گفتگو با حجت الاسلام حسينعلي نيري
درآمد
شايد ايمان به درك عميق و صحيح شهيد لاجوردي از جريانات ضد انقلاب و نيز تصديق زهد و دنياگريزي او، وجه مشترك تمامي همكاران قديمي او در دستگاه قضائي باشد. حجتالاسلام والمسلمين حسينعلي نيري از همكاران ديرپاي سيد شهيد در دستگاه قضائي نيز از اين قاعده مستثني نبود و به سهم خويش ما را ميهمان شنيدن خاطرات ناگفتهاي كرد كه جريان پژوهش درباره حيات سياسي اين بزرگوار را غنيتر خواهد ساخت واو سهم شهید لاجوردي را در تداوم انقلاب و نظام اسلامي از فصول ناگفته و مغفول تاريخ انقلاب ميداند و بر اين باور است كه اهميت اين بخش با اهميت بقاي نظام در پيوند است.
از چه مقطعي با شهيد باجوردي آشنا شديد و چه ويژگيهايي را در ايشان برجسته ديديد؟
از شهدائي كه قدرشان به درستي شناخته و آنگونه كه بايد خدماتشان تبيين و شناسانده نشده است، يكي هم شهيد لاجوردي است. من از همان ابتدا كه ايشان از طرف مرحوم شهيد آيتالله قدوسي به سمت دادستان انقلاب تهران منصوب شدند، در خدمتشان بودم و آشنايي و همكاري ما با ايشان از آن زمان شروع شد. در مورد خصوصيات اخلاقي و شخصيتي ايشان بايد عرض كنم كه ايشان انسان بسيار متعبد و با تقوايي بود. مقيد بود كه از حريم شرع مقدس بيرون نرود و اين مسئله را چه در زندگي شخصي و چه در مسئوليتهاي اجتماعياي كه به او واگذار شده بود، رعايت ميكرد. به ويژه بسيار مراعات ميكرد كه بيتالمال لطمهاي وارد نشود و سوء استفادهاي صورت نگيرد. به عنوان مثال، اوايل تابستان سال60 كه منافقين، آن غائله را به پا كردند، تعداد زندانيها زياد شده بود و براي اداره امور زندان از بيرون عدهاي ميآمدند و كمك ميكردند...
بعد از 30 خرداد؟
از سهچهار روز قبل از آن، يعني از 27 خرداد كه 30 خرداد اوج آن بود. آقازاده شهيد لاجوردي با آنكه جوان بود، ميآمد آنجا خدمت ميكرد. در تام مدتي كه ايشان در آنجا كار ميكرد، حاجي پول غذاي ايشان را از جيب خودش ميداد؛ در حالي كه براي كساني كه آنجا كار ميكردند، اين يك حق اوليه بود كه دستكم غذايشان را در آنجا بخورند. اين نمونهاي از تقيد ايشان به مراعات بيتالمال بود. ايشان اعتقاد راسخي به نظام داشت، يعني واقعاً در همان خطي حركت ميكرد كه امام ترسيم كرده بودند، و مثل ايشان معتقد بود كه مردم بايد قدر اين انقلاب را بدانند و متوجه باشند كه تلاشهايي براي به ثمر رسيدن آن انجام و چه خونهايي در راه آن ريخته شده است، چون خودشهيد لاجوردي سالهاي متمادي، زندان رژيم شاه را تجربه و از اين زندان به آن زندان رفته و شنكنجههاي زيادي را تحمل كرده و تلخيهاي رژيم گذشته را چشيده بود و به خاطر اعتقاد عميقي كه به اسلام و رهبري و مرجعيت داشت، قدر اين انقلاب را ميدانست و واقعاً به آن معتقد بود و لذا با دشمنان و مخالفين انقلاب، برخورد قاطع داشت و در برابر ضد انقلاب كوتاه نميآمد. با ياد ايشان، كراراً ياد اين ويژگي مولااميرالمومنين(ع) كه در دعاي ندبه هم اشاره شده، ميافتم كه مولا در برابر طعن سرزنش كنندگان، از موضع حق كوتاه نميآمد و آنچه را كه تشخيص ميداد بايد انجام شود، در انجامش لحظهاي ترديد نميكرد. مرحوم لاجوردي همچنين بود و در برخوردي كه با منافقين و چپيها داشت، هر چه ديگران سرزنشش ميكردند، كوتاه نميآمد و تجربه هم به ما نشان داد كه حق با آقايلاجوردي بود، چون او اينها را از زندان ميشناخت و من اين نكته را يكيدو جاي ديگر هم عرض كردهام كه اگر نبود شناخت عميق آقايلاجوردي از منافقين و چپيها، ما خيلي زيان ميكرديم؛ براي اينكه آقايان حكام شرع و كساني كه به عنوان داديار كار ميكردند، نوعاً از اينها شناخت عميق نداشتند، به ترفندهاي آنها، به رموزي كه آنها در برخوردهايشان به كار ميگرفتتند و با شيطنتهايشان آشنا نبودند و به تعبير خودمان، سرمان خيلي كلاه ميرفت، ولي ايشان با شناختي كه داشت، باعث شد كه ما هم يك مقدار روشن بشويم و بتوانيم عمق فاجعه را درك كنيم؛ از اين جهت ايشان واقعاً حق بزرگي بر گردن انقلاب داشت.
مسئله ديگر، مسئله مهرباني ايشان بود، يعني همان طور كه در برابر ضد انقلاب قاطع و سرسخت برخورد ميكرد، اگر در جايي ميديد عدهاي هستند كه فريب خوردهاند و روي بي تجربگي و بي تدبيري و نا آگاهانه به دام اينها افتادهاند، براي نجاتشان تلاش ميكرد و بسيار نسبت به آنها دلسوز بود. مثلاً در مقابل گروه فرقان. جوانان16 تا19 ساله بودند. ايشان ديد كه اينها اصلاً از دين آگاهي ندارند و ناآگاهانه به دامن اين گروه افتادهاند و لذا با آنها كار فرهنگي را شروع كرد و با مسئوليت خودش عدهاي از آنها را حتي به حبس ابد محكوم شده بودند، با خود به جبهه برد و حتي عدهاي از آنها در جبهه شهيد شدند. شايد خيليها اين نكته را تا امروز هم ندانند. كار آقايلاجوردي واقعاً در اين زمينه بسيار مؤثر و مفيد بود. در مورد منافقين هم همينطور بود، يعني در مورد افرادي كه كم سنوسال بودند و آقايلاجوردي ميديد كه اينها عناد ندارند و آگاه نيستند. با آنها كار ميكرد و همين برخورد مردمي و خاكي ايشان، خيليها را اصلاح كرد و به دامن انقلاب و دامن ملت برگشتند.
