شدن و جامعهپذیری است.
2. جنس، امری طبیعی است که تا حد زیادی در ویژگیها و نقشهای اجتماعی زن و مرد عامل تعیینکننده است و این تفاوتهای جوهری میان زنانو مردان به برتریاخلاقی و شناختی منجر میشود.
3. جنس و جنسیت هر دو مبتنی بر ساختههایی اجتماعی است و هویتهایی مانند زن و مرد به عنوان مقولاتی جوهری نفی میشود.
با توجه به این سه رهیافت، سه دیدگاه اساسی در جنبش فمینیسم وجود دارد:
بر اساس این نظریه، مردان و زنان باهم برابرند، نه متفاوت و نه متضاد. این گروهها برای حل مشکلات زنان، بر آموزش تاکید دارند و معتقدند فرودستی زنان در جامعه نتیجه سنتها، عرف، قوانین و عادات بشری است که فکر برابری ذاتی زن و مرد، آنان را به عرصه خصوصی رانده و مانع از دستیابی به موقعیت برابر با مردان در جامعه شده است. در این دیدگاه اگر تفاوتی در ویژگیهای شخصیتی زنان و مردان دیده میشود، نتیجه برخورد و تربیت نابرابر با زنهاست نه نابرابری ذاتی زنان و مردان. این گروه خواهان حق رأی سیاسی با استفاده از روشهای مسالمتآمیز و نفوذ در دولت و حکومت به منظور تحقق اهداف خود است.
بین سالهای 1920 ـ 1960 گرایشهای مختلفی در جنبش زنان شکل گرفت. در طی این دوره، گرایش عمده در جنبش زنان اصلاحهای اجتماعی است. برابری زن و مرد در اشتغال و استخدام و کاهش ساعت کار زنان و افزایش تأمین اجتماعی، جلوگیری و مخالفت با جنگ و مخالفت با کار کودکان، در دستور کار نهضتهای زنان این دوره است. احزاب سیاسی با توجه به این خواستهها سعی در جلب آرای زنان داشتند و به این ترتیب جنبشهای زنان علاوه بر حق رأی که به طور مستقیم در سیاست تأثیر داشت به طور غیرمستقیم نیز بر تغییر سیاست تأثیر گذاشتند.3
در دهه 1960 در آفریقا سازمان ملی زنان (N.O.W) و سایر گروههای زنان از راه تاکید بر حقوق برابر در زمینه کار، آزادی سقط جنین و تغییر قانون خانواده وطلاق و حقوق زنان همجنسخواه، مسائل زنان را از حاشیه مسائل سیاسی به مرکز سیاست آورد.
این گروه میگویند آنچه در نظریههای طرفداری از حقوق زنان به عنوان ویژگیهای ذاتی برای زنان و مردان فرض شده، در اصل، محصول شرایط تاریخی، اجتماعی و سیاسی جامعه خاصی است که آن را بر تمام جوامع تعمیم دادهاند. پس در کنار جنسیت، باید تفاوتهای نژادی، طبقاتی و قومی نیز مدنظر قرار گیرند و به زمینههای تاریخی و فرهنگی توجه شود. در کنار این تفاوتها، باید از سرایت دادن تجربههای گروههای خاص زنان به همه زنان و جوامع اجتناب کرد. به این ترتیب، جنبش زنان با مفهوم سابق، دیگر معنا ندارد. مشکلات زنان ممکن است تاریخی، جغرافیایی و معرفت شناختی باشد؛ در نتیجه خواهان تغییر در این موارد هستند.
هر یک از دیدگاهها با نفی سایر نظریهها، سعی در تثبیت خود داشتند که سبب به حاشیه راندن گروههایی از زنان فعال میشدند. طرفداران برابری با تاکید بر استانداردهای مردانه و برتری آن، خواهان همین استانداردها برای زنان بودند و اصرار داشتند که مانند مردان در عرصه اجتماعی و عمومی به این برتری دست یابند. در این صورت، حتی زنانی که آگاهانهخواهان نقشهای مادری و همسری و خانهداری بودند، به عنوان این که تحت سلطه پدرسالاری هستند به حاشیه رانده میشدند.
