گفتگو با احمد قديريان
درآمد
حاج احمد قديريان را مي توان از نزديك ترين و صميمي ترين ياران شهيد لاجوردي در دوران مبارزه و مسئوليت قضائي دانست. دانستههاي او از پروندهاي مرتبط با شهيد لاجوردي كه جنبه ملي پيدا كرد، از جمله پروندههاي امير انتظام، سعادتي، منافقين و حزب توده، موجب شده كه دانستههاي او، كنجكاوي هر محقق و پژوهشگري را برانگيزد، اما وي در دادن اطلاعات، محتاطانه عمل ميكند. به رغم اين ويژگي، اين مصاحبه مشحون از ناگفتههاي بسيار از رويدادهاي مهم سالهاي نخستين انقلاب است. او اينك رياست موسسه فرهنگي شهيد بهشتي را به عهده دارد.
از چه مقطعي و چگونه با شهيد لاجوردي آشنا شديد و چه ويژگي هايي در ايشان براي شما جالب توجه بود؟
ابتدا از شما تشكر ميكنم كه داريد مظلوميت و وجوه شخصيتي اين يار امام و انقلاب را براي مردن تبيين ميكنيد. حدود پانزده سال قبل از انقلاب با شهيد لاجوردي آشنا شدم. من در بازار، مغازه عطاري داشتم و ايشان و اخوانشان در بازار جعفري مغازه داشتند. البته من زودتر از آنها به بازار آمدم. البته در آغاز پدر ايشان در خيابان ري، نزديكيهاي ميدان محمديه مغازه داشت و شهيد لاجوردي و برادرانشان آنجا كار ميكردند و بعد به بازار جعفري آمدند. رفاقت ما از مسجد شيخعلي شروع شد. در آنجا گروهي تشكيل شده بود. همينطور در مسجد خيابان مولوي كه بعدها اين گروهها به هم ملحق شدند و مؤتلفه اسلامي را تشكيل دادند. اعضاي هيئت مؤتلفه از ياران امام بودند و در شكلگيري و تداوم انقلاب، نقش مهمي داشتند. من بعد از انقلاب كه مسئوليت كارهاي امنيتي و نظامي را به عهده گرفتم، از مؤتلفه كنار كشيدم. به هر حال دوستي من با شهيد لاجوردي حدوداً پانزده سال قبل از انقلاب و سالهاي 39و40 شروع و در جريانات سالهاي بعد، بسيار محكم شد.
آيا از همان ابتداي آشنايي شناخت جامعي از ايشان پيدا كرديد؟ به مرور زمان اين شناخت چقدر تعميق پيدا كرد؟
شهيد لاجوردي صبوري خاصي داشت و در ميان دوستان ما از اين جهت ممتاز بود. علاوه بر اين بسيار فهيم بود و مسائل را بسيار دقيق درك ميكرد، يعني در درس و درك مسائل اجتماعي، جزو دوسه نفر اول جمع ما بود. معلومات حوزوي او هم در حد بالا بود.
اين نوع توانايي فطري يا حاصل تحقيق و مطالعات عميق و گسترده و يا تلفيقي از هر دو بود؟
هر دو مورد و همه هم بر اين مسئله شهادت ميدهند. اگر با برادر بزرگ ايشان مصاحبه كنيد، دقيقاً برايتان توضيح خواهند داد كه شهيد چه روحيهاي داشت. قبل از هر چيز در زندگي شخصي، بسيار آدم ساده و فروتني بود و با همه اقشار مردم ميجوشيد. از نظر علمي هم بسيار عميق و دقيق و در ميان شاگردان آقايشاهچراغي، ممتاز بود. بعدها كه همشيره شهيد لاجوردي، همسر شهيد اماني شدند، ارتباط ما نزديكتر شد و در برنامههاي مبارزاتي در كنار هم بوديم.
شهيد لاجوردي با توجه به تجربههاي فراواني كه در مقاطع مختلف مبارزاتي كسب كرده بود، كدام شيوه مبارزاتي را قبول داشت؟ آيا شيوه مسلحانه را قبول داشت و يا فكر ميكرد كه بايد مردم را به ميدان آورد؟
مرحوم شهيد اماني كه تقريباً محور اصلي مبارزات مسلحانه بود، زماني به همراه يارانش دست به مبارزه مسلحانه زد كه عرصه براي ادامه مبارزه و احقاق حقوق مردم، فوقالعاده تنگ شده بود. طبيعتاً در اين شرايط، مبارزه مسلحانه با اذن مراجع تقليد شكل ميگيرد. اينها در بازار، در زمينه كارهاي فرهنگي، فوقالعاده تلاش ميكردندو مخصوصاً در توزيع توضيحالمسائل حضرتامام(ره)، نقش بسيار فعالي داشتند. آقايان فضلا و علما و مخصوصا شيخفضلاللهمحلاتي و بعضي از عزيزاني كه آنجا مطرح بودند، در فعاليتهايشان از مرحوم شهيد اماني و يارانش به عنوان مجريان طرحهايشان استفاده ميكردند و هدف آنها اين بود كه روحانيت را در اجتماع مطرح و جلسات مبارزاتي برگزار كنند. يادم هست كه ما در گرمخانه مسجد جمعه كه در انتهاي مسجد بود، جلساتي را برگزار ميكرديم. اين مسجد پنجشش امام جماعت داشت، اما تنها امام جماعتي كه با ما همراهي ميكرد، مرحوم شيخآقاغلامحسينجعفري بود كه همراه با آقاي شجوني و تعدادي از آقايان علما، براي روشنگري جوانها در آن گرمخانه جلسات خانوادگي و هفتگي ميگذاشتند كه بسيار مؤثر بودند.