شهيد لاجوردي در زمينه حفظ نواميس مردم، خيلي دقت داشت. در تمام مدتي كه در خدمت ايشان بودم، با اينكه دخترها حجم عظيمي از زندانيها را تشكيل ميدادند،ايشان بسيار دقت و مراقبت ميكرد و مأمورين خاصي را گذاشته بود كه خداي نكرده آنجا انحراف اخلاقياي صورت نگيرد و لذا به من ضرس قاطع اعلام ميكنم كه در تمام آن مدت، كوچكترين تخطي در اين زمينه صورت نگرفت. ايشان مخصوصاً در مورد دخترها بسيار مقيد بود كه اينها دامنشان پاك بماند و كوچكترين اهانت كلامي هم به آنها نشود.
به شهادت استاد و اظهار نظرهايي كه از شهيد لاجوردي باقي مانده، ايشان در مصاف با جريان نفاق، شيوه و مكتب خاصي داشت. گاهي فردي را به سمت دادستاني يا قضاوت منصوب ميكنند و او هم با توجه به رويكردهاي مسلط و آنچه كه به صورت متعارف وجود دارد، عمل ميكند و اساساً خودش دراتخاذ شيوهها نظري ندارد. شهيد لاجوردي انسان صاحب مكتبي بود و تفكراتش حتي گاهي موجب اصطكاك ايشان با مسئولين وقت ميشد. به نظر شما اركان بينش شهيد لاجوردي در اين مورد كه بخش اعظم آن ناشي از مشاهدات و مطالعات و تفكرات خودش بود، كدامند و در مورد شناخت منافقين و نحوه برخورد با آنها، چه تفاوتي با ديگران داشت؟
با كمي تامل ميتوانيم بگوييم كه مرحوم شهيد لاجوردي در مسائل ديني، صاحب نظر بود، يعني در بسياري از امور، مقلد نبود. يادم هست يك بار ايشان به من گفت روزگاري در همه چيز شك كردم و به خودم گفتم بايد بيايم و همه چيز را بر اساس مباني عقلي و منطقي و دوباره روي هم بچينم و بسازم. البته اين نوع شك به ارتداد نميرسد، بلكه باعث ميشود كه انسان مباني اعتقادي و ديني خود را مستحكمتر كند. در مورد منافقين هم ايشان شناخت كامل و عميق داشت. خيليها از بيرون آگاهي كافي درباره منافقين نداشتند، ولي ايشان روشها و زيربناهاي فكري آنها را دقيقاً ميشناخت، چون سالها در زندانهاي رژيم شاه با آنها بود و از زيروبم همه چيز آنها خبر داشت و چون با مسائل اسلامي آشنا بود، رموز نفاق را در اينها كشف كرده و واقعاً در اين مسئله، صاحب نظر شده بود و اينكه گفتم سر ما كلاه ميرفت و اگر شناخت ايشان نبود، نظام لطمههاي اساسي ميخورد، از اين جهت است كه به محض اينكه به ايشان كوچكترين اطلاعي ميدادند و يا كوچكترين برخوردي از آنها ميديد، سرچشمههاي اصلي حركت را كشف ميكرد.
رموز انحراف منافقين كه شهيد لاجوردي ميدانست چگونه با آنها برخورد كند و ديگران نميدانستند، كدامند؟
مسئله انحراف اينها غير از مسئله مبارزهشان است. در مسئله انحراف، ميدانيد كه منافقين از سالها قبل از 54 كه اعلام مواضع كردند، با چپيها ائتلاف داشتند و بسياري از مباني خود را از آنها گرفته بودند. در آن شرايط، به خاطر بيتجربگيهايشان و اينكه مربي درستي نداشتند. اين انحراف چندان دور از انتظار نبود. آن روزها بزرگواراني چون شهيد مطهري و شهيد بهشتي كه با سران اينها در ارتباط بودند، متوجه شدند كه اينها دارند راه را اشتباه ميروند، منتهي شرايط بهگونهاي نبود كه بشود اين مسائل را مطرح كرد. يكي از گلههايي كه مرحوم آيتالله مطهري از فردي كه جزوه اقتصاد اينها را نوشته بود، داشتند اين بود كه او شاگرد خود من بود و حتي يكبار نيامد نوشتهاش را به من نشان بدهد و بپرسد كه آيا اين نظرات من بر اساس مباني و احكام اسلامي درست هستند يا نيستند، در حالي كه ما در مورد زندگي حضرت عبدالعظيمحسني(ع) مشاهده ميكنيم كه ايشان رفتند و عقايد خود را در زمينههاي مختلف از جمله توحيد و نبوت و معاد و... بر امام زمانشان حضرت امام هادي(ع) عرضه كردند و تشخيص صحت و سقم آنها را از امام خواستند و امام هم بر عقايد ايشان صحه گذاشتند و فرمودند اين همان سيرهاي است كه من و آباء من داريم. در زمانه ما هم همين طور است. متدينين ما نوعاً با مراجع تقليد در ارتباطند، با دانشمندان و اسلام شناسان در ارتباطند، مخصوصاً در زماني كه شهيد مطهري و شهيد بهشتي و ديگر بزرگان بودند، مردم متدين با اينها ارتباط داشتند و مسائلشان را از انها ميپرسيدند. مثلاً هيئتهاي مؤتلفه با اينها در رابطه بودند و اگر هم ميخواستند اقدامي بكنند، اجازه شرعي ميگرفتند و اين كار را به دليل تقيدي كه نسبت به مسائل ديني داشتند، انجام ميدادند، ولي منافقين، اين تقيد را نداشتند و وقتي انسان مجهز به ابزار فكري قدرتمندي نباشد و از صاحبان انديشه هم كمك نگيرد، طبيعتاً در اين راه، دچار انحراف ميشود، مخصوصاً وقتي كه قدرتمند هم بشود. منافقين در زمينه مبارزه شيوههاي خاصي داشتند كه بعد از پيروزي انقلاب هم همانها را در پيش گرفتند. شهيد لاجوردي چون اينها را ميشناخت، بلافاصله متوجه ميشد، ولي كساني كه با آنها آشنا نبودند، كمي ديرتر متوجه اين قضايا شدند.