دیدگاههای اجتماعی در جنبش زنان، منجر به گسترش مبارزه علیه دولتها شد و اصلاح قوانین، زمینه نیل به برابری تلقی گردید. بنابراین، با حمایت این جنبشها، گرچه خدمات رفاهی و تامین اجتماعی از سوی دولت، با افزایش بار مالی همراه بود؛ ولی این اقدامها به بهبود شرایط زنان ـ که بیشتر از فرودستان جامعه بودند ـ کمک کرد.
فمینیستهای رادیکال با فرض خود مبنی بر نفوذ فراگیر پدرسالاری در همه عرصههای حیات اجتماعی، عملاً تجربه زنانی را که قرائت دیگری از موفقیتهای اجتماعی و شخصی داشتند، رد کرده و آنها را گرفتار خودآگاهی کاذب میدانستند. این گرایش در بین محافل آکادمیک نفوذ داشت و باعث جدایی در جنبشهای زنان و طرد اجتماعی آنان شد.4
هر یک از رهیافتهای نظری در جنبش طرفداری از حقوق زنان در مورد روابط پدرسالارانه، بصیرتهای مختلفی به زنان میدهد و راه را برای تغییرهای اجتماعی هموار میکند. پیآمدها و آثار مثبت و منفی نظریههای مختلف جنسیتی در جوامع مختلف و برای گروههای اجتماعی مختلف یکسان نبوده است. بنابراین، هرگونه تلاشی برای عمومی کردن آنها، حداقل به زیان برخی از گروههای زنان است.
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
1. از بخشی از فعالیتهای یدی آنان که امور خانهداری را بسیار دشوار کرده بود، کاسته شد و در نتیجه کارشان کمتر و بر ساعات بیکاریشان در خانه افزوده شد.
2. زنان طبقه پایین اجبارا در محیط کار و با حقوق کمتر به کار گرفته شدند و زنان طبقه متوسط و بالا به دلیل بیکاری، وارد فعالیتهای خیریه که روز به روز گسترش مییافت شدند. این فعالیتها تشکلهای جمعی وامکانات ساختاری ونهادهای لازم برای شکلگیری عمل اجتماعی را فراهم آورد. بهویژه حمایت نهادهای مذهبی از این فعالیتها در انباشت امکانات مالی برای شکلگیری نهضت زنان مؤثر بود.1
اولین نهضت زنان در اروپا با مفهوم حرکتهای خیابانی و غیرنهادی در اواخر نیمه اول قرن نوزدهم به ویژه دهه 1840 شکل گرفت. البته قبل از آن، زنان کارگر در انگلیس تشکلهایی داشتند و در انقلاب فرانسه زنان به عنوان مادر، همسر و خواهر، در حمایت از مردان در تظاهرات، به ویژه در شورش نان، مشارکت داشتند. در آمریکا طی سالهای 1830 ـ 1850 طرفداران حقوق زنان با گروههای طرفدار الغای بردگی ارتباط برقرار کردند و در یک گردهمایی مشترک به این نتیجه رسیدند که وضعیت زنان مثل بردههاست.
در نتیجه، مبارزات اجتماعی به سمت تغییر وضعیت زنان معطوف شد. اساسا اگر جنبش طرفداری از حقوق زنان عبارت از هر تلاش عملی و نظری برای ارتقای موقعیت زنان در جامعه و در مفهوم خاص عبارت از هر تلاشی برای ایجاد برابری سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و... بدانیم، در آن صورت قبل از قرن بیستم نیز نهضتهای زنان به صورت کمرنگتر وجود داشتهاند.