شهيد لاجوردي در مقام مبارزه چه مزايا و توانائيهاي را از خود نشان داد؟
شهيد لاجوردي با توجه به صبوري و تحمل و بردباري همراه با بينش سياسي و اجتماعي فوقالعاده بالا، به گونهاي بود كه واقعاً ساواك را عاجز كرده بود. هنگامي كه او را دستگير كردند و به زندان بردند، اين را محكم و به ضرس قاطع ميگويم، اولين كسي كه منافقين را شناخت، ايشان بود. ميگفت،«اينها هر جا از نظر تاكتيكي اقتضا كند، نماز ميخوانند و اگر اقتضا نكند، نماز نميخوانند.» از لحاظ كاري هم بايد بگويم من در طول نزديك به چهل سال مؤانست و در مقاطعي كه معاونت اجرايي ايشان را به عهده داشتم، انساني به اين پركاري نديدهام. شيوههاي مديريتي ايشان كه در جاي خودش توضيح مفصل خواهم داد، به گونهاي بود كه اگر مديران جامعه ما از آنها سرمشق بگيرند، مدير نمونه خواهند شد.
شهيد لاجوردي در برخورد با جريان نفاق، شيوه خاص و منحصر به فردي داشت. اين شيوه محصول چه طرز فكري بود؟ به عبارت ديگر شناخت نسبت به منافقين از كجا و چگونه و تعميق پيدا كرد كه بر اساس آن، بعد از انقلاب، آن شيوهها را به كار گرفت؟ برخي معتقد بودندكه بايد با منافقين مدارا كرد و شيوه تساهل و تسامح را در پيش گرفت، اما شهيد لاجوردي در مقابل ردههاي بالاي فكري و نظريه پردازان جريان نفاق قائل به شدت عمل بود.
من پس از پيروزي انقلاب، به عنوان معاون اجرايي دادستان انقلاب مشغول به كار شدم. در آن برهه، شهيد قدوسي دادستان انقلاب بودند و در اين جريان، يادم هست كه مرحوم شهيد بهشتي، تصوير خيلي خوبي از شهيد لاجوردي داشتند و لذا وي را براي دادستاني مركز پيشنهاد كردند. آقاي قدوسي به بنده فرمودند كه اگر بشود، ميخواهم آقايلاجوردي را ببنيم. البته در آن موقع، گروه فرقان فعاليتش را شروع كرده، اعضاي آن دستگير شده بودند و آقاي ناطقنوري مسئوليت دادگاه و ارشاد آنها را به عهده گرفته بودند و آقايلاجوردي به كمك ايشان رفت. من شهيد لاجوردي را در يك جلسه نزد شهيد قدوسي بردم و اين جلسه همزمان شد با فرار مقدم مراغهاي. من و چند نفر از بچهها براي دستگيري او به خيابان سميه رفتيم. آنجا كه رسيديم من به بچهها گفتم كه مراقب باشيد تا من وارد شوم. من نميدانستم مقدم مراغهاي ما را شناسايي كرده است. او بعد از اقداماتي كه در تبريز در قضيه خلق مسلمان انجام داد، فرار كرد و به تهران آمد و ما ميدانستيم كه همراه با گروهي در خيابان سميه سكونت دارد كه رفتيم و ديديم كه فرار كرده است، منتهي مجموعهاي از اسناد و مدارك را در آنجا جمعآوري كرديم كه شهيد قدوسي آنها را عيناً در اختيار شهيد لاجوردي قرار دادند تا ايشان نوع جرائم مقدم را يررسي كنند.
اين در واقع اولين مأموريت شهيد لاجوردي بود.
بله، ضمن اينكه قبلاً در ارتباط با پرونده گروه فرقان هم همكاري داشت. شهيد لاجوردي در ارتباط با جريان نفاق و ضدانقلاب بينش خاصي داشت. اطلاعاتي كه شهيد لاجوردي از دوره زندان با خود آورد، بسيار ارزنده بود، يعني واقعاً تجربه و صبر و درايت وي كه موجب متلاشي شدن سازمان منافقين و جريانات گوناگون نفاق شد.
از رفتار ايشان با زندانيان سياسي بگوئيد.