يكي ديگر از ويژگيهاي شهيد لاجوردي در برخورد با جريان نفاق، تفاوت برخورد با لايههاي مختلف اينهاست. برخي معتقدند كه ايشان همه را به يك چشم ميديد، برخوردهايش قاطع و از ديدگاه آنان خشن و بدون توجه به مراتب سازماني آنها بود. بعضيها هم معتقدند كه ايشان بين ردههاي مختلف سازماني آنها تفاوت قائل بود و نشانهاش هم عدهي زيادي هستند كه توبه كردند و فقط گروهي كه عناد داشتند از گردونه خارج شدند. شما اين تفاوت را در چه حدعميق ميبينيد؟
ايشان تفاوت فوقالعاده زيادي بين آنها قائل ميشد. در برابر رؤساي اينها كوتاه نميآمد و ميگفت اصلاح پذير نيستند؛ هم خودشان به فساد كشيده شدهاند و هم باعث فساد و آلوده شدن ديگران شدهاند و بعيد است كه بتوانند موفق به توبه شوند. آقايلاجوردي اينها را عوامل دست نشانده بيگانگان ميدانست و ميگفت اينها وابسته به جاي ديگري هستند و اصلاحپذير نيستند و اگر هم ظاهراً توبه كنند، اما در اصل نقشه ديگري دارند. در رابطه با بدنه، خود ما شاهد بوديم كه ايشان كار فرهنگي زياد ميكرد. شبها در زندان ميماند و با اينها بحث ميكرد. يكتنه هم بحث ميكرد. و به تكتك سئوالاتشان جواب ميداد.
تفوق وي در بحث با سران منافقين و ديگر گروهها چقدر مشهود بود؟
در بحث، بسيار قوي بود. هم اطلاعات مذهبي عميق داشت، هم بينش سياسي و هم اطلاعات جنبياش زياد بود. از تفكرات آنها اطلاعات گستردهاي داشت و من جايي نديدم كه در بحث كم بياورد و بماند، حتي در سطوح بالا و در مسائل فقهي هم مسلط بود و در بحث نميماند. بيان قوي هم داشت. گاهي پانزدهبيست نفرشان را جمع ميكرد و تا نيمههاي شب با آنها صحبت ميكرد و بعد هم پيش اينها ميماند و همان جا استراحت ميكرد. يكي از دوستان ميگفت، «بحث كه با اينها تمام ميشود، دستكم شما برو جاي ديگر بخواب. اينها منافق هستند و نيمههاي شب ممكن است بيايندو شما را خفه كنند.» ميگفت،«من به اينها اطمينان پيدا كردهام. اين كار را نميكنند و تازه اگر بيايند چنين كاري بكنند، زورم به آنها ميرسد.» و لذا در مورد بدنه سازماني اينها كار ميكرد و معتقد بود كه اصلاحپذير هستند. ما افرادي را داشتيم كه مستحق اعدام بودند و با روشها و اخلاق و همراهي ايشان، الآن بيرون از زندان هستند و دارند كار ميكنند، در حالي كه اگر مساعي شهيد لاجوردي نبود، اعدام ميشدند. اين را عرض ميكنم كه خدا نكند بوي نفاق به مشام انسان بخورد و لذا ما در دين خود، نفاق را بدتر از كفر مي دانيم. در مورد گروه فرقان، چون كمسنوسال بودند و نفاق هم نداشتند، ايشان آسانتر به نتيجه ميرسيد، اما منافقين اينگونه نبودند. من در جريان پروندههاي منافقين و چپيها بودم و اين را عرض ميكنم كه منافقين بسيار بدتر از چپيها بودند. چپيها باز يك اصولي را، ولو به باطل، قبول داشتند و به آن اصول پايبند بودند؛ ولي منافقين به هيچ اصلي پايبند نبودند و حتي در مورد نماز و روزه و مسائل عقيدتي در همان زندان هم نفاق داشتند. در همه دنيا راستگويي را درست و دروغگويي را غلط ميدانند؛ اما اينها به هيچ وجه پايبند اين مسائل نبودند، يعني هدفي را براي خودشان در نظر گرفته بودند و ميگفتند بايد به آن برسيم، با راستگويي نشد با دروغگويي، با حفظ امانت نشد با خيانت در امانت. نه از نظر عقيده و نه از جنبه رفتار و گفتار، هيچ مرزي براي خود قائل نبودند و لذا نميشد به هيچ حرف اينها اعتماد كرد.
شهيد لاجوردي چقدر به توبههاي اينها اعتقاد داشت؟
به توبههاي ردههاي بالا اعتقاد نداشت و ميگفت اينها كلك است. يادم هست در مورد احسان طبري كه بعدها كتابهايي را نوشت و نميدانم كه چقدرش نبود، ولي در اوايل دستگيرياش شهيد لاجوردي ميگفت،«چطور آدمي كه با افكار و نوشتههايش باعث گمراهي صدهاهزار نفر شده و آنها را به جهنم فرستاده، همين كه دستگير شد و يك ماه توي زندان مانده، متوجه اشتباهاتش شده و توبه كرده؟ يك وقت هست كسي جوان و در اول راه است و هنوز خيلي پيش نرفته. اين آدم وقتي بيايد و زنداني شود و مسائل را برايش روشن كني، متوجه و متنبه ميشود، ولي كسي كه ساليان دراز راهي را رفته و صدها هزار نفر را هم به آن راه كشيده، در ظرف يك ماه برميگردد؟ چنين چيزي ممكن نيست و توفيق الهي براي توبه، شامل حال چنين افرادي نميشود». در آن اواخر كه احسان طبري آن كتابها را نوشت، نظر شهيد لاجوردي را نميدانم، چون نشد كه از ايشان سئوال كنم. در هر حال نسبت به سران سازمانها معتقد به توبهشان نبود و ميگفت اينها دوز و كلك است، براي اينكه جانشان را نجات بدهند.
مسئلهاي كه مخصوصاً در هفتهشت سال اخير از سوي مخالفين خارجي و داخلي انقلاب، عليه نظام و به ويژه دستگاه قضايي به صورت گستردهاي صورت گرفته است، جريان«تواب سازي» بعد از انقلاب است كه اين را تبديل به اصطلاحي كردند تا به وسيله آن قوه قضاييه را مورد تمسخر قرار دهند. البته شما با توضيحاتي كه داديد تا حدي قضيه را روشن كرديد؛ به اين ترتيب كه يك وقت بود شخص شهيد لاجوردي به توبه كسي اعتقاد پيدا ميكرد و يك وقت قانوني وجود داشت كه با احزار بعضي از شرايط، توبه كسي را ميپذيرفت، اما آنهايي كه عليه دستگاه قضايي تبليغات ميكردند، ميخواستند اين گونه وانمود كنند كه افراد را با فشار و تهديد وادار به توبه مي كردند و آنها هم از ترس جانشان اعتراف و توبه ميكردند. شما سلامت جريان«تواب سازي» را تا چه حد ارزيابي ميكنيد؟
من اين تعبير «تواب سازي» را اصلاً قبول ندارم، اين تعبير را آنها درست كردهاند و فقط براي يادآوري، به آن اشاره شد. شما صدر اسلام را ملاحضه كنيد. همين كه فردي اظهار اسلام ميكرد، او را مسلمان تلقي ميكردند و شايد نماز هم نخواند، روزه هم نگيرد و از نظر اعتقاد قلبي هم قبول نداشته باشد، ولي تسليم ميشد و همين كه كلمه شهادتين را بر زبان ميآورد، ميگفتند كه او مسلمان است و مال و آبروي او محترم است. در مورد انقلاب هم وضعيتي پيش ميآيد كه عدهاي با نظام مخالفت ميكنند و بازداشت ميشوند. اينها ردههايشان با هم فرق ميكند. آن فردي كه رهبري آنها را بر عهده دارد، هيچ وقت به اين زوديها برنميگردد، يعني حتي اگر به اين مرحله هم برسد كه متوجه شود اشتباه كرده، براي حفظ پرستيژ خودش حاظر نيست اين موضوع را اعلام كند و ميخواهد وجهه خود را حفظ كند، ولي ردههاي پايين اينطور نيستند. آنها چهار تا كتاب خواندهاند و يا از روي احساسات و علاقه به فلان كسي كه در زمان رژيم گذشته مبارزه كرده، به اينها علاقمند شدهاند. اينها ميآيند و در ميانه راه متوجه بعضي از مسائل و حقايق ميشوند و ميبينند كه اشتباه كردهاند. اين ممكن است خيلي زود برگردد، منتهي مسئله اين است كه ما ببينيم اين فردي كه توبه ميكند، راست ميگويد يا دروغ ميگويد. مثلاً ما موارد بسيار زيادي داشتيم كه منافقين به اعضا و سمپاتهاي خود، القا كرده بودند كه شما به محض اين كه دستگير شويد، زير شكنجه ميرويد و در اين زمينه تبليغات وسيعي كرده بودند. چنين افرادي دلشان مي خواست به زندان بيايند و با تحمل شنكنجهها قهرمان شوند، ولي ميآمدند و ميديدند از اين خبرها نيست. ميديدند رئيس دادگاه هم همان غذايي را ميخورد كه آنها ميخورند و آقايلاجوردي كه بيرون از زندان به او گفته بودند كه آدم جلادي است، دارد همان غذا را ميخورد و ناگهان بين آنچه كه شنيده بودندو حالا ميديدند، تفاوت زيادي را احساس ميكردند و همين در واقع براي آنها حكم يك ترمز، هشدار و اعلام خطر را پيدا ميكرد و به ناچار بين آنچه كه به آنها گفته بودند و آنچه كه ميديدند، بايد به بررسي ميپرداختند. ممكن بود روز اول به خودشان بگويند كه اينها كلك و نقشه است. هفته اول شايد به خودشان ميگفتند كه اينها دارند ظاهر سازي ميكنند، ولي وقتي يك ماه در زندان ميماندند، ميديدند اين رفتارها در مورد همه كساني كه دستگير شدهاند، اعمال ميشود. به آنها گفته بودند كه اصلاً ملاقات نخواهيد داشت و پدر و مادرتان بايد مدتها بگردند تا جنازه شما را پيدا كنند و حالا ميديد كه در همان هفته اول اجازه ملاقات و تلفن به آنها دادندو ناگهان هر چه كه قبلاً به او القا كرده بودند، به هم ميريخت و معادلات ذهنيشان به هم ميخورد. طبعاً چنين افرادي برميگشتند و توبه ميكردند.
منافقين در عمل و انديشه در كلام مرحله ميبريدن، يعني آستانه فهم آنها نسبت به اشتباه بودن افكار و اعمال گذشتهشان در كجا بود؟
اينها نوعاً حاضر به بحث نبودند، چون سازمان به اينها گفته بود با كسي وارد بحث نشويد. شما اگر زندگي اينها را خوانده يا ديده باشيد، واقعاً تعجبآور است. مثلاً اينها را تهديد كرده بودند كه چون روزنامههاي منتشر شده، وابسته به نظام هستند، شما حق خواندن آنها را نداريد. يادم هست از يكي از آنها پرسيدم،« تو وقتي ميرفتي جلوي دكه روزنامهفروشي كه سيگار بخري، به تيتر روزنامه نگاه نميكردي؟» ميگفت،«چشمهايم را ميبستم كه نگاه نكنم.» ميگفتم،«چرا اين كار را ميكردي؟» ميگفت،«سازمان گفته بود.» بعد از انقلاب، خلائي پيش آمد، يعني يك عده جوان با توجه به شرايط انقلاب، گرايش به دين پيدا كرده بودند و در عرض سهچهار ماه از عالم هرزگي رژيم گذشته به اين نظام برگشته بودند كه اسلامي بود و شرايط هم به كلي عوض شده بود و اين جوانها هم هيچ آگاهياي از دين نداشتند. سازمان آمد و چند تا از الگوهايي را كه رژيم گذشته داشت، مطرح كرد و جوان ها به خاطر اين الگوها، مثلاً مهدي رضايي، به سمت سازمان رفتند. اين جوان، از نظر مذهبي خام بود و بر اساس چنين الگويي به اين سمت رفته بود.
آيا تصور نمي كنيد كه خودي ها نتوانستند بعد از انقلاب الگوسازي درستي بكنند و الگوهاي موجود، همانهايي بودند كه سازمان از آنها استفاده كرد؟
نبايد تقصيرها را گردن اين طرفيها انداخت، چون شايد چيزي بود كه ناگهان پيش آمد. جز حضرت امام كسي تصورش را هم نميكرد كه انقلاب به اين زودي به ثمر برسد و لذا شما در همه انقلابها ميبينيد كه قبلاً كادرسازي ميكردند، ولي آيا ما كادرسازي كرده بوديم؟ اصلاً كسي تصور نميكرد كه انقلاب به اين زودي پيروز شود. احتمال ميدادند كه رژيم يك جاهايي كوتاه ميآيد و تغيير و تحولاتي حاصل ميشود، ولي اينكه يكمرتبه كل رژيم گذشته ريشه كن شود، كسي تصورش را هم نميكرد كه به اين زوديها پيش بيايد و لذا نميشود گفت كه خوديها كوتاه آمدند، آن هم با توجه به شرايطي كه در ابتداي انقلاب و كودتاي نوژه و اوضاع كردستان و تركمنصحرا و جنگ و بسياري از مشكلات پيش آمد و همه نيروها را به خود اختصاص داد. اينها هم از اين خلاء استفاده كردند و يك حالت قهرمانسازي به اعضاي خود دادند. من يك نمونهاش را به شما ميگويم. اينها در خانههايي تيميشان با توجه به وضعيت منزل، چهارتا و پنجتا تا دهتا و پانزدهتا عضو را جمع ميكردند و اينها هم عمدتاً بچههاي پانزدهشانزده و نهايتاً نوزده سالهاي بودند كه شبها هم به خانههايشان نميرفتند، چون مثلاً ميخواستند كار مبارزاتي بكنند و به اينها مسئوليت داده بودند. يكي از اينها را گرفته و نزد من آورده بودند. من از او پرسيدم،«تو در اين خانه، مسئوليتت چه بود؟» گفت،« من مسئول امور صنفي اين پايگاه بودم.» گفتم،«يعني چه كار ميكردي؟» گفت،« صبح ميرفتم نان و پنير ميخريدم، ظهر ناهار تهيه ميكردم و شب هم همينطور.» از لغات دهانپر كن هم استفاده ميكردند كه تصور ميكردي چه كار مهمي را دارند انجام ميدهند. به او گفتم،« تو اگر براي مادرت هم نان ميخريدي كه ميشدي مسئول امور صنفي خانه خودتان!» يا مثلاً يكي را مسئول امنيتي ميكردند. او كارش اين بود كه هر چند ساعت يك بار بيايد سر كوچه و دوري بزند و ببيند مأموري، آدم ريشداري، آن اطراف هست يا نه. اگر بود نوار چسبي را به شيشه بيرون ميزد كه اگر دوستان خواستند بيايند، متوجه شوند كه اين خانه، امن نيست و برگردند. اين كارها را در ارديبهشت 59 كه هنوز اعلام مبارزه مسلحانه هم نكرده بودند، انجام ميدادند. خب! جوان دنبال چه ميگردد؟ نوگرايي، احساس مسئوليت. مهم تلقي شدن و اينها با استفاده از چنين عواطف و احساساتي، به جوانها القا ميكردند كه آدمهاي بزرگي هستند تا كار به آنجا كشيده شد. به اينها گفته بودند كتابهاي شهيد مطهري را نخوانيد. بعضي از اينها خانوادههاي مذهبي داشتند و اين جور كتابها در خانههايشان پيدا ميشد. سازمان دستور داده بود كه هر كس در خانهاش كتابهاي شهيد مطهري را ديد، ببرد بريزد دور. در مقاطعي گفته بود كتابهاي دكتر شريعتي را بخوانيد، چون ايشان در بعضي جاها انتقاداتي نسبت به روحانيوني كه به نظر او فايده و نفعي براي تشيع نداشتهاند، دارد. مثلاً كتاب تشيع صفوي و تشيع علوي ايشان طوري بود كه اگر كسي توجيه نبود، مطالبش را همانطور ميفهميد كه اينها ميخواستند بفهمد و لذا سازمان به سمپاتهايش ميگفت اينها را بخوانيد كه سوءظنهاي مورد لزوم سازمان در ذهنشان ايجاد شود و در مقابل، دستور ميداد كتابهاي شهيد مطهري را بريزند دور. اين بچهها در چندين مورد كتابهايي را كه پدران آنها خريده بودند، برده و در رودخانه ريخته بودند. آنچه كه اينها را برگرداند، روشهاي عملي داخل زندان بود. اينها عملاً ديدند آنچه كه در سازمان به اينها گفته بودند، غير از چيزهايي است كه در زندان وجود دارد.
پس بحثهاي تئوريك با اينها چندان فايدهاي نداشت؟
آن طور كه من احساس كردم، خير. اينها تحت تأثير رفتارهايي كه در زندان ديدند، قرار گرفتند. آنها ميديدند تصويري كه سازمان از لاجوردي در ذهن آنها ساخته، ابداً ربطي به آدمي كه ميديدند، ندارد. ميديدند كه او ميآيد و با آنها مينشيند و غذا ميخوردند، يك گيوه كاشي به پا و يك شلوار و كابشن ساده به تن دارد، با آنها صحبت ميكند، از وقت استراحتش ميزند و ساعت هادر كنارشان ميماند و بسيار مهربان و متواضع است. به اين شكل كساني كه قابل اصلاح بودند، برميگشتند. قبل از 30خرداد، چند نفري را گرفته بودند. بعد از محاكمه و صدور راي، يكي از آنها پانزدهشانزده ساله بود صدا زدم و گفتم،«ديگر پرونده تو تكميل شده و هر حرفي كه بزني تأثيري در حكمي كه برايت صادر شده است، ندارد. بيا بنشينيم و چند كلمهاي با هم حرف بزنيم.» گفت،«سازمان به من چنين اجازهاي نداده.» انسان تا اين حد فكر مغز خودش را ببندد؟ ما ميگوييم اصول دين بايد اجتهادي باشند و نميشود در اصول دين تقليد كرد. قرآن حتي در مورد بتپرستي ميگويد اگر براي كارت دليل و برهان نداشتي، يقهات را ميگيريم، ولي اگر برهان و استدلال و دليل داشتي و با دليل رفتي آن طرف، ميگويي حجتم اين بود. اين عقل را به من دادي و من با عقلم اين جوري فهميدم. حتي در مورد پيغمبركشي، خداوند در دوسه جا ميفرمايد كه اينها بدون حق، پيامبران را كشتند. اين نشان ميدهد كه اگر كسي نعوذبالله ديد كه اين كار، حق است، همين حق مجوزي است براي كار انسان؛ يعني حجتي است در برابر پروردگار. قرآن تا اين حد راه استدلال را باز گذاشته است. ابنابيالعوجاء كه معروف است از ماديون دوره امام صادق(ع) بوده، با هشام بحث ميكرد و هشام به او پرخاش كرد. او به هشام گفت،« اين چه برخوردي است كه تو داري؟ من حرفهاي تندتر از اين را به امام صادق(ع) ميزنم و ايشان پرخاش نميكنند.» اين سيره امامان شيعه است، ولي منافقين ميترسيدند وارد بحث شوند، چون خوف آن را داشتند كه در مورد اعتقاداتشان نسبت به سازمان، دچار ترديد شوند.
با توجه به اين شرايط بسته فكري، چند درصد از منافقين استعداد توبه داشتند؟
خيلي نبودند. اينها يك جور حالت عناد نسبت به نظام داشتند. ببينيد! بعد از رابطه مادر و فرزندي، عميقترين رابطه يبن خواهرها و برادرهاست. سازمان به دخترها دستور داده بود كه اگر كسي برادرش سپاهي يا پاسدار است، برود او را بكشد. يكي از اينها در ميدان امام حسين، برادرش را كشته، بي آنكه از كسي يا از خودش بپرسد چرا. اينقدر اينها را در محيط هاي بسته نگه داشته بودند. آنچه كه خطر و ضررش از شمشير و بمب بيشتر است، مسئله جمود فكري است كه انسان خود را در محيط بستهاي نگه دارد و به خود و به خودش اجازه ندهد كه اطراف را ببيند. نمونههايش از صدر اسلام تا به حال بوده و لذا چپيها خيلي زودتر هدايت ميشدند و آمدند، چون اينها به چيزهايي اعتقاد و وقتي بحث ميكردند و ميديدند اعتقاداتشان غلط است، بر ميگشتند و كساني كه واقعاً توبه ميكردند، خيلي كم بودند.
اعضا و كادرهاي جريان نفاق، اعم از همه گروهك هايي كه در ذيل اين مقوله قرار ميگيرند، صرف نظر از فضاسازيهاي تبليغاتي، در مورد آقايلاجوردي چه ديدگاهي داشتند؟ آيا از نظر تفوق فكري، او را خطرناك ميدانستند و يا به خاطر اينكه از نظر آنها خشن بود، او را خطرناك تلقي ميكردند؟
اينها ميدانستند كه آقايلاجوردي اينها را خوب ميشناسد. ديگران تا اين حد، جريان نفاق را نميشناختند. آقايلاجوردي مثل يك پزشك حاذق بود كه اگر انسان رنگش بپرد، او ميفهمد كه بيمار است. از ابوعلي سينا نقل ميكنند كه ديد جواني دارد در كوچهاي راه ميرود و شعر ميخواند. دنبال او حركت كرد و رفتند تا به خانه او رسيدند. بو علي سينا همان جا پشت در خانه جوان ايستاد. بعد از چند دقيقه صداي داد و فرياد را از داخل خانه شنيد. يك نفر هم داد ميزد،«برويد ابوعليسينا را بياوريد.» آمدند و در را باز كردند و ديدند ابوعلي سينا پشت در ايستاده. گفتند،« ما داشتيم ميآمديم دنبال شما. اينجا چهكار ميكنيد؟» گفت،«من از همان لحظهاي كه او را ديدم، از صدايش فهميدم كه دارد سكته ميكند و دنبالش آمدم كه هر جا افتاد، باشم كه بتوانم او را معالجه كنم.»، يعني يك طبيب حاذق از صداي يك نفر متوجه ميشود كه او دارد مشكل پيدا ميكند. مرحوم آقايلاجوردي هم مثل يك طبيب حاذق، از روي كوچكترين نشانهها متوجه ميشد كه طرف در چه حالوهوايي سير ميكند و آنها هم ترسشان از همين بود، وگرنه ميدانستند كه او مسلمان است و بر خلاف دين و شرعش كسي را مجازات نميكند. يك مسلمان اگر بخواهد به كسي سيلي هم بزند، بايد حكم و جواز شرعي داشته باشد، وگرنه چنين حقي ندارد. حضرت امام كرارا ميفرمودند،«حتي كسي كه محكوم به اعدام شده، وقتي داريد او را ميبريد، حق نداريد به او تو بگوييد، چون اين«توگفتن» اهانت است. او بايد كشته شود، چون جرمي را مرتكب شده، ولي شما حق اهانت به او را نداريد.» آنها ترسشان فقط از اين بود كه شهيد لاجوردي آنها را خوب ميشناسد و شيوهها و روشها و ترفندهايشان را بلد است و لذا نميتوانند سر او را كلاه بگذارند و لذا ميبينيد كه در كارش هم بسيار موفق بود، اما متأسفانه شرايط طوري شد كه ايشان را از كار بركنار كردند.
با توجه به خدمات زيادي كه شهيد لاجوردي به انقلاب انجام داد و...
و قدرش هم انصافاً مجهول و ناشناخته ماند.
با توجه به اينكه از لحاظ مادي هم كمترين بهرهاي از قبال مسئوليت سنگيني كه بر عهدهاش قرار گرفت، نميبرد، چرا او را بركنار كردند. اولين نشانههاي اصطكاك بين حضور ايشان و ديگران را در كجا ديديد؟
اصطكاك را منافقين پديد آوردند. اينها در آن زمان با بيت آقايمنتظري در ارتباط بودند و در آنجا بسياري از مسائل را بزرگنمايي ميكردند و اين باعث شد كه آقايمنتظري احساس كرد اين مسائل واقعيت دارند، لذا به شوراي قضايي آن زمان فشار آورد كه آقايلاجوردي عزل شود و كس ديگري را بياورند. يادم هست بعد از شهيد لاجوردي، آقايرازيني آمدند كه آقايمنتظري به ايشان اعتماد داشت. با اين حال بعد از گذشت مدتي، يك روز به او گفته بود،««رازيني! شنيدهام فك چهارصد نفر را خرد كردهاي. آقايرازيني جواب داده بود،«شما يكيشان را به من نشان بدهيد».
علت چپ افتادن جريان مهدي هاشمي با شهيد لاجوردي به دليل توصيهناپذيري ايشان نبود؟
يك وقت توصيه به شكلي است كه انسان ميپذيرد. به انسان ميگويند اين جوان است و خطايي كرده و تا جايي كه شرع اجازه ميدهد، مجازاتش را سبكتر كنيد. شما بررسي ميكنيد و ميبينيد كه جا دارد، به او ارفاق ميكنيد. قانون دست قاضي را تا حدودي بازگذاشته است و مثلاً ميگويد فلان جرم از سه تا پنج سال مجازات دارد. قاضي ميتواند تشخيص بدهد كه متهم قابل ارفاق و ترحم هست يا نيست. در آن زمان اينها چهرههاي مختلفي داشتند. زمان دادستاني جناب موسوي تبريزي بود. ايشان يكيدو روز ميآمدند دادستاني اوين و بقيه هفته را در دادستاني چهارراه قصر بودند. يك روز ايشان فرمود،« يكي از همشهريهايم كراراً پيش من ميآمد كه بچه مرا بيگناه كشتهاند.» ميگفتم،«چنين چيزي نمي شود،» ممکن است در شروع غائله اي، ده نفر را هم بي گناه دستگير کنند. ولي بعد که به دادگاه مي روند، معلوم مي شود هر چه گفتم ايشان قبول نکرد. من مشخصات او را گرفتم و آمدم اوين و پرونده اش را مطالعه کردم و ديدم 18 مورد عمليات نظامي داشته، از پرتاب کوکتل مولوتوف تا سه راهي و غيره. دفعه بعد که آن همشهري را ديدم و قضيه را به او گفتم، گفت، «دروغ است، پسرم قطعاً قصد خودکشي داشته و اين حرف ها را زده که او را اعدام کنند.» از يک پدر توقعي نيست، چون او که اين چيزها را از پسرش نديده. يک بچه سر به راه را در خانه ديده که به او احترام مي گذارد. يکي از مسائل منافقين همين بود که چند چهره داشتند و آنها تلفن مي زدند. آنها هم راست مي گفتند. کسي که در بازار است يا روحاني است. چه موردي را از آن عضو سازمان ديده؟ او براساس مشاهداتش و درخواست خانواده زنداني، توصيه مي کرد.
يکي از نسبت هايي که مخالفين شهيد لاجوردي به ايشان مي دهند، عدم احاطه وي بر مسائل قضايي است و دليلشان هم اين است که چون ايشان دوره هاي آکادميک را نديده، توانايي اين کار را نداشته است. شما به عنوان قاضي اي که بسياري از تحقيقات ايشان را ديده و بر اساس آنها حکم صادر مي کرديد، اين تحقيقات را در چه سطحي از عمق و اشراف بر موضوع مي ديديد؟
ما اگر بخواهيم اين حرف ها را مبنا قرار بدهيم، بايد خيلي چيزها را زير سؤال ببريم. مگر آيت الله بهشتي که رئيس ديوان عالي شد. قبلاً دوره ديده بود. مگرآقاي بازرگان که نخست وزير شد. قبلاً دوره ديده بود؟ همين طور بقيه آقايان. همه اينها يک آشنايي في الجمله با مسائل داشتند، منتهي در شرايط ويژه انقلاب که سر کار آمدند، عهده دار مسئوليت هايي شدند. از اين گذشته، قضاوت در مورد منافقين، قضاوت ها به صورتي که الان صورت مي گيرند، نبود. در دادگاه هاي انقلاب، نوعاً يک روحاني رئيس دادگاه و يکي دو نفر از قضات سابق دادگستري به عنوان حقوقدان حضور داشتند. البته امضا با رئيس دادگاه بود، ولي جلسه با حضور وکيل يا قاضي اي که از دادگستري به عنوان حقوقدان مي آمد، رسميت پيدا مي کرد. آقايان زيادي بودند که بعضي ها مرحوم شده اند، مثل: مرحوم آقاي ميرفندرسکي، مرحوم آقاي ضيايي، آقاي نراقي که الان هستند. آقاي هادوي و نيز کساني که از قضات يا وکلاي سابق بودند. در بعضي از دادگاه ها يک حقوقدان و اگر دادگاه مهم بود. دو نفر حقوقدان شرکت مي کردند و اگر کسي برخي از نکات قضايي را نمي دانست، کمکش مي کردند. آقاي لاجوردي هم در مقام دادستان انقلاب، معاون قضايي داشتند. آقاي غفارپور که الان رئيس شعبه 36 ديوان عالي کشور هستند، معاون قضايي انجام مي داد. الان هم همين جوري است و نوعاً رؤسائي که هستند معاويننشان کارهاي قضايي را انجام مي دهند و دادستان خط دهي کلي را انجام مي دهد، اما خودش بازجويي نمي کند. ممکن است درموارد نادري خودش بازجويي کند، ولي بازجويي کردن، کار دادستان نيست، کار داديار و بازپرس و معاون قضايي است. آنها کارها را انجام مي دهند و دادستان در واقع خط دهي مي کند. مرحوم آقاي لاجوردي هم به ميزاني که ديگران اطلاع داشتند، خودش مطلع بود. ايشان بسيار برکارش مسلط بود؛ چون آدم زرنگ و تحصيلکرده اي بود و در زندان هم کار کشته بود. کسي که آن دوره هاي دشوار را در ارتباط با زندان و ساواک گذرانده باشد، تبحري پيدا مي کند که ديگران فاقد آنند. ايشان به مسائل اسلامي آشنا بود. اما مهم تر از همه شيوه هايي است که انسان براي پيشبرد کارش اتخاذ مي کند، و گرنه مسائل جزئي را مي توان پرسيد. بعضي ها خيلي زود بر کارها مسلط مي شوند. ما قاضي داريم که در عرض دو سه ماه کارآموزي، کاملاً برکار مسلط مي شود و قاضي هم داريم که يازده سال است کار مي کند و هنوز خيلي از کارها را بلد نيست و لذا گاهي اينجا دعوتش مي کنند، او را تنزل مقام مي دهند، رئيس دادگاه او را مي برد و مستشار مي کند، داديار مي کند. مواردي بوده که بعد از يازده سال، يک قاضي را تبديل به کادر اداري کرده اند، چون هنوز بلد نيست حرف بزند، آدم هايي که مباني در آنها قوي باشد، زود بر کار مسلط مي شوند.
وسخن آخر
نکاتي که در آقاي لاجوردي برايم خيلي مهم بود، يکي اعتقادش به دين بود و ديگري اعتقادش به نظام. ما طلبه ها نوعاً! پشت سر کت وشلواري ها، کمتر نماز جماعت مي خوانيم، ولي من خودم پشت سر ايشان نماز خوانده ام و واقعاً معتقد بودم به همان چيزي که مي گويد عمل مي کند. نسبت به امام و روحانيت، اعتقاد راسخ و اصيل داشت. مقيد بود که به دستوراتش عمل کند و اگر کمترين سؤال و شبهه اي برايش پيش مي آمد، مي رفت وسؤال مي کرد. آن موقع از آيت الله گيلاني که رئيس کل دادگاه ها بودند، مي پرسيد و يا اگر ايشان نبودند. از ما سؤال مي کرد. يعني جنبه شرعي کارش را درست مي کرد. دنبال دنيا و مقام نبود. آن وقتي هم که از دادستاني کنار گذاشته شد، ده ها شغل ديگر را به او پيشنهاد کردند، اما قبول نکرد. مي گفت،«حس مي کردم اين کار از دستم بر مي آيد و لذا قبول کردم. سمت نمي خواهم.» بعد رفت خانه اش و چند تا چرخ خياطي گرفت و روسري مي دوخت. واقعاً از کساني بود که به هيچ وجه دنبال دنيا و مقام طلب نيستند. خاکي بود. اگر تشخيص مي داد که اين آدم کسي است که مي شود از نظر فکري، روي او کار کرد، ساعت ها برايش وقت مي گذاشت. اگر يک جا مي ديد که يک روحاني به اشتباه افتاده، راه مي افتاد مي رفت دم در خانه يا مسجدش و مي گفت، «آقا! اين نامه که شما نوشتي، وضعش اين جوري است. چه طوري اين را نوشتي؟»
کوچک ترين استفاده اي از بيت المال نمي کرد. حقوق نمي گرفت. برادرهايش زندگي اش را اداره مي کردند. يکي دوبار خانمش آمد و به آقاي گيلاني گلايه کرد که به ما نمي رسد. يک بار بچه شان مريض شده بود. هر چه خانمش زنگ زد که يک راننده بفرست که بچه را ببرد دکتر، گفت، «ماشين مال اينجا و راننده هم راننده من است. راننده شما نيست.» گفته بودند، «پس چه کنيم؟» گفت، «همان کاري که هميشه مي کرديد. تاکسي بگيريد بچه را ببريد.» که خانمش با هزار زحمت تاکسي گرفته و بچه را برده بود دکتر. درمدت چند سالي که همکار ايشان بودم، حتي يک بار نديدم که از بيت المال به اندازه نوک سوزني براي خانواده خرج کند، درحالي که بعضي از چيزها طبيعي بود يا مثلاً پسرش که مي آمد اينجا کار کند، پول غذايش را مي داد که غذاي بيت المال نخورد. از آن کساني است که هم شخصيتش و قدرش مجهول مانده و هم خدمات بسيار زيادي که براي حفظ نظام کرد. بعيد است که به اين زودي ها کسي بفهمد که او چگونه و تا چه حد توانست جلوي خطرات اساسي اي که نظام را تهديد مي کرد، بگيرد. اگر اقدامات او و همکارانش نبود، واقعاً معلوم نبود انقلاب چه صدماتي از طرف منافقين، چپي ها و گروهک هاي ديگر بخورد. ايشان واقعاً آدم مهرباني بود. خيلي خوب مي دانست که کجا قاطع باشد و جديت به خرج بدهد و کجا مهربان باشد و ارفاق کند. بنا بود غائله اي که بر پا شده بود بخوابد. اگر کسي قابل هدايت بود که هدايت شود، اگر هم نبود که بايد به زندان مي رفت. يا اگر افرادي را کشته بود قصاص مي شد. ايشان نسبت به دخترها به دليل اينکه آسيب پذيرتر هستند، رأفت بيشتري نشان مي داد و نهايت دقت را مي کرد که اينها درحريم امني باشند و نسبت به آنها اسائه ادبي نشود و من در مدتي که در آنجا بودم، حتي به يک مورد تخلف هم برنخوردم. خدا رحمتش کند آقاي کچويي را. سه چهار دختر را با ميني بوس از زنجان آورده بودند و هر چه به اينها گفتند پايين بياييد نمي آمدند. نگهبان هاي زن را هم که فرستادند، زورشان به آنها نمي رسيد. سه چهار روز همان جا بودند و حتي در همان جا مدفوع و ادرار مي کردند. من گفتم برويد پتو رويشان بيندازيد و آنها را بياوريد. اين قدر آقاي لاجوردي احتياط مي کرد که حتي دست نامحرم هم به اينها نخورد، آن وقت معاندين و معارضين چه قصه هايي که نمي سازند. انشاء الله خداوند درجاتش را متعالي کند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28