محور اصلی نظریه طرفداری از حقوق زنان، جنسیت و رابطه میان جنس و جنسیت است. اگر جنس (sex) به مجموعهای از ویژگیهای فیزیولوژیکی و بیولوژیکی تعریف شود، جنسیت، ویژگیهای اجتماعی مرتبط با تقسیمبندی مردانه و زنانه تلقی میشود. ارتباط این دو در طول تاریخ بشر در اکثر جوامع، امری طبیعی قلمداده شده است. زن به عنوان جنس مؤنث که قدرت بازآوری دارد، متفاوت با مرد و نقطه مقابل او تلقی شده است. علی القاعده به تناسب نقشهای متفاوتی هم که در زندگی اجتماعی دارند، زنان به عنوان مادر، موجوداتی احساساتی، پرعاطفه و باملاطفت، مناسب با ساحت حیات خصوصی و خانوادگی و مردان خردورز، ستیزهجو، منطقی و... متناسب با ساحت حیات عمومی و اجتماعی تلقی میشوند.2
بر این اساس، تفاوت بیولوژیک، مبنای تفاوت اجتماعی و جنسیتی قرار میگیرد. به این ترتیب، جنس به تفاوتهای زیست شناختی و کالبد شناختی و فیزیکی بدن اشاره دارد و جنسیت به تفاوتهای روان شناختی، اجتماعی و فرهنگی بین زنان و مردان مربوط میشود. در نظام اجتماعی، منابع، اموال و امتیازات بر اساس نقشهای جنسیتی که بر مبنای فرهنگی تعریف میشوند، تخصیص مییابد و جایگاه فرودست زنان از نظر دسترسی به منابع و امتیازات تعیین میشود. در حقیقت، فمینیسم واکنشی در برابر برداشت فرودستی طبیعی زنان و قشربندی اجتماعی مبتنی بر آن و گفتمان توجیه کننده آن بوده است و به تبیین آنچه ستم تاریخی بر زنان تلقی میشود و همچنین رفع آن تأکید دارد. با این حال در میان شاخههای گوناگون فمینیسم درباره چگونگی مفهومبندی و تبیین جنسیت و روابط اجتماعی مبتنی بر آن اختلاف نظر وجود دارد.
تحلیلی بر نگرشهای رایج فمینیستی
امروزه، زنگرایی در بعضی از کشورها به مرحله افراطی رسیده و حتی در کشورهای خارجی به صورت جنبشهای مبارزاتی در برابر ساختار اجتماعی و سیاسی، ظاهر شده است. این امر در ایران نیز مطرح گردیده است. به طور کلی، اساس مبارزههای فمینیستها این است که زنان به دلیل جنسیت، گرفتار تبعیض شدهاند ونیازهای مشخصی دارند که ارضا نشده است و برای دستیابی به حقوق اولیه و نیازهای اساسی باید تغییرهای بنیادی در نظام اجتماعی، اقتصادی و سیاسی فراهم آید.
همانطور که گذشت، فمینیسم در متن مکتبهای فکری لیبرالیسم، سوسیالیسم و مارکسیسم متولد گردید و فمینیستها به عنوان نمایندگان تفکر جدید و رادیکال با مقدمات اساسی و بنیادی ایسمهای موجود همراه شدند و عمده تفاوت و جدایی فمینیستها از یکدیگر، ناشی از انتخاب یکی از ایدئولوژیهای مرسوم است؛ ولی آنچه نقطه عطف فمینیسم به شمار میآید، خصوصیات مذکر برتر و مؤنث فروتر است و بیشتر برنامهها و تلاش این گروه جدید، آشکار نمودن این دوگانگیهاست. بر این اساس بعضیها، استراتژی مذکرمدارانه و تشویق زنان به گزینش صفاتی که جامعه به مردان نسبت داده است را اتخاذ کردهاند و بعضی دیگر، استراتژی مؤنثمدارانه را در پیش گرفتهاند. دامنه پراکندگی این استراتژی تا حد زیادی، تحت تأثیر اهمیت دادن فمینیستها به جنسیت و جنس در معانی جسمی و فرهنگی است.
در واقع، میتوان گفت مبنای نظری فمینیسم، مبتنی بر تقسیم ارزشها به زنانه و مردانه است.
این دیدگاهها، نوعی رابطه مبتنی بر تضاد و خصومت و رقابت بین دو جنس برقرار میکنند. در حقیقت، نظریه فمینیستی از دو منظر به مسائل زنان مینگرد:
1. نگرش آسیبشناسانه: در طول تاریخ و در متن این آسیبشناسی، بسیاری از نظریههای فمینیستی شکل میگیرد که مهمترین آنها، تفاوت «نابرابری» و «ستمگری» است که در روند آن فمینیستهای مارکسیست و لیبرالیست نگرش آسیبشناسانه خود را از زن بیان میکنند و هسته مرکزی این آسیبشناسی، نظام پدرشاهی است.
2. نگرش راه حلطلبانه: که مبتنی بر ارائه راهحلهای فمینیستهای مارکسیست و لیبرالیست، رادیکالیست، سوسیالیست برای رهایی زن از قیدهاینظام مردسالاری است. این روشها بر محور آزادی و بیقیدی زن نسبت به هرگونه توصیهای است که طبیعت و دین و ساختارهای جامعه و خانواده و روابط بین زن و مرد ارائه میدهد. در حقیقت، نقطه آسیبپذیر فمینیسم از همین جا شکل میگیرد؛ زیرا نقش مادری، همسری، روابط طبیعی جنسی و ساختار مذهب و خانواده را به عنوان نمودهای پدرشاهی و بیاعتبار معرفی میکند و همه ارزشهای جامعه و خانواده را نفی مینماید.
در میان نظریههای گوناگون فمینیستی، سه نظریه مهم و قابل توجه است که بر «تفاوت جنسی» و «نابرابری جنسی» و «ستمگری جنسی» تاکید دارد.
1. نظریه تفاوت جنسی: صاحبان این نظریه معتقدند جایگاه و تجربه زنان در بیشتر موقعیتها با جایگاه و تجربه مردان در همان موقعیتها برابر و مساوی نیست.
2. نظریه نابرابری جنسی: بر اساس این نظریه، نه تنها جایگاه زنان در موقعیت یکسان با مردان متفاوت است، که کمارزشتر نیز هست. ازاینرو، زنان در مقایسه با مردانی که جایگاه اجتماعی برابری دارند، منابع مادی، منزلت اجتماعی، قدرت و فرصتهای کمتری را نیز دارا هستند.
3. نظریه ستمگری جنسی: در این دیدگاه، زنان علاوه بر تفاوت و نابرابری جنسی، تحت ستم نیز قرار دارند؛ یعنی تحت انقیاد و تبعیت و بدرفتاری مردان به سر میبرند.
دیدگاه اول، متکی بر تفاوتهای جنسی درجنس زن و مرد در بدو تولد است و بر این اساس، زنان از کودکی تا پیری تفاوتهای بنیادی که پایه زیستشناختی دارد را طی میکنند. بنابراین، مسئولیتهای مادری و نقشهای همسری و توجه به حریم خصوصی خانه و خانواده را ناشی از تفاوتهای بنیادی زیستشناختی مردان و زنان میدانند.
در دیدگاه دوم (نابرابری جنسی)، با دو رهیافت فمینیستی لیبرال و فمینیستی مارکسیستی به تبیین نابرابری میپردازند. محور رهیافت لیبرالی در درجه اول تبعیض جنسی است. آنها معتقدند که تبعیض جنسی، سرشار از پیش داوریعادتها و باورهای تبعیضآمیز علیه زنان است و تبعیض جنسی باعث میشود که زنان از کودکی برای نقشهای پستتر به عنوان نمادهای اخلاق زنانه آماده شوند. به همین جهت، زنان همیشه در موقعیتی یکسان با مردان، در درجه دوم و پایینتر قرار میگیرند و دسته دیگر، سرچشمه این نابرابریها را در سازمان جامعه جستوجو میکنند و میگویند این تفاوتها ناشی از مسائل زیستشناختی یا شخصیتی نیست.
دیدگاه سوم، دیدگاه اکثر فمینیستهای معاصر است. در این دیدگاه، ستمگری جنسی بر پایه مردسالاری، اساس و بنیاد ساختارهای جامعه را تشکیل میدهد. بر این اساس، مردسالاری متکی بر ذاتی بودن تفاوتهای زیستشناختی است و مردان همواره به دلیل قدرت بیشتر در برآوردن نیازهای خود بر زنان اعمال قدرت مینمایند و هیچ علاقهای هم در کاهش کنترل خویش نشان نمیدهند. مردان، پیوسته خواهان تسلط بر زنان بودهاند و مردسالاری از این منظر، به عرصه سیاست و کار اقتصادی محدود نمیشود؛ بلکه تا قلمرو خصوصی خانواده هم ادامه مییابد. نظریهپردازان این دیدگاه، زنان را قربانیان صبور و مظلوم ستم چنین مردانی میدانند. نمایندگان این نظریه معتقدند که زنان باید خود را از شرایط و زمینههای ستمکشی آزاد سازند و دنیای جدیدی برای خود، جدای از دنیای مردان به وجود آورند تا به شالودههای اجتماعی معانی جدیدی ببخشند. بر همین اساس، وظیفه فمینیسم میدانند که زنان را برای چیره شدن بر ستمی که به آنها میرود و نیز رهایی از جنس دوم بودن، تشویق نمایند.
بر این اساس، تفاوت بیولوژیک، مبنای تفاوت اجتماعی و جنسیتی قرار میگیرد. به این ترتیب، جنس به تفاوتهای زیستشناختی و کالبدشناختی و فیزیکی بدن اشاره دارد و جنسیت به تفاوتهای روانشناختی، اجتماعی و فرهنگی بین زنان و مردان مربوط میشود. در نظام اجتماعی نیز، منابع، اموال وامتیازها بر اساس نقشهای جنسیتی که بر مبنای فرهنگی تعریف میشوند، تخصیص مییابد و جایگاه فرودست زنان از نظر دسترسی به منابع و امتیازات تعیین میشود.
در حقیقت، فمینیسم واکنشی در برابر برداشت فرودستی طبیعی زنان و قشربندی اجتماعی مبتنی بر آن و گفتمان توجیه کننده آن بوده است و به روشن نمودن آنچه ستم تاریخی بر زنان تلقی میشود و همچنین رفع آن، تاکید دارد؛ اما در میان شاخههای گوناگون فمینیسم، درباره چگونگی مفهوم بندی و توضیح جنسیت و روابط اجتماعی مبتنی بر آن اختلاف نظر وجود دارد.
رهیافتهای سه گانه بر اساس جنس و جنسیت
1. جنس، امری طبیعی است که در تعیین تمایز بیولوژیک و فیزیولوژیک میان زن و مرد مؤثر است. تفاوتهایی هم که در نقشها و ویژگیهای اجتماعی آنان وجود دارد، در نتیجه روندها و نهادهای اجتماعی، بهویژه تفاوت در فرایند اجتماعی شدن و جامعهپذیری است.
2. جنس، امری طبیعی است که تا حد زیادی در ویژگیها و نقشهای اجتماعی زن و مرد عامل تعیینکننده است و این تفاوتهای جوهری میان زنانو مردان به برتریاخلاقی و شناختی منجر میشود.
3. جنس و جنسیت هر دو مبتنی بر ساختههایی اجتماعی است و هویتهایی مانند زن و مرد به عنوان مقولاتی جوهری نفی میشود.
با توجه به این سه رهیافت، سه دیدگاه اساسی در جنبش فمینیسم وجود دارد:
الف) دیدگاه تساویگرا
بر اساس این نظریه، مردان و زنان باهم برابرند، نه متفاوت و نه متضاد. این گروهها برای حل مشکلات زنان، بر آموزش تاکید دارند و معتقدند فرودستی زنان در جامعه نتیجه سنتها، عرف، قوانین و عادات بشری است که فکر برابری ذاتی زن و مرد، آنان را به عرصه خصوصی رانده و مانع از دستیابی به موقعیت برابر با مردان در جامعه شده است. در این دیدگاه اگر تفاوتی در ویژگیهای شخصیتی زنان و مردان دیده میشود، نتیجه برخورد و تربیت نابرابر با زنهاست نه نابرابری ذاتی زنان و مردان. این گروه خواهان حق رأی سیاسی با استفاده از روشهای مسالمتآمیز و نفوذ در دولت و حکومت به منظور تحقق اهداف خود است.
ب) دیدگاه فمینیسم اجتماعی و رادیکال
بین سالهای 1920 ـ 1960 گرایشهای مختلفی در جنبش زنان شکل گرفت. در طی این دوره، گرایش عمده در جنبش زنان اصلاحهای اجتماعی است. برابری زن و مرد در اشتغال و استخدام و کاهش ساعت کار زنان و افزایش تأمین اجتماعی، جلوگیری و مخالفت با جنگ و مخالفت با کار کودکان، در دستور کار نهضتهای زنان این دوره است. احزاب سیاسی با توجه به این خواستهها سعی در جلب آرای زنان داشتند و به این ترتیب جنبشهای زنان علاوه بر حق رأی که به طور مستقیم در سیاست تأثیر داشت به طور غیرمستقیم نیز بر تغییر سیاست تأثیر گذاشتند.3
در دهه 1960 در آفریقا سازمان ملی زنان (N.O.W) و سایر گروههای زنان از راه تاکید بر حقوق برابر در زمینه کار، آزادی سقط جنین و تغییر قانون خانواده وطلاق و حقوق زنان همجنسخواه، مسائل زنان را از حاشیه مسائل سیاسی به مرکز سیاست آورد.
ج) دیدگاه نفی تفاوت جوهری
این گروه میگویند آنچه در نظریههای طرفداری از حقوق زنان به عنوان ویژگیهای ذاتی برای زنان و مردان فرض شده، در اصل، محصول شرایط تاریخی، اجتماعی و سیاسی جامعه خاصی است که آن را بر تمام جوامع تعمیم دادهاند. پس در کنار جنسیت، باید تفاوتهای نژادی، طبقاتی و قومی نیز مدنظر قرار گیرند و به زمینههای تاریخی و فرهنگی توجه شود. در کنار این تفاوتها، باید از سرایت دادن تجربههای گروههای خاص زنان به همه زنان و جوامع اجتناب کرد. به این ترتیب، جنبش زنان با مفهوم سابق، دیگر معنا ندارد. مشکلات زنان ممکن است تاریخی، جغرافیایی و معرفت شناختی باشد؛ در نتیجه خواهان تغییر در این موارد هستند.
هر یک از دیدگاهها با نفی سایر نظریهها، سعی در تثبیت خود داشتند که سبب به حاشیه راندن گروههایی از زنان فعال میشدند. طرفداران برابری با تاکید بر استانداردهای مردانه و برتری آن، خواهان همین استانداردها برای زنان بودند و اصرار داشتند که مانند مردان در عرصه اجتماعی و عمومی به این برتری دست یابند. در این صورت، حتی زنانی که آگاهانهخواهان نقشهای مادری و همسری و خانهداری بودند، به عنوان این که تحت سلطه پدرسالاری هستند به حاشیه رانده میشدند.
دیدگاههای اجتماعی در جنبش زنان، منجر به گسترش مبارزه علیه دولتها شد و اصلاح قوانین، زمینه نیل به برابری تلقی گردید. بنابراین، با حمایت این جنبشها، گرچه خدمات رفاهی و تامین اجتماعی از سوی دولت، با افزایش بار مالی همراه بود؛ ولی این اقدامها به بهبود شرایط زنان ـ که بیشتر از فرودستان جامعه بودند ـ کمک کرد.
فمینیستهای رادیکال با فرض خود مبنی بر نفوذ فراگیر پدرسالاری در همه عرصههای حیات اجتماعی، عملاً تجربه زنانی را که قرائت دیگری از موفقیتهای اجتماعی و شخصی داشتند، رد کرده و آنها را گرفتار خودآگاهی کاذب میدانستند. این گرایش در بین محافل آکادمیک نفوذ داشت و باعث جدایی در جنبشهای زنان و طرد اجتماعی آنان شد.4
هر یک از رهیافتهای نظری در جنبش طرفداری از حقوق زنان در مورد روابط پدرسالارانه، بصیرتهای مختلفی به زنان میدهد و راه را برای تغییرهای اجتماعی هموار میکند. پیآمدها و آثار مثبت و منفی نظریههای مختلف جنسیتی در جوامع مختلف و برای گروههای اجتماعی مختلف یکسان نبوده است. بنابراین، هرگونه تلاشی برای عمومی کردن آنها، حداقل به زیان برخی از گروههای زنان است.
پينوشتها:
1. تقى آزاد ارمکى، «مقاله تئورى جامعهشناختى دفاع از حقوق زنان»، کیهان فرهنگى، ش 1، سال 1371،
ص 16 و 20.2
2ـ همان، صص 188، 189، 200، 347 و 348.
3. آنتونى گیدنز، جامعهشناسى، ترجمه: منوچهر صبورى، تهران، نشر نى، چ 5، صص 188 و 189.
4. همان، ص 175.
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
/ج