با نيروهاي جوان در زندان بهترين برخوردها را داشت. به من ميگفت كه ما امشب كل زندانيها را ميبريم حسينيهاي داشتيم كه حدود چهار هزار نفر جا ميگرفت. حدود هزارپانصد نفر زن و باقي مرد به آنجا ميبرديم. ايشان در گوشهاي ميزي ميگذاشت و ميگفت،«من امشب دادستان نيستم، بلكه با شما رفيق هستم. بياييد حرفهايتان را بزنيد. هر مطلبي داريد بگوييد. حتي اگر به دادستان هم اهانت بكنيد، اشكال ندارد، چون من امشب لاجوردي هستم.» بعد ميگفت يك صندلي و بلندگو هم بگذارند آن طرف سالن و ميگفت،«برويد حرفهايتان را بزنيد، من جواب ميدهم.» خدا ميداند كه اين برخورد پدرانه و مهربان و شيرين، چه تأثير عجيبي روي جوانها ميگذاشت، يعني كساني كه شايد حتي شش ماه ميشد كه كوچكترين اطلاعاتي نداده بودند، فرداي آن شب ميآمدند و با كمال رضايت، اطلاعات خود را ميدادند. اينها صبح و بعدازظهر ميخوابيدند و عصرها بيدار ميشدند و تا بعد از نصف شب در جلسه حاضر باشند و استفاده كنند. سيد از آنها ميپرسيد خسته نيستيد؟ و بعد كه مطمئن ميشد استراحت كردهاند، گاهي تا2 بعد از نيمهشب با آنها صحبت ميكرد. برنامه ميگذاشت و آنها را به گردش و نماز جمعه ميبرد.
اين افراد بيشتر در لايههاي پاييني و مياني بودند. دانه درشتهاي ردههاي بالا چطور؟
عدهاي از آنها متنبه شدند و توبه كردند. بعضي از آنها كه دستشان به خون سهچهار تن، آغشته شده بود، هنگاميكه حكم قصاص دربارهشان صادر ميشد، طوري متنبه شده بودند كه از مرگ استقبال ميكردند. سيد با بيان و منطقي خدايي با آنها صحبت ميكرد، بهطوري كه اگر قبل از ارتكاب به اين جنايات با او روبرو شده بودند، ابداً دست به اين كارها نميزدند. بعضي از آنها وقتي به زندان آمدند، سيد خيلي از آنها را آزاد كرد و بسياري از آنها به جبهه رفتند و شهيد شدند. اينها همه اثرات خلق خوش او و مصداق بارز اشدا علي الكفار و رحماء بينهم بود. سيد وقتي متوجه ميشد حكم اعدام از سوي حاكمشرع براي كسي صادر شده، تلاش ميكرد و براي او تخفيف ميگرفت. من در ميان آنها كساني را ميشناسم كه بعد از يازده سال، جزو نيروهاي انقلابي، متدين و خدمتگزار به نظام شد و اينها اثر مديريت و ارشاد فرهنگي شهيد لاجوردي است.
شهيد لاجوردي در عين حال كه با افرادي كه احساس ميكرد توبهپذير هستند با نهايت رأفت برخورد ميكرد، در مقابل كساني كه قصد برگشت نداشتند، قاطعيت و جديت بينظيري داشت. به نظر شما علت اين برخورد چه بود؟ برخي از مسئولين بودند كه با اين نحوه برخورد شهيد لاجوردي مخالفت ميكردند و بر كناري اوليه ايشان هم عمدتاً ناشي از همين اختلاف بود. تفاوت ايشان با آنها در چه مواضعي بود و چرا اعتقاد داشت كه در مورد برخي از اعضاي گروهكها، مدارا و بحث، جواب نميدهد و بايد با آنها قاطعانه برخورد كرد؟
شهيد لاجوردي نامهاي به امام مينويسد كه من نميتوانم شناختي را كه از منافقين دارم به شوراي عالي قضايي بفهمانم، لذا اين شورا پذيراي مطالب من و اطلاعات من درباره سازمان منافقين و گروهكهاي ضد انقلاب نيست. اينها از من نميپرسندكه چرا مملكت، ناامن است و فقط از من ميپرسند كه چرا برخورد ميكني؟ منشاء اختلاف هم همين بود كه شهيد لاجوردي انتظار داشت از او بپرسند كه چرا مملكت اينقدر ناامن است كه مردم به صرف اينكه عكس امام را در مغازهشان گذاشهاند، كشته ميشوند. شوراي عالي قضايي به دنبال مسائل ديگري بود. شهيد لاجوردي به امام نوشت كه فرمودهايد اگر نميتوانم با شوراي عالي قضايي كار كنم، اين موضوع را خدمتتان منعكس كنم، لذا اشتياق دارم خدمتتان برسم و جريان را بگويم. من در يكي از مصاحبههايم هم گفتم كه نميدانم پخش شد يا نه. در آنجا گفتم موقعي كه سيد خدمت امام ميرسد و توضيح ميدهد، امام ميفرمايند،«برو و بايست و به شوراي عالي قضايي بگو كه من گفتهام.» ايشان بيرون ميآيد، ولي اين موضوع را به شوراي عالي قضايي نميگويد و بعد آن برخورد با او ميشود و از كار گذاشته و مدتي طولاني خانهنشين ميشود. وقتي حضرتآيتاللهيزدي به رياست قوهقضاييه منصوب شدند، من رفتم خدمتشان و اين جريان را برياشان گفتم. ايشان فرمودند،«آقاي قديريان! آقايلاجوردي را بياور من ببينم.» آقايلاجوردي را بردم دفتر ايشان. آقاي يزدي اين جريان دقيقاً يادشان است. من جريان را توضيح دادم. آقايلاجوردي سرش پايين بود و باز هيچ نگفت و سكوت كرد. آقاييزدي به ايشان فرمودند،«شما بايد بياييد و مسئوليت زندان و امور تربيتي آنجا را به عهده بگيريد.» آقايلاجوردي، آقاي يزدي را قبول داشت و سكوت كرد و بعد هم حكم را پذيرفت، با اين حال آقاييزدي رفتند و از مرحومحاجاحمدآقا، موضوع آن جلسه و سخنان امام سئوال كردند و به ايشان گفتند قديريان چنين چيزي ميگويد كه امام چنين حرفي را به آقايلاجوري فرمودهاند، اما او از امام خرج نكرده و خودش را زير ضربات شوراي عالي قضايي قرار داده است.
مرحوم حاج احمد آقا طرفدار شهيد لاجوردي بودند.
بله، حاجاحمدآقا اين حرف را تأييد ميكنند. بعداً كه آقاييزدي را ديدم، گفتند كه من از حاجاحمدآقا سئوال كردم و ايشان تأييد كردند كه امام چنين چيزي فرمودند. ولي آقايلاجوردي از امام خرج نكرد، يعني اين مرد تا اين حد تودار و بزرگوار بود. به اعتقاد من اين سيد بزرگوار، ناشناخته رفت و سازمان منافقين هم براي ترور او خيلي سرمايهگذاري كرد كه نوبت اول موفق نشد و جريان نوبت دوم هم كه خيلي مفصل است.
از شيوههاي شهيد لاجوردي با گروهكها و توبه كنندگان و برگشتيها سخن گفتيد. قطعاً بعدها با برخي از اين خروجيها برخورد داشتهايد. از آنها چه خاطراتي داريد؟
بعد از شهادت آقايلاجوردي، كساني كه با كمك و رأفت اين بزرگوار از زندانها آزاد شدند و به كسبوكار زندگيشان برگشتند، وقتي خبر شهادت ايشان را شنيدند، بسيار متأثر شدند و تشييعجنازه آقايلاجوردي مملو از اين جوانهايي بود كه از زندان آزاد شده بودند. هنگامي كه تعدادي از آنها به جبهه ميرفتند و شهيد ميشدند، سيد به من ميگفت فلاني بود كه رفت و در مراسم آنها شركت ميكرد. خروجيهاي زندان به اين شيوه، خيلي زياد بودند. شهيد لاجوردي روزهاي جمعه براي خانوادههاي زنداني، مراسم ميگذاشت. او حتي از استراحت روزهاي جمعه خود ميگذشت و در فضاي سرسبزي كه به خانوادههاي زندانيها اختصاص داده بود، در كنار آنها مينشست و با آنها ناهار ميخورد و به درددلهايشان گوش ميداد و به آنها قول ميداد كه درست ميشود و فرزندشان آزاد خواهد شد، اما دشمن به قدري گسترده و عميق كار ميكرد كه بعضيها كه حتي انقلابي هم هستند، حرفهاي عجيبي درباره آقايلاجوردي ميزدند و ميزنند كه مايه تأسف است. رأفت و برخورد مصلحانه سيد به قدري بالا بود كه بسياري از زندانيها و خانوادههايشان از سازمان كنار كشيدند و خروجي آنها خيلي زياد بود و جمعيت كثيري كه براي تشييع جنازه سيد آمده، نشانهاي از كثرت دوستداران ايشان بود.
بخشي از جريان نفاق كه شهيد لاجوردي با آنها برخورد كرد، مجاهدينخلق بودند، اما عدهاي بودند كه ماهيت آنها به تدريج شناخته شد. اين افراد به عنوان سمبلهاي رابطه با آمريكا و بعضاً ارتباطات محرمانه و فرامسئوليتي شناخته شدند، از جمله اميرانتظام. مشاهده ميكنيم كه پس از شهادت شهيد لاجوردي، اين فرد توسط روزنامههاي زنجيرهاي، مجدداً مطرح و بهعنوان پاي ثابت تبليغات عليه شهيد لاجوردي، وارد ميدان ميشود. با عنايت به مسئوليتي كه خود شما داشتيد و با آشنايي نزديكي كه با اميرانتظام داشتيد، دريافت خود را از شخصيت اين فرد مهمتر از آن علل حقد و كينه شديدي را كه به شهيد لاجوردي دارد، بيان كنيد.
سئوال بسيار خوبي است. من معاون اجرايي دادستان بودم و اميرانتظام متهم ما بود و بهطور مستمر با او ارتباط داشتم. ايشان كتابي منتشر كرده و در آنجا از من به عنوان معاون دادستان نام ميبرد و ميگويد كه برخوردهاي قديريان ملايم و صبورانه بوده است. اميرانتظام موقعي كه دستگير شد، هيچ كسي را در ايران نداشت. همسر و دو فرزندش ظاهراً در سوئيس بودند. او نامهاي نوشته بود به شهيد لاجوردي كه من در اينجا دارم از تنهايي دق ميكنم، ديگر حرف بلد نيستم بزنم و حرفزدن از يادم ميرود. يك نفر بيايد با من حرف بزند. شهيد قدوسيرحمهاللهعليه به من نوشتند كه قديريان! هفتهاي دوبار با اين ديدار داشته باش. من اين دستور را اجرا كردم و به ديدار او رفتم. در هنگام ديدار يك مسئول با متهمين، بايد يا قاضي و يا بازجوي پرونده حضور ميداشت كه مطالبي ردوبدل نميشد. من چون مسئول پرونده بودم، حضور شخصثالث ضرورت نداشت و من مينشستم و با او صحبت ميكردم. در اين صحبتها، من خيلي چيزها از او فهميدم و متوجه شدم كه جاسوسي او قطعي است. اين برداشت كاملا شخصي است و ربطي به حرفهايي كه درباره او ميزدند، ندارد.
از كجا متوجه اين موضوع شديد؟
اميرانتظام نفوذي آمريكا در جبهه ملي و نهضت آزادي بود و به عنوان سخنگوي دولت موقت، در رسانهها صحبت ميكرد و وقتي دستگير شد، ارتباطات او آشكار شدند. از او ميپرسيدم قومي، خويشي، آشنايي نداري؟ ميگفت نه. بعد معلوم شد كه ايشان در ايران هيچ كس را ندارد و همه بستگان و اقوام او در خارج هستند؟
برخي از اعضاي نهضت آزادي ميگفتند از زمان تشكيل اين گروه تا پيروزي انقلاب، ما امير انتظام را نميشناختيم و او بعد از انقلاب آمد و وارد دار و دسته ما شد.
به هر حال نفوذ كرده بود. جاسوسي اين فرد براي من يقين شد و خدمت شهيد قدوسي هم عوض كردم، ولي ما به فرمان امام بزرگوار نميتوانستيم قبل از اينكه دادگاه درباره متهمين حكمي صادر ميكرد، با آنها برخوردي داشته باشيم. ما با كمال مهرباني و صميميت گاهي تا دوساعت با هم صحبت ميكرديم و من برايش ميگفتم كه در نظام در چه شرايطي به سر ميبريم. او هم خيلي خوشش ميآمد و در كتابش هم نوشته. يك روز نزد شهيد قدوسي رفتم و گفتم من وقتي ميروم و ساعتها با او صحبت ميكنم، پاسدارها تصور ميكنند كه اين قوموخويش من است. بعضيها هم گمان ميكنند در دانشگاهي جايي با اين رفيق بودهام. خود من مسئلهاي ندارم، ولي بيم از آن دارم كه بچهها نسبت به من مسئلهدار شوند و مشكل ايجاد شود. شهيد قدوسي گفتند از خودش راه حل را بپرس. هفته ديگر كه رفتم سراغ اميرانتظام گفتم،«يواش يواش ما را طلاق بده و كس ديگري را معرفي كن. آيا تو رفيق دانشگاهي نداري؟» مثل اينكه دوستانش هم فهميده بودند چهجور آدمي است و به سراغش نميآمدند.
اگر ميآمدند اجازه داشت با آنها ملاقات كند؟
همين را ميخواهم عرض كنم. گفت كه يك رفيق دارم مربوط به دوره دانشگاه كه خانهاش در تهرانپارس است. آدرس او را گرفتيم و فرستاديم دنبال او و آمد. به او گفتيم هفتهاي يك يا دو روز بيا و بنشين با او صحبت كن. قبول كرد و يك روز در هفته ميآمد. دو تا پاسدار هم گذاشته بوديم كه در مورد پرونده و مسائلي از اين دست با هم حرف نزنند. قرار بود كه فقط از وضعيت جسمي و روحي او خبردار شوند، ولي در ارتباط با پرونده، حق نداشتند حرفي بزنند.
امير انتظام دلش نميخواست دوستان نهضت آزادي او به ديدنش بيايند؟
بدش نميآمد، ولي ممنوعالملاقات بود؛ چون هنوز پرونده اش تكميل نشده بود. اگر بستگانش ميآمدند، ميتوانستند با او ملاقات كنند، ولي بستگان نزديك او اينجا نبودند. سيستم كارياش در زندان اينطوري بود و در رفاه هم بود و وسايل لازم هم داشت. كيانوري و احسانطبري هم همينطور. با آنها هم ديدار داشتيم و صحبت ميكرديم. بد نيست كه يك وقت از ديدارهايم با احسانطبري براي شما صحبت كنم. احسانطبري محاسني گذاشته و روي سرش هم عرقچيني گذاشته بود و كتاب مينوشت. اول كتابش هم نوشته بود،«ربنا لاتزع قلوبنا بعد از هديتنا و هبلنا من لدنك رحمه» با آقايناطقنوري رفتيم پيش او و آقايناطقنوري گفتند،«چه طور شده آيات قرآن آوردهاي توي كتابت كه اي خدا بعد از اينكه هدايت شديم، ما را برنگردان. چهطور شده از اينجور حرفها ميزني؟» گفت،«دارم مينويسم كه اشتباه كردهام.» يك هفته بعد از اين حرف، آمد بالا براي ملاقات با خانوادهاش. دخترهايش از ديدن او با آن قيافه حيرت كردند و پرسيدند،«بابا! پس چرا اين شكلي شدي؟» گفت،«اينجا اينجوري مطلبه!» نفاق را ببينيد. كمونيست است، اما نفاق دارد. سيد اينها را ميشناخت. بينش عجيبي داشت. طرف دهانش را باز ميكرد، ميفهميد كه اين منفعل است، اشتباه كرده، فهميده يا تظاهر ميكند.
علت كينه اميرانتظام به شهيد لاجوردي چيست؟
اين نكته بسيار نكته مهمي است. ما در انقلاب مثل شهيد لاجوردي كه اينقدر بينش عميق سياسي داشته باشد، كم داشتيم. شهيد لاجوردي همين كه كسي را ميديد، ميفهميد كه او چه مشكلي دارد و دردش چيست. شهيد لاجوردي ميدانست كه اينها دارند چهكار ميكنند. اينها داشتند عملاً و به تدريج، امام را كنار ميزدند. اميرانتظام دقيقاً ميدانست كه شهيد لاجوردي ريشه اينها را ميزند و زد. ريشه نهضت آزادي، حزب توده و همه گروهكها را شهيد لاجوردي قطع كرد. در اوايل انقلاب در حدود 57گروه و سازمان داشتيم كه همه آنها را شهيد لاجوردي با برنامهريزي دقيق، متلاشي كرد. او توانست با نهايت هوشمندي در آنها نفوذ كند و تز درون خود آنها و افكارشان، اضداد آنها را بيابد و ريشهشان را بزند. او با تجربههايي كه در طول سالها مبارزه كسب كرده بود، به اين نتيجه رسيد كه اگر يك مسئول زندان بخواهد با زندانيها به شيوه شداد و غلاظ رفتار كند، به نتيجه نميرسد. سيد در زندان به قدري مهربان بود كه گاهي شبها در سلولشان استراحت ميكرد. تصورش را بكنيد كه چهار منافق در سلولي باشند و سيد در كنارشان پتو پهن كند و بخوابد و وقتي همه هشدار ميدادند كه،«سيد! اينكار خطرناك است.» ميگفت،«نترسيد. همه اينها آزاد ميشوند.» و غالباً هم همينطور ميشد. هر كسي كه از زندان آزاد ميشد، از مهربانيهاي شهيد لاجوردي، داستانها داشت.
آيا شما شاهد برخورد اميرانتظام و شهيد لاجوردي بوديد؟
خير، اما او هم زرنگ بود. يك آدم جاسوس و سياسي، وقتي با آدم هوشياري مثل شهيد لاجوردي روبرو ميشود، حساب كارش را ميداند و كف او را ميخواند. اميرانتظام خيلي خوب ميدانست كه شهيد لاجوردي ريشه همه گروههاي نفاق و براند از را خواهد زد. اين كينه از آنجا به دلش مانده بود. همه گروهها، كف شهيد لاجوردي را خوانده بودند، حزبتوده كف او را خوانده بود. با اين همه اعضاي حزب توده، بهجز گروهي كه در كودتاي نوژه شركت داشتند، بقيه با پافشاري خود سيد، آزاد شدند. اينها آلت دست بودند و فقط تعداد محدودي كه راس بودند و آزاد نشدند. اينها كف شهيد لاجوردي را خوانده بودند و ميدانستند كه قدرت تفكر و بيان او خيلي بالاتر از آنهاست و به همين دليل هم از شهيد لاجوردي كينه بهدل داشتند. درخواست من اين است كه شما روي اين نكتهاي كه ميخواهم عرض كنم، تكيه كنيد و آن را بسط بدهيد كه اينها نميخواستند افكار شهيد لاجوردي در بين افراد جامعه رشد كند. بينش سياسي امر بسيار مهمي است. اينكه طرف دهانش را باز ميكند، شما بفهمي چهكاره است. سيد اين جوري بود. سيد دو تا كلمه كه با كسي حرف ميزد، ميفهميد با چه جرياني ارتباط دارد.
شهيد لاجوردي با طيف گستردهاي از معارضين نظام كه ما همه آنها را ذيل جريان نفاق جمع ميكنيم، برخورد داشت. بخشي از اين برخوردها برميگردد به جريان كودتايي كه قطبزاده انجام داد. شهيد لاجوردي در اين جريان چه نقشي داشت؟
شهيد لاجوردي دستور داد دفتر نهضت آزادي را بگيرند. براي تخليه آنجا خود من رفتم. مردم ريختند و تمام اسناد و مداركشان را بيرون آوردند. سيد دستور داد خيابان را بستند و تمام اثاث دفتر را جمع كرديم و برديم بالا. در ميان آن اثاث، اوراق و وسايلي وجود داشت كه متعلق به قطبزاده بود. قطبزاده را هم گرفتند و آوردند بالا و دوستانش، از جمله ابراهيميزدي، صباغيان و ششهفت نفري آمدند. من زنگ زدم به سيد و گفتم اينها آمدهاند براي ملاقات قطبزاده. سيد گفت به آنها بگو كه قطبزاده ممنوعالملاقات است. شهيد قدوسي دستور داده كه كسي با او ملاقات نكند. گفتم اينها پشت در ايستادهاند و بد است. گفت آنها را بياور به اتاق خودم. آنها را بردم به اتاق سيد. او با كمال مهرباني و ادب به آنها گفت كه شهيد قدوسي اعلام كردهاند كه ايشان حق ملاقات با كسي را ندارد و منتظر دستور امام هستيم. آنها رفتند. اين را بايد بگويم كه سيد ششهفت سال قبل از كودتا، كف قطبزاده را خوانده بود كه اين آدم، آرام نيست، ولو اينكه در شوراي انقلاب بود. يكيدو روز بعد، حاجاحمدآقا زنگ زدند و گفتند اسباب و اثاثيهاش را بدهيد و آزادش كنيد. ما هر چه را كه ادعا ميكرد مال اوست تحويلش داديم و آزادش كرديم تا بعد كه در جريان آن كودتا، دستگيرش كردند. در آن توطئه قرار بود خانه مجاور خانه امام منفجر شود. در آن خانه ساختمان ميكردند. پنج كيسه پنجاه كيلويي مواد منفجره را در آن خانه گذاشته بودند كه اگر منفجر ميشدند، خانه محقر امام را روي كوه برده بود.
شما خوتان كيسهها را ديديد؟
گرفتيم. اسناد و مدارك همه اينها در سپاه هست. قطبزاده دستگير شد و برنامهها بود كه يكي پس از ديگري اجرا شدند. متاسفانه نوار آخرين سخنان قطبزاده پخش نشد.
كدام نوار؟
سيد به من گفت قطبزاده دارد ميرود براي اعدام. بچهها را جمع كن و به او بگو بيايد نيمساعتي براي بچهها صحبت كند. به قطبزاده گفتم و او بادي به غبغب انداخت و جواب داد،«نه! نميآيم. من كه دارم ميروم به طرف سرنوشتم.» گفتم،«حالا بيا با بچهها صحبت كن تا دستكم اينها اشتباه نكنند و اغفال نشوند.» در هر حال راضياش كرديم و او را به حسينيه آورديم. زنها يك طرف، مردها يك طرف و قطبزاده آن بالا پشت ميزي نشست و صحبت كرد.
چه گفت؟
گفت من در پي سوء قصد به جان امام نبودم و نميخواستم به رهبري لطمهاي بخورد. هدف من اين بود كه حكومت عوض شود و متأسفانه آلت دست چند افسر ارشد كه با آمريكا ارتباط داشتند، شدم. قرار بود كودتايي انجام شود كه خوشبختانه نشد. من هم توي دادگاه همه حرفهايم را زدهام. حدود 20دقيقه صحبت كرد و گفت كه من اشتباه كردم و نفهميدم. اينها همه آقايلاجوردي را ميشناختند و ميدانستند او كيست و سيد، كف آنها را خوانده است. او باندشان را پيدا و متلاشي كرد. در اين باند يكي آقاي روحاني بود كه خلع لباس شد و بعد هم فوت كرد. صحبت قطبزاده كه تمام شد، جمعيت داخل حسينيه با هم فرياد زدند،«جماران گلباران، قطبزاده تيرباران.» شهيد لاجوردي رفت جلو. من پشت سرش بودم. قطبزاده را بردند پايين و بچههاي اجراي احكام، حكم را اجرا كردند. در آن موقع من منقلب شدم و به خودم گفتم،«خدايا! كسي كه در پاريس و در اينجا در كنار امام بود و مردم فرياد ميزدند درود هر آزاده، بر صادق قطبزاده، بايد كارش به اينجا بكشد و اين طور خيانت كند؟» اين آشكار سازيها همه حاصل بينش سياسي شهيد لاجوردي بود.
حزب توده بعد از انقلاب، خود را همسوي با امام و مخالف با نهضت آزادي نشان ميداد. شايد از اين حيث بشود آنها را منافق محسوب كرد، هر چند منافق مصطلح قرآني نبودند، چون اساساً ايدئولوژي ديني نداشتند. از برخورد شهيد لاجوردي با سران آنها و اعترافات بعدي آنها كه در اثر يك ترفند انجام شد، چه خاطراتي داريد؟ از نقش شهيد لاجوردي در بنبست كشاندن اينها مطالبي را ذكر كنيد.
درباره اين موضوع بايد به شكل مبسوطي بحث كرد. شهيد لاجوردي با همه به شكلي بسيار صميمانه و صادقانه صحبت ميكرد و ميگفت،«انقلابي به رهبري چنين امامي، با اين سابقه انقلابي و گذشته روشن اتفاق افتاده. شما در كجاي دنيا چنين رهبري را ميشناسيد و باز هم با او بر سر معاندت و مبارزه هستيد؟» شهيد لاجوردي در ارتباط با موضوعي سعادتي خيلي دقيق تحقيق و بررسي كرد. سعادتي كسي بود كه افجهاي را اجير كرده بود كه سيد را بزند كه محمدكچويي را زد. صبح آن روز همه حكامشرع و آقايگيلاني و سيد و ما نشسته بوديم و قرار بود افجهاي كه اسلحهاش را مسلح كرده بود داخل بيايد و همه را به رگبار ببندد كه جلوي در، محمدآقايميرابي جلوي او را گرفت. بعد آقاي غفارپور كه معاون قضايي بود، رفت به محمدكچويي تندي كرد كه،«چرا دست اين اسلحه دادهايد؟» محمد گفت،«نه چيزي نيست.» و رفت بيرون كه اسلحه را از او بگيرد. اگر افجهاي داخل آمده بود، آنجا قتلعام به راه انداخته بود. روز هشتم بود كه هنگام ظهر، محمد را زد. صبح قرار بود سر آقايلاجوردي را نشانه بگيرد، يعني ابتدا كه افجهاي آمد بيرون، سر آقايلاجوردي را نشانه گرفت. سيد پيچيد پشت درخت، محمد اسلحه كشيد كه او را بزند، او سر محمد را نشانه گرفت. ميخواهم بگويم كه دشمنان انقلاب، شهيد لاجوردي را شناخته بودند و به همين دليل او را نميپذيرفتند. خدا شاهد است شهيد لاجوردي با هر كسي كه صحبت ميكرد، همين كه به چشمهايش نگاه ميكرد، ميفهميد او چهكاره است. در داخل زندان شهيد لاجوردي با كيانوري و احسانطبري ساعتها صحبت و احسانطبري را دگرگون كرد. اينها اهل قلم بودند. به آنها اتاق خوبي هم داده بودند كه در آن مينشستند و مينوشتند.
سران حزبتوده در ابتداي دستگيري، گارد داشتند و حرف نميزدند. چه شد كه ناگهان لو رفتند؟
ما وقتي با عمويي صحبت ميكرديم، ميگفت چهل سال در زندان بودهام، بيست سال در، حكومت شاه و بيست سال پس از انقلاب، اما سيدطوري با او صحبت كرده بود كه عمويي تسليم شده بود. در مورد كفر آنها كه نفاق هم قاتي آنها بود، شناخت خوبي داشت و بر اساس آن با آنها بحث ميكرد.
اينها در ابتدا انقلاب، مواضعي شبيه به حزب جمهوري داشتند، از جمله در تسخير لانه جاسوسي.
گفتوگوي شهيد بهشتي و كيانوري را كه يادتان هست؟ كيانوري ميگويد،«آقايبهشتي شما قبل از اينكه ما محكوم بشويم، داريد ما را محكوم ميكنيد.» شهيد بهشتي ميفرمايند،«انشاءالله كه محكوم خواهيد شد.» وقتي لو رفتند، آن برنامهها و كارهايشان كه اجرا شدند، فيلم را برايشان گذاشتند و آنجا بود كه آنها گفتند اشتباه كرديم. اين نكته را هم بد نيست بگويم وقتي كه كمونيستهايي را كه به شهر آمل حمله كرده بودند، براي اعدام بردند، تيم ما از ساعت 11 همراه اينها بودند. يكي از آنها ظاهراً غذا نخورده بود. يكي از پاسدارها ميپرسد،«چرا غذا نخوردي؟» طرف جواب ميدهد،«معدهام ناراحت است و هر غذايي را نميتوانم بخورم.» ميگويد،«ميگفتي ميرفتم برايت از غذاي مