خاطراتی از شهید آسمانی(3)
خاطرات اطرافيان شهيد عباس بابايي
مدتي بود که فرمانده پايگاه بوشهر، سرهنگ خلبان رضا سعيدي، بر اثر پروازهاي پي در پي دچار کمردرد شديدي شده و دکتر به او استراحت مطلق داده بود. تيمسار بالايي هفته اي دو سه روز براي پرواز بر فراز خليج فارس در بوشهر بود. لذا يک روز جهت ملاقات سرهنگ سعيدي به منزل ايشان رفتيم. به محض اينکه چشم سعيدي به ما افتاد، خوشحال شد و شروع کرد به احوالپرسي. سعيدي در رختخواب دراز کشيده بود و پسر کوچکش با حالتي افسرده بر بالين او نشسته بود.
گفت: خانمت که به اين اتاق نمي آيد؟
سعيدي گفت: براي چه؟
بابايي گفت: همين طور پرسيدم.
در همين اثنا خانم سعيدي با يک سيني چاي وارد شد. هنگام رفتن سعيدي به خانمش اشاره کرد که مي خواهيم تنها باشيم. پس از رفتن خانم سعيدي، بابايي با خيال راحت لباس بسيجي اش را که گرد و خاکي بود از تن بيرون آورد و با لهجه قزويني به پسر سعيدي گفت: بابا! نازنين پسر، مي آيي با من کشتي بگيري؟
سپس شروع کرد با آن پسر کشتي گرفتن. بعد با او اسلحه بازي و تيراندازي کرد. بابايي به پسر گفت:
بيا بنشين روي من ببين اسبت تند مي ره يا نه.
او پسر را بر دوش گرفته بود و سواري مي داد. سعيدي چند بار به شهيد بابايي گفت: عباس! بنشين اينقدر ما را خجالت نده. اين پسره بدعادت مي شه. بعد هم فردا مي خواهد از من کولي بگيرد.
عباس گفت: من دوست دارم به پسرت سوارکاري ياد بدهم.
و به پسرک گفت: بيا سوار شو. من اسب خوبي هستم.
آنگاه بنا کرد در اتاق دويدن. پسرک از اين کار خيلي خوشحال به نظر مي رسيد و عباس را رها نمي کرد. چند لحظه بعد دو بالش را برداشت يکي را به پسر سعيدي داد و يکي را خودش زير پاهايش گذاشت و از اين طرف اتاق به آن طرف، اسب دواني مي کردند. پس از يک ساعت که بابايي با او بازي کرد، پسرک از حالت افسردگي و کسالت بيرون آمده بود.
او خجالت کشيد و برگشت
همراه با تيمسار بابايي با يک وانت تويوتا به قرارگاه نيروي زميني در غرب کشور مي رفتيم. به نزديکي هاي قرارگاه که رسيديم در پيچ و خم کوه ها در هر صد قدم، دژباني ايستاده بود. بابايي به من گفت: «حسن جان ببين اين دژبان ها براي چه اينجا ايستاده اند». من نزديک يکي از آنها شيشه را پايين کشيدم و پرسيدم: «برادر براي چه اينجا ايستاده ايد». دژبان گفت: «گفته اند که تيمساري به نام بابايي مي آيد، دو ساعت است که ما را اينجا ميخ کرده اند تا حالا هم که نيامده، حال ما را هم گرفته». تيمسار با شنيدن اين صحبت ها ناراحت شد و گفت: «برادر فرمانده ات گفته اينجا بايستيد»؟ دژبان گفت: «آره ديگه، تو نميري تو اين آفتاب کلي ما را علاف کرده اند، ضد انقلاب ها هم اگر وقت گير بياورند سر ما را مي برند، اصلاً اينها بي خيالند، ما را همين طور اينجا کاشته اند». عباس گفت: «برادر از قول من به فرمانده ات بگو به فرمانده اش بگويد بابايي آمد خجالت کشيد و برگشت». سپس رو به من کرد و در حالي که عصباني به نظر مي رسيد گفت: «حسن دور بزن برگرديم». با ديدن اين صحنه احساس عجيبي به من دست داد.
به اتفاق تيمسار بالايي به فرودگاه اهواز رفتيم تا با هواپيماي ترابري سي130 که حامل مجرمين بود به تهران برويم. عباس در فرودگاه بر روي چمن ها نشست و به من گفت که بروم و مقدمات رفتمان را فراهم کنم. به داخل ستاد رفتم. مسئول ستاد وقتي فهميد با تيمسار بابايي آمده ام از من خواست تا او را به دفتر ستاد بياورم. وقتي بيرون آمدم ديدم بسيجي ها او را به کار گرفتند. با توجه به اينکه مي دانستم تازه از جبهه برگشته و نياز به استراحت دارد به افسر خلبان گفتم: «ايشان تيمسار بالايي هستند». آن خلبان با شنيدن اين جمله شگفت زده شد و بي درنگ نزد تيمسار رفت و ضمن عذرخواهي از او خواست تا به داخل هواپيما برود. من و تيمسار بابايي وارد هواپيما شديم و به پيشنهاد او در کنار در نشستيم. خلبان با خواهش و تمنا از بابايي تقاضا کرد تا به داخل کابين مخصوص خلبان برود. شهيد بابايي به ناچار به قسمت بالاي کابين هواپيما رفت و خلبان براي انجام کاري هواپيما را ترک کرد.
پس از چند دقيقه درجه دار مسئول داخل هواپيما وارد کابين شد، با مشاهده شهيد بابايي که با لباس بسيجي در کابين خلبانان نشسته بود چهره اش را درهم کشيد و با صداي بلند گفت: «چه کسي به تو گفته اينجا بيايي، بلند شو و برو پايين». بابايي بدون اينکه چيزي بگويد پايين آمد و در کنار من نشست. هواپيما که آماده پرواز شد خلبان به همراه گروه پروازي از در جلو هواپيما وارد شد و به محض ديدن تيمسار با اصرار دوباره، شهيد بابايي را به قسمت بالا برد. آن درجه دار پس از بستن در هواپيما وارد کابين شد و با ديدن عباس بر سر او فرياد کشيد: «باز هم که تو بالا رفتي مگر نگفتم جاي تو اينجا نيست، بيا رو پايين. اگر يک بار ديگر بيايي اينجا، مي زنم توي گوشت». هواپيما در داخل باند بود و خلبانان گوشي به گوش داشتند و چيزي نمي شنيدند. شهيد بابايي دوباره پايين آمدند، چند دقيقه بعد خلبان از طريق گوشي به درجه دار گفت: «از تيمسار پذيرايي کن». درجه دار پرسيد: «کدام تيمسار»؟ خلبان در حالي که برمي گشت تا پشت سر خود را ببيند گفت: «تيمسار بابايي که در عقب کابين نشسته بودند، کجا رفتند»؟ درجه دار با شگفتي پرسيد: «ايشان تيمسار بابايي بودند»! سپس ادامه اد: «قربان من که بدبخت شدم، بنده خدا را دو بار پايين کشاندم». درجه دار به طرف ما آمد و به حالت خبردار در مقابل شهيد بابايي ايستاد. صورتش را جلو برد و گفت: «تيمسار بزن تو گوشم، جون مادرت منو بزن من اشتباه کردم». شهيد بابايي گفت: «برادر من که هستم تا شما را بزنم». درجه دار گفت: «قربان خواهش مي کنم تشريف بياوريد بالا». عباس گفت: «همين جا خوب است». درجه دار آمد و کنار ما نشست. او تا تهران پيوسته مي گفت: «تيمسار من را ببخش. به علي مريدت شدم». و شهيد بابايي ساکت و آرام نشسته بود. صورتش گل انداخته بود و سرش همچنان پايين بود.
هديه آيت الله صدوقي به پايگاه اصفهان
يک شب همراه با عباس به قصد ديدار با آيت الله صدوقي از اصفهان به يزد مي رفتيم. پس از 4 ساعت رانندگي، سرانجام به يزد رسيديم و بي درنگ به منزل آيت الله صدوقي رفتيم. با کمال شگفتي ايشان را مقابل در منزل ديديم. عباس سلام کرد و خواست دست آقا را ببوسد که ايشان عباس را در آغوش گرفتند لحظاتي بعد سر عباس را بر روي سينه گذاشتند و گفتند: آقاي بابايي! مي دانستم که شما تشريف مي آوريد.
عباس گفت: حاج آقا ما خدمتگزار شما هستيم.
همگي به داخل منزل رفتيم، تعدادي از اطرافيان آيت الله صدوقي در داخل اتاق حضور داشتند. عباس با حاج آقا صحبت هاي زيادي کردند؛ ولي آن مقدار که من متوجه شدم صحبت درباره کارگران پايگاه و افراد بي بضاعت و نبودن بودجه کافي براي آنان بود. زمان خداحافظي که فرا رسيد، حاج آقا سوئيچ سرواري پيکان را در مقابل عباس گذاشتند و گفتند: اين هم مال شماست؛ گرچه در مقايسه با زحمات شما در طول جنگ ناقابل است.
عباس گفت: حاج آقا! ما اگر کاري کرده ايم وظيفه بوده؛ در ثاني من احتياج به ماشين ندارم.
آن زمان عباس يک ماشين دوج اوراق داشت که هر روز در تعميرگاه بود. حاج آقا گفتند: شنيده ام که خلبانان پايگاه ماشين گرفته اند؛ ولي شما نگرفته ايد. حالا من مي خاهم اين ماشين را به شما بدهم.
عباس گفت: نمي خواهم دست شما را رد کنم؛ ولي شما لطف بفرماييد و اين ماشين را به پايگاه هديه کنيد؛ آن وقت ما هم سوار آن خواهيم شد.
حاج آقا فرمودند: آقاي بابايي! پايگاه خودش سهميه ماشين دارد. اين ماشين براي شماست.
عباس در حالي که سر به زير انداخته بود، گفت: مرا ببخشيد؛ اگر ماشين را به پايگاه هديه کنيد من بيشتر خوشحال مي شوم.
حاج آقا گفتند: حالا که شما اصرار داريد، من اين ماشين را به پايگاه هديه مي کنم.
آجودانم گفت: «جناب سرهنگ! مش علي نقي پشت تلفن با شما کار دارد». با تعجب گفتم: «وصل کن». مش علي نقي يکي از کارگرهاي پايگاه بود. گوشي را که برداشتم صداي بابايي را شنيدم ايشان بعد از انتصاب به معاونت عمليات کل به تهران منتقل شده بود.
بعد از آن هر وقت با من کار داشت اسم يکي از کارگرها را مي گفت يک روز از او پرسيدم چرا اين کار را مي کني؟ گفت: «مي خواهم ببينم اگر کارگرا باهات کار داشته باشن جواب مي دي يا فقط به کسايي که درجه شون بالاتره جواب مي دي».
سرانجام پس از هماهنگي هاي اوليه هواپيما آماده پرواز شد. سوار بر جنگنده شديم و در ابتداي باند منتظر اجازه باند فرودگاه جهت پرواز مانديم. چند لحظه بعد آسمان نيلگون، هواپيما را در آغوش کشيد. عباس زير لب مي گفت: «پرواز کن. پرواز کن. امروز روز امتحان بزرگ اسماعيل است». وقتي جنگنده دل آسمان را شکافت، بابايي با زمزمه اي سوزناک مي خواند: «مسلم سلامت مي کند يا حسين يا حسين». با رسدين به هدفها صداي تيمسار در کابين پيچيد: «کليدهاي مهمات روشن، آماده شليک». چند لحظه بعد جهنمي از آتش در زير پاهاي ما برپا شد. در حال عبور از دشتي بسيار معمولي بوديم که تيمسار به من گفتند: «پايين را نگاه کن مثل بهشت است». بعد با صدايي بلند گفتند: «الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر». صداي مهيبي در کابين پيچيد و درد شديدي در پشت و بازوم احساس کردم، «لبيک، اللهم لبيک، لبيک لاشريک لک لبيک». و بعد از آن سکوت بود و صداي باد. هواپيما در حال سقوط بود، با تلاش بسيار آن را به حالت افقي درآوردم. با تمام نيرو فرياد مي زدم: «عباس، عباس جواب بده». اما جز صداي باد هيچ چيز به گوش نمي رسيد. به برج مراقبت اعلام وضعيت اضطراري کردم. با تماس چرخ ها به زمين هواپيما آتش گرفت اما ماموران آتش نشاني به سرعت آن را مهار کردند. خلبانان و پرسنل فرودگاه به سمت هواپيما مي دويدند. صداي موذن در بلندگوهاي پايگاه پيچيد، ظهر بود و عباس پر گشوده بود. همان روز در مکه عبدالمجيد طيب و خلبان دادپي در مکانها و زمانهاي مختلف عباس را ديدند که مشغول طواف و عبادت است در حالي که هيچ کدام نمي دانستند او ميهمان واقعي خوان خداست. بعدها اين مسئله موجب شگفتي همگان شد.
عباس هميشه عادت داشت تا گمنام باقي بماند. او از تشويق شهرت و مقام سخت گريزان بود. شايد اگر کسي با او برخورد مي کرد، خيلي زود به اين ويژگي اش پي مي برد.
زماني که عباس فرمانده پايگاه اصفهان بود يک روز، نامه اي از ستاد فرماندهي تهران رسيد. در نامه از ما خواسته بودند تا اسامي چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشويق و اعطاي اتومبيل به تهران بفرستيم. در پايان نامه نيز قيد شه بود که «اين هديه از جانب حضرت امام است». عباس نامه را که ديد سکوت کرد و هيچ نگفت. ما هم اسامي را تهيه کرديم و چون با روحيه او آشنا بوديم، با ترديد نام او را جزء اسامي در ليست نوشتم و مي دانستم که او اعتراض خواهد کرد. از آنجا که عباس پيوسته از جايي به جاي ديگر مي رفت و يا مشغول انجام پرواز بود، يک هفته طول کشيد تا توانستم فهرست اسامي را جهت امضا به او عرضه کنم. ايشان با نگاه به ليست و ديدن نام خود قبل از اينکه صحبت من تمام شود، رو به من کرد و با ناراحتي گفت: برادر عزيز! اين حق ديگران است؛ نه من.
گفتم: مگر شما بالاترين ساعت پروازي را نداريد؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل اين پايگاه خدمت نمي کنيد؟ مگر شما...؟
ولي مي دانستم هر چه بگويم فايده اي نخواهد داشت، سکوت کردم و بي آنکه چيزي بگويم، ليست اسامي را پيش رويش گذاشتم. روي اسم خود خط کشيد و نام يکي ديگر از خلبانان را نوشت و ليست را امضا کرد.
در حالي که اتاق را ترک مي کردم، با خود گفتم، اي کاش همه مثل او فکر مي کرديم.
پروازهاي «وضعيت اضطراري» (در اينگونه پروازها، هواپيماهاي مسلح با هشدار رادار مرزي با هواپيماهاي دشمن به مقابله مي پردازند) تمام شده بود. به همراه شهيد بابايي جهت استراحتي کوتاه در زير سايه هواپيما روي زمين نشسته بوديم. عباس که از پروازهاي پي در پي خستگي در چهره اش نمايان بود رو به من کرد و در حالي که به کارگري که در محل استقرار هواپيماهاي آماده مشغول نظافت بود، اشاره کرد، گفت: آقا رضا! آن کارگر را مي بيني. از خدا مي خواستم که به جاي آن کارگر بودم و آنجا را جارو مي کردم.
من از اين گفته دلگير شدم و گفتم: چرا چنين آروزويي مي کني؟ شما که الآن فرماندهي پايگاه را به عهده داري و اين مسئوليت سنگيني است. در ثاني شما شايستگي ارتقاء به پست هاي بالاتر در نيروي هوايي را نيز داريد.
شهيد بابايي در حالي که چهره از من برگرفته بود و با نگاه نافذش به آسمان مي نگريست، گفت: نه اينکه از شغلم ناراحتم؛ ولي اگر کارگر ساده بودم، مسئوليتم در نزد خدا کمتر بود. حالا که فرمانده پايگاه هستم، هر کجا حادثه اي رخ دهد فکر مي کنم، شايد، کوتاهي من باعث به وجود آمدن آن بوده است؛ به همين خاطر است که آرزو مي کنم، کاش به جاي آن کارگر ساده بودم.
عمليات والفجر8 بود. نيروهاي ايراني توانسته بودند خودشان را با سرعت به آن طرف اروند رود برسانند. اما بلافاصله با ضد حمله سنگين عراق مواجه شدند. درگيري شديدي بين نيروها درگرفت و اين وضعيت يک هفته ادامه داشت. اوضاع خوب نبود. هر لحظه بر حجم آتش نيروهاي عراقي افزوده مي شد.
از قرارگاه زميني شهيد همت درخواست کمک شد. آنها از نيروي هوايي خواستند تا هواپيما بفرستد. باران شديدي مي باريد. شهيد بابايي (مسئول عمليات نيروي هوايي) با اين درخواست مخالف بود و اجازه پرواز نمي داد. مي گفت: احتمال اينکه هواپيما در اين شرايط جوي سانحه ببيند خيلي زياد است. نمي توانيم چنين خطري را بپذيريم.
آن روز من به همراه شهيد اردستاني در کنار شهيد بابايي در پايگاه اميديه بوديم. اردستاني از بابايي خواست تا براي کمک اعزام شود ولي او اجازه نداد. اوضاع عجيبي بود. هر لحظه بر شدت درخواست کمک افزوده مي شد. تا اينکه با اصرار مصطفي، بالاخره شهيد بابايي اجازه مأموريت داد.
دقايقي بعد بلافاصله هواپيما از روي باند بلند شد. دقيقاً يادم هست که شهيد بابايي با پاي برهنه دويد وسط رمپ پروازي و بلند شدن هواپيما را تماشا کرد. وقتي هواپيما اوج گرفت شهيد بابايي همان جا زير باران نشست در حالي که دائم زير لب مي گفت: «مصطفي از دست رفت».
بيست دقيقه بعد صداي هواپيما در پايگاه پيچيد. عمليات انجام شده بود. وقتي مصطفي از هواپيما پياده شد، عباس به طرفش دويد و در حالي که همديگر را بغل مي کردند به مصطفي گفت: «آخر کار خودت را کردي؟ حالا بگو ببينم عمليات چطور بود». مصطفي هم گفت: «بهتر از اين نمي شد، محل با موفقيت بمباران شد».
قبل از پيروزي انقلاب در پايگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان «اف14» خدمت مي کردم. در آن زمان عباس به عنوان يکي از خلبانان شکاري، جزء گردان ما بود. در ميان خلبانان، من بيش از همه به عباس نزديک بودم. شايد دليل اين نزديکي فضيلت ها و تقوايي بود که علي رغم محيط فاسد آن روز در وجود او بود و اين ويژگي عباس، او را در نظر من يک شخصيت دوست داشتني جلوه مي داد.
يک روز از ستاد فرماندهي دستور داده شد تا 2 دسته 15 فروندي هواپيماي «اف14» در يک مانور هوايي به مناسبت روز 24 اسفند شرکت کنند. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگي هاي لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمديم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز مي کرد. بايد بگويم که رژه در حضور شاه برگزار مي شد.
از شروع پرواز چند دقيقه اي مي گذشت و ما در حال نزديک شدن به فضاي جايگاه بوديم. آرايش هواپيماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جايگاه در انتظار ما بر فراز جايگاه بودند که ناگهان صداي عباس در راديو پيچيد. او گفت: من در وضع عادي نيستم. نمي توانم دسته را همراهي کنم.
مضطربانه پرسيدم: چه مشکلي پيش آمده؟
گفت: سيستم هيدروليک هواپيما از کار افتاده است. مي خواهم از دسته جدا شوم و بايد به برج مراقبت اعلام وضعيت اضطراري کنم.
من فقط گفتم: شنيدم تمام.
در اين لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوري کرد و در جهت مخالف دسته هاي پروازي، به سمت باند رفت. آن لحظه آرايش هواپيماها درهم ريخت و باعث درهم پاشيدن مراسم شد. پس از انجام پرواز به پايگاه برگشتيم. يک پرسش ذهن مرا به خود مشغول کرده بود که با توجه به اينکه سيستم هيدروليک در جنگنده «اف14» دوبله است، چرا عباس از سيستم دوم استفاده نکرده است.
فرمانده پايگاه مرا تحت فشار قرار داد که درباره اعلام «وضع اضطراري» عباس اظهارنظر کنم. من پاسخ دادم که وقتي هواپيما در هوا دچار اشکال يا نقص فني مي شود، در آن لحظه تصميم گيرنده خلبان است؛ بنابراين او بايد تصميم بگيرد که فرود بيايد يا به پرواز خود ادامه دهد. البته اين نظر براي خودم قابل قبول نبود؛ ولي با توجه به علاقه اي که به عباس داشتم و تا حدودي از هدف او آگاه بودم بر روي اين مضووع سرپوش گذاشتم. حال اينکه او مي توانست با استفاده از سيستم دوم به راحتي پرواز را تا پايان ادامه دهد. سپس به طور کتبي و رسماً به مسئولان اعلام کردم که تصميم بابايي مبني بر فرود، در آن لحظه کاملاً منطقي بوده و سرپيچي از فرمان محسوب نمي شود. چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عمليات، عباس را ديدم. او در حالي که به من اداي احترام مي کرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هيچ نگفت؛ ولي در عمق چشمانش خواندم که مي گفت: «متشکرم».
بعدها حدسم به يقين تبديل شد و دانستم که عباس در آن روز نمي خواست رژه انجام شود و در حقيقت عمل او در آن روز يک حرکت انقلابي و پروازش يک پرواز انقلابي بود.
شهيد بابايي بيشتر وقت ها سرش را با نمره4، ماشين مي کرد و لباس بسيجي مي پوشيد. اين موضوع علاوه بر وضعيت ظاهري و نوع لباسي که به تن مي کرد، باعث مي شد که ما در راه بندهاي مناطق با مشکل مواجه شويم؛ زيرا معمولاً نام يک سرهنگ شکل و شمايل خاصي را در ذهن عامه مردم القا مي کند. بالعکس من با لباس کار آمريکايي و عينک خلباني براي اينکه در راه بندها بدون معطي عبور کنيم خود را سرهنگ بابايي معرفي مي کردم و شهيد بابايي هم واکنشي نشان نمي داد.
يک روز در طول مسيري که با هم مي رفتيم، ايشان به طور خصوصي راجع به طرز لباس پوشيدن من صحبت کرد و گفت: «اين لباس هاي آمريکايي که شما به تن مي کنيد، معنويت جبهه را به هم مي زند».
من در پاسخ گفتم: «من به لباس شيک پوشيدن علاقه دارم. حالا مي خواهم بپرسم که چرا شما سرتان را هميشه ماشين مي کنيد. آخر حيف نيست که اين موهاي مجعد و زيبا را مي تراشيد. ناسلامتي شما جوان هستيد».
ايشان سکوت کردند و چيزي نگفتند. آن روز گذشت. در يکي از روزها که در منطقه عملياتي بوديم، من پس از خواندن نماز صبح به جلو آينه رفتم و شروع کردم به شانه زدن موهايم. با توجه به بلند بودن موهايم، اين عمل مدتي طول کشيد؛ تا اينکه صداي خنده آهسته اي مرا به خود آورد. ديدم شهيد بابايي است که در کنار سوله دراز کشيده است. او از جايي که خوابيده بود نيم خيز شده و به من نگاه مي کرد. بابايي گفت: «مي خواهي من يکي از دلايل تراشيدن سرم را برايت بگويم؟ من الآن يک ربع تمام است که مي بينم جلو آينه ايستاده اي و موهايت را چپ و راست مي کني. مي داني که زير هر تار مويت يک شيطان خوابيده؟ غرور اين موها، تو را در جلو آينه نگه داشته و فکر مي کني که اگر موهايت را به طرف چپ شانه کني خوش تيپ تر مي شوي و يا بالعکس؛ ولي من سرم را تراشيده ام و يک قيافه معمولي به خود گرفته ام. قيافه معمولي هم هيچ وقت انسان را مغرور نمي کند». من ديگر حرفي براي گفتن نداشتم. از صحبت هاي او دريافتم که چقدر با نفسش مبارزه کرده و به همين خاطر انسان کاملي شده است.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
بازي با بچه ها
مدتي بود که فرمانده پايگاه بوشهر، سرهنگ خلبان رضا سعيدي، بر اثر پروازهاي پي در پي دچار کمردرد شديدي شده و دکتر به او استراحت مطلق داده بود. تيمسار بالايي هفته اي دو سه روز براي پرواز بر فراز خليج فارس در بوشهر بود. لذا يک روز جهت ملاقات سرهنگ سعيدي به منزل ايشان رفتيم. به محض اينکه چشم سعيدي به ما افتاد، خوشحال شد و شروع کرد به احوالپرسي. سعيدي در رختخواب دراز کشيده بود و پسر کوچکش با حالتي افسرده بر بالين او نشسته بود.
گفت: خانمت که به اين اتاق نمي آيد؟
سعيدي گفت: براي چه؟
بابايي گفت: همين طور پرسيدم.
در همين اثنا خانم سعيدي با يک سيني چاي وارد شد. هنگام رفتن سعيدي به خانمش اشاره کرد که مي خواهيم تنها باشيم. پس از رفتن خانم سعيدي، بابايي با خيال راحت لباس بسيجي اش را که گرد و خاکي بود از تن بيرون آورد و با لهجه قزويني به پسر سعيدي گفت: بابا! نازنين پسر، مي آيي با من کشتي بگيري؟
سپس شروع کرد با آن پسر کشتي گرفتن. بعد با او اسلحه بازي و تيراندازي کرد. بابايي به پسر گفت:
بيا بنشين روي من ببين اسبت تند مي ره يا نه.
او پسر را بر دوش گرفته بود و سواري مي داد. سعيدي چند بار به شهيد بابايي گفت: عباس! بنشين اينقدر ما را خجالت نده. اين پسره بدعادت مي شه. بعد هم فردا مي خواهد از من کولي بگيرد.
عباس گفت: من دوست دارم به پسرت سوارکاري ياد بدهم.
و به پسرک گفت: بيا سوار شو. من اسب خوبي هستم.
آنگاه بنا کرد در اتاق دويدن. پسرک از اين کار خيلي خوشحال به نظر مي رسيد و عباس را رها نمي کرد. چند لحظه بعد دو بالش را برداشت يکي را به پسر سعيدي داد و يکي را خودش زير پاهايش گذاشت و از اين طرف اتاق به آن طرف، اسب دواني مي کردند. پس از يک ساعت که بابايي با او بازي کرد، پسرک از حالت افسردگي و کسالت بيرون آمده بود.
او خجالت کشيد و برگشت
همراه با تيمسار بابايي با يک وانت تويوتا به قرارگاه نيروي زميني در غرب کشور مي رفتيم. به نزديکي هاي قرارگاه که رسيديم در پيچ و خم کوه ها در هر صد قدم، دژباني ايستاده بود. بابايي به من گفت: «حسن جان ببين اين دژبان ها براي چه اينجا ايستاده اند». من نزديک يکي از آنها شيشه را پايين کشيدم و پرسيدم: «برادر براي چه اينجا ايستاده ايد». دژبان گفت: «گفته اند که تيمساري به نام بابايي مي آيد، دو ساعت است که ما را اينجا ميخ کرده اند تا حالا هم که نيامده، حال ما را هم گرفته». تيمسار با شنيدن اين صحبت ها ناراحت شد و گفت: «برادر فرمانده ات گفته اينجا بايستيد»؟ دژبان گفت: «آره ديگه، تو نميري تو اين آفتاب کلي ما را علاف کرده اند، ضد انقلاب ها هم اگر وقت گير بياورند سر ما را مي برند، اصلاً اينها بي خيالند، ما را همين طور اينجا کاشته اند». عباس گفت: «برادر از قول من به فرمانده ات بگو به فرمانده اش بگويد بابايي آمد خجالت کشيد و برگشت». سپس رو به من کرد و در حالي که عصباني به نظر مي رسيد گفت: «حسن دور بزن برگرديم». با ديدن اين صحنه احساس عجيبي به من دست داد.
مظهر تواضع
به اتفاق تيمسار بالايي به فرودگاه اهواز رفتيم تا با هواپيماي ترابري سي130 که حامل مجرمين بود به تهران برويم. عباس در فرودگاه بر روي چمن ها نشست و به من گفت که بروم و مقدمات رفتمان را فراهم کنم. به داخل ستاد رفتم. مسئول ستاد وقتي فهميد با تيمسار بابايي آمده ام از من خواست تا او را به دفتر ستاد بياورم. وقتي بيرون آمدم ديدم بسيجي ها او را به کار گرفتند. با توجه به اينکه مي دانستم تازه از جبهه برگشته و نياز به استراحت دارد به افسر خلبان گفتم: «ايشان تيمسار بالايي هستند». آن خلبان با شنيدن اين جمله شگفت زده شد و بي درنگ نزد تيمسار رفت و ضمن عذرخواهي از او خواست تا به داخل هواپيما برود. من و تيمسار بابايي وارد هواپيما شديم و به پيشنهاد او در کنار در نشستيم. خلبان با خواهش و تمنا از بابايي تقاضا کرد تا به داخل کابين مخصوص خلبان برود. شهيد بابايي به ناچار به قسمت بالاي کابين هواپيما رفت و خلبان براي انجام کاري هواپيما را ترک کرد.
پس از چند دقيقه درجه دار مسئول داخل هواپيما وارد کابين شد، با مشاهده شهيد بابايي که با لباس بسيجي در کابين خلبانان نشسته بود چهره اش را درهم کشيد و با صداي بلند گفت: «چه کسي به تو گفته اينجا بيايي، بلند شو و برو پايين». بابايي بدون اينکه چيزي بگويد پايين آمد و در کنار من نشست. هواپيما که آماده پرواز شد خلبان به همراه گروه پروازي از در جلو هواپيما وارد شد و به محض ديدن تيمسار با اصرار دوباره، شهيد بابايي را به قسمت بالا برد. آن درجه دار پس از بستن در هواپيما وارد کابين شد و با ديدن عباس بر سر او فرياد کشيد: «باز هم که تو بالا رفتي مگر نگفتم جاي تو اينجا نيست، بيا رو پايين. اگر يک بار ديگر بيايي اينجا، مي زنم توي گوشت». هواپيما در داخل باند بود و خلبانان گوشي به گوش داشتند و چيزي نمي شنيدند. شهيد بابايي دوباره پايين آمدند، چند دقيقه بعد خلبان از طريق گوشي به درجه دار گفت: «از تيمسار پذيرايي کن». درجه دار پرسيد: «کدام تيمسار»؟ خلبان در حالي که برمي گشت تا پشت سر خود را ببيند گفت: «تيمسار بابايي که در عقب کابين نشسته بودند، کجا رفتند»؟ درجه دار با شگفتي پرسيد: «ايشان تيمسار بابايي بودند»! سپس ادامه اد: «قربان من که بدبخت شدم، بنده خدا را دو بار پايين کشاندم». درجه دار به طرف ما آمد و به حالت خبردار در مقابل شهيد بابايي ايستاد. صورتش را جلو برد و گفت: «تيمسار بزن تو گوشم، جون مادرت منو بزن من اشتباه کردم». شهيد بابايي گفت: «برادر من که هستم تا شما را بزنم». درجه دار گفت: «قربان خواهش مي کنم تشريف بياوريد بالا». عباس گفت: «همين جا خوب است». درجه دار آمد و کنار ما نشست. او تا تهران پيوسته مي گفت: «تيمسار من را ببخش. به علي مريدت شدم». و شهيد بابايي ساکت و آرام نشسته بود. صورتش گل انداخته بود و سرش همچنان پايين بود.
هديه آيت الله صدوقي به پايگاه اصفهان
يک شب همراه با عباس به قصد ديدار با آيت الله صدوقي از اصفهان به يزد مي رفتيم. پس از 4 ساعت رانندگي، سرانجام به يزد رسيديم و بي درنگ به منزل آيت الله صدوقي رفتيم. با کمال شگفتي ايشان را مقابل در منزل ديديم. عباس سلام کرد و خواست دست آقا را ببوسد که ايشان عباس را در آغوش گرفتند لحظاتي بعد سر عباس را بر روي سينه گذاشتند و گفتند: آقاي بابايي! مي دانستم که شما تشريف مي آوريد.
عباس گفت: حاج آقا ما خدمتگزار شما هستيم.
همگي به داخل منزل رفتيم، تعدادي از اطرافيان آيت الله صدوقي در داخل اتاق حضور داشتند. عباس با حاج آقا صحبت هاي زيادي کردند؛ ولي آن مقدار که من متوجه شدم صحبت درباره کارگران پايگاه و افراد بي بضاعت و نبودن بودجه کافي براي آنان بود. زمان خداحافظي که فرا رسيد، حاج آقا سوئيچ سرواري پيکان را در مقابل عباس گذاشتند و گفتند: اين هم مال شماست؛ گرچه در مقايسه با زحمات شما در طول جنگ ناقابل است.
عباس گفت: حاج آقا! ما اگر کاري کرده ايم وظيفه بوده؛ در ثاني من احتياج به ماشين ندارم.
آن زمان عباس يک ماشين دوج اوراق داشت که هر روز در تعميرگاه بود. حاج آقا گفتند: شنيده ام که خلبانان پايگاه ماشين گرفته اند؛ ولي شما نگرفته ايد. حالا من مي خاهم اين ماشين را به شما بدهم.
عباس گفت: نمي خواهم دست شما را رد کنم؛ ولي شما لطف بفرماييد و اين ماشين را به پايگاه هديه کنيد؛ آن وقت ما هم سوار آن خواهيم شد.
حاج آقا فرمودند: آقاي بابايي! پايگاه خودش سهميه ماشين دارد. اين ماشين براي شماست.
عباس در حالي که سر به زير انداخته بود، گفت: مرا ببخشيد؛ اگر ماشين را به پايگاه هديه کنيد من بيشتر خوشحال مي شوم.
حاج آقا گفتند: حالا که شما اصرار داريد، من اين ماشين را به پايگاه هديه مي کنم.
مش علي نقي
آجودانم گفت: «جناب سرهنگ! مش علي نقي پشت تلفن با شما کار دارد». با تعجب گفتم: «وصل کن». مش علي نقي يکي از کارگرهاي پايگاه بود. گوشي را که برداشتم صداي بابايي را شنيدم ايشان بعد از انتصاب به معاونت عمليات کل به تهران منتقل شده بود.
بعد از آن هر وقت با من کار داشت اسم يکي از کارگرها را مي گفت يک روز از او پرسيدم چرا اين کار را مي کني؟ گفت: «مي خواهم ببينم اگر کارگرا باهات کار داشته باشن جواب مي دي يا فقط به کسايي که درجه شون بالاتره جواب مي دي».
آخرين پرواز
سرانجام پس از هماهنگي هاي اوليه هواپيما آماده پرواز شد. سوار بر جنگنده شديم و در ابتداي باند منتظر اجازه باند فرودگاه جهت پرواز مانديم. چند لحظه بعد آسمان نيلگون، هواپيما را در آغوش کشيد. عباس زير لب مي گفت: «پرواز کن. پرواز کن. امروز روز امتحان بزرگ اسماعيل است». وقتي جنگنده دل آسمان را شکافت، بابايي با زمزمه اي سوزناک مي خواند: «مسلم سلامت مي کند يا حسين يا حسين». با رسدين به هدفها صداي تيمسار در کابين پيچيد: «کليدهاي مهمات روشن، آماده شليک». چند لحظه بعد جهنمي از آتش در زير پاهاي ما برپا شد. در حال عبور از دشتي بسيار معمولي بوديم که تيمسار به من گفتند: «پايين را نگاه کن مثل بهشت است». بعد با صدايي بلند گفتند: «الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر». صداي مهيبي در کابين پيچيد و درد شديدي در پشت و بازوم احساس کردم، «لبيک، اللهم لبيک، لبيک لاشريک لک لبيک». و بعد از آن سکوت بود و صداي باد. هواپيما در حال سقوط بود، با تلاش بسيار آن را به حالت افقي درآوردم. با تمام نيرو فرياد مي زدم: «عباس، عباس جواب بده». اما جز صداي باد هيچ چيز به گوش نمي رسيد. به برج مراقبت اعلام وضعيت اضطراري کردم. با تماس چرخ ها به زمين هواپيما آتش گرفت اما ماموران آتش نشاني به سرعت آن را مهار کردند. خلبانان و پرسنل فرودگاه به سمت هواپيما مي دويدند. صداي موذن در بلندگوهاي پايگاه پيچيد، ظهر بود و عباس پر گشوده بود. همان روز در مکه عبدالمجيد طيب و خلبان دادپي در مکانها و زمانهاي مختلف عباس را ديدند که مشغول طواف و عبادت است در حالي که هيچ کدام نمي دانستند او ميهمان واقعي خوان خداست. بعدها اين مسئله موجب شگفتي همگان شد.
اي کاش همه مثل او فکر مي کرديم!
عباس هميشه عادت داشت تا گمنام باقي بماند. او از تشويق شهرت و مقام سخت گريزان بود. شايد اگر کسي با او برخورد مي کرد، خيلي زود به اين ويژگي اش پي مي برد.
زماني که عباس فرمانده پايگاه اصفهان بود يک روز، نامه اي از ستاد فرماندهي تهران رسيد. در نامه از ما خواسته بودند تا اسامي چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشويق و اعطاي اتومبيل به تهران بفرستيم. در پايان نامه نيز قيد شه بود که «اين هديه از جانب حضرت امام است». عباس نامه را که ديد سکوت کرد و هيچ نگفت. ما هم اسامي را تهيه کرديم و چون با روحيه او آشنا بوديم، با ترديد نام او را جزء اسامي در ليست نوشتم و مي دانستم که او اعتراض خواهد کرد. از آنجا که عباس پيوسته از جايي به جاي ديگر مي رفت و يا مشغول انجام پرواز بود، يک هفته طول کشيد تا توانستم فهرست اسامي را جهت امضا به او عرضه کنم. ايشان با نگاه به ليست و ديدن نام خود قبل از اينکه صحبت من تمام شود، رو به من کرد و با ناراحتي گفت: برادر عزيز! اين حق ديگران است؛ نه من.
گفتم: مگر شما بالاترين ساعت پروازي را نداريد؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل اين پايگاه خدمت نمي کنيد؟ مگر شما...؟
ولي مي دانستم هر چه بگويم فايده اي نخواهد داشت، سکوت کردم و بي آنکه چيزي بگويم، ليست اسامي را پيش رويش گذاشتم. روي اسم خود خط کشيد و نام يکي ديگر از خلبانان را نوشت و ليست را امضا کرد.
در حالي که اتاق را ترک مي کردم، با خود گفتم، اي کاش همه مثل او فکر مي کرديم.
اي کاش به جاي آن کارگر بودم
پروازهاي «وضعيت اضطراري» (در اينگونه پروازها، هواپيماهاي مسلح با هشدار رادار مرزي با هواپيماهاي دشمن به مقابله مي پردازند) تمام شده بود. به همراه شهيد بابايي جهت استراحتي کوتاه در زير سايه هواپيما روي زمين نشسته بوديم. عباس که از پروازهاي پي در پي خستگي در چهره اش نمايان بود رو به من کرد و در حالي که به کارگري که در محل استقرار هواپيماهاي آماده مشغول نظافت بود، اشاره کرد، گفت: آقا رضا! آن کارگر را مي بيني. از خدا مي خواستم که به جاي آن کارگر بودم و آنجا را جارو مي کردم.
من از اين گفته دلگير شدم و گفتم: چرا چنين آروزويي مي کني؟ شما که الآن فرماندهي پايگاه را به عهده داري و اين مسئوليت سنگيني است. در ثاني شما شايستگي ارتقاء به پست هاي بالاتر در نيروي هوايي را نيز داريد.
شهيد بابايي در حالي که چهره از من برگرفته بود و با نگاه نافذش به آسمان مي نگريست، گفت: نه اينکه از شغلم ناراحتم؛ ولي اگر کارگر ساده بودم، مسئوليتم در نزد خدا کمتر بود. حالا که فرمانده پايگاه هستم، هر کجا حادثه اي رخ دهد فکر مي کنم، شايد، کوتاهي من باعث به وجود آمدن آن بوده است؛ به همين خاطر است که آرزو مي کنم، کاش به جاي آن کارگر ساده بودم.
با پاي پياده
عمليات والفجر8 بود. نيروهاي ايراني توانسته بودند خودشان را با سرعت به آن طرف اروند رود برسانند. اما بلافاصله با ضد حمله سنگين عراق مواجه شدند. درگيري شديدي بين نيروها درگرفت و اين وضعيت يک هفته ادامه داشت. اوضاع خوب نبود. هر لحظه بر حجم آتش نيروهاي عراقي افزوده مي شد.
از قرارگاه زميني شهيد همت درخواست کمک شد. آنها از نيروي هوايي خواستند تا هواپيما بفرستد. باران شديدي مي باريد. شهيد بابايي (مسئول عمليات نيروي هوايي) با اين درخواست مخالف بود و اجازه پرواز نمي داد. مي گفت: احتمال اينکه هواپيما در اين شرايط جوي سانحه ببيند خيلي زياد است. نمي توانيم چنين خطري را بپذيريم.
آن روز من به همراه شهيد اردستاني در کنار شهيد بابايي در پايگاه اميديه بوديم. اردستاني از بابايي خواست تا براي کمک اعزام شود ولي او اجازه نداد. اوضاع عجيبي بود. هر لحظه بر شدت درخواست کمک افزوده مي شد. تا اينکه با اصرار مصطفي، بالاخره شهيد بابايي اجازه مأموريت داد.
دقايقي بعد بلافاصله هواپيما از روي باند بلند شد. دقيقاً يادم هست که شهيد بابايي با پاي برهنه دويد وسط رمپ پروازي و بلند شدن هواپيما را تماشا کرد. وقتي هواپيما اوج گرفت شهيد بابايي همان جا زير باران نشست در حالي که دائم زير لب مي گفت: «مصطفي از دست رفت».
بيست دقيقه بعد صداي هواپيما در پايگاه پيچيد. عمليات انجام شده بود. وقتي مصطفي از هواپيما پياده شد، عباس به طرفش دويد و در حالي که همديگر را بغل مي کردند به مصطفي گفت: «آخر کار خودت را کردي؟ حالا بگو ببينم عمليات چطور بود». مصطفي هم گفت: «بهتر از اين نمي شد، محل با موفقيت بمباران شد».
پرواز انقلابي
قبل از پيروزي انقلاب در پايگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان «اف14» خدمت مي کردم. در آن زمان عباس به عنوان يکي از خلبانان شکاري، جزء گردان ما بود. در ميان خلبانان، من بيش از همه به عباس نزديک بودم. شايد دليل اين نزديکي فضيلت ها و تقوايي بود که علي رغم محيط فاسد آن روز در وجود او بود و اين ويژگي عباس، او را در نظر من يک شخصيت دوست داشتني جلوه مي داد.
يک روز از ستاد فرماندهي دستور داده شد تا 2 دسته 15 فروندي هواپيماي «اف14» در يک مانور هوايي به مناسبت روز 24 اسفند شرکت کنند. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگي هاي لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمديم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز مي کرد. بايد بگويم که رژه در حضور شاه برگزار مي شد.
از شروع پرواز چند دقيقه اي مي گذشت و ما در حال نزديک شدن به فضاي جايگاه بوديم. آرايش هواپيماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جايگاه در انتظار ما بر فراز جايگاه بودند که ناگهان صداي عباس در راديو پيچيد. او گفت: من در وضع عادي نيستم. نمي توانم دسته را همراهي کنم.
مضطربانه پرسيدم: چه مشکلي پيش آمده؟
گفت: سيستم هيدروليک هواپيما از کار افتاده است. مي خواهم از دسته جدا شوم و بايد به برج مراقبت اعلام وضعيت اضطراري کنم.
من فقط گفتم: شنيدم تمام.
در اين لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوري کرد و در جهت مخالف دسته هاي پروازي، به سمت باند رفت. آن لحظه آرايش هواپيماها درهم ريخت و باعث درهم پاشيدن مراسم شد. پس از انجام پرواز به پايگاه برگشتيم. يک پرسش ذهن مرا به خود مشغول کرده بود که با توجه به اينکه سيستم هيدروليک در جنگنده «اف14» دوبله است، چرا عباس از سيستم دوم استفاده نکرده است.
فرمانده پايگاه مرا تحت فشار قرار داد که درباره اعلام «وضع اضطراري» عباس اظهارنظر کنم. من پاسخ دادم که وقتي هواپيما در هوا دچار اشکال يا نقص فني مي شود، در آن لحظه تصميم گيرنده خلبان است؛ بنابراين او بايد تصميم بگيرد که فرود بيايد يا به پرواز خود ادامه دهد. البته اين نظر براي خودم قابل قبول نبود؛ ولي با توجه به علاقه اي که به عباس داشتم و تا حدودي از هدف او آگاه بودم بر روي اين مضووع سرپوش گذاشتم. حال اينکه او مي توانست با استفاده از سيستم دوم به راحتي پرواز را تا پايان ادامه دهد. سپس به طور کتبي و رسماً به مسئولان اعلام کردم که تصميم بابايي مبني بر فرود، در آن لحظه کاملاً منطقي بوده و سرپيچي از فرمان محسوب نمي شود. چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عمليات، عباس را ديدم. او در حالي که به من اداي احترام مي کرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هيچ نگفت؛ ولي در عمق چشمانش خواندم که مي گفت: «متشکرم».
بعدها حدسم به يقين تبديل شد و دانستم که عباس در آن روز نمي خواست رژه انجام شود و در حقيقت عمل او در آن روز يک حرکت انقلابي و پروازش يک پرواز انقلابي بود.
زير هر تار مويت يک شيطان خوابيده است
شهيد بابايي بيشتر وقت ها سرش را با نمره4، ماشين مي کرد و لباس بسيجي مي پوشيد. اين موضوع علاوه بر وضعيت ظاهري و نوع لباسي که به تن مي کرد، باعث مي شد که ما در راه بندهاي مناطق با مشکل مواجه شويم؛ زيرا معمولاً نام يک سرهنگ شکل و شمايل خاصي را در ذهن عامه مردم القا مي کند. بالعکس من با لباس کار آمريکايي و عينک خلباني براي اينکه در راه بندها بدون معطي عبور کنيم خود را سرهنگ بابايي معرفي مي کردم و شهيد بابايي هم واکنشي نشان نمي داد.
يک روز در طول مسيري که با هم مي رفتيم، ايشان به طور خصوصي راجع به طرز لباس پوشيدن من صحبت کرد و گفت: «اين لباس هاي آمريکايي که شما به تن مي کنيد، معنويت جبهه را به هم مي زند».
من در پاسخ گفتم: «من به لباس شيک پوشيدن علاقه دارم. حالا مي خواهم بپرسم که چرا شما سرتان را هميشه ماشين مي کنيد. آخر حيف نيست که اين موهاي مجعد و زيبا را مي تراشيد. ناسلامتي شما جوان هستيد».
ايشان سکوت کردند و چيزي نگفتند. آن روز گذشت. در يکي از روزها که در منطقه عملياتي بوديم، من پس از خواندن نماز صبح به جلو آينه رفتم و شروع کردم به شانه زدن موهايم. با توجه به بلند بودن موهايم، اين عمل مدتي طول کشيد؛ تا اينکه صداي خنده آهسته اي مرا به خود آورد. ديدم شهيد بابايي است که در کنار سوله دراز کشيده است. او از جايي که خوابيده بود نيم خيز شده و به من نگاه مي کرد. بابايي گفت: «مي خواهي من يکي از دلايل تراشيدن سرم را برايت بگويم؟ من الآن يک ربع تمام است که مي بينم جلو آينه ايستاده اي و موهايت را چپ و راست مي کني. مي داني که زير هر تار مويت يک شيطان خوابيده؟ غرور اين موها، تو را در جلو آينه نگه داشته و فکر مي کني که اگر موهايت را به طرف چپ شانه کني خوش تيپ تر مي شوي و يا بالعکس؛ ولي من سرم را تراشيده ام و يک قيافه معمولي به خود گرفته ام. قيافه معمولي هم هيچ وقت انسان را مغرور نمي کند». من ديگر حرفي براي گفتن نداشتم. از صحبت هاي او دريافتم که چقدر با نفسش مبارزه کرده و به همين خاطر انسان کاملي شده است.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
/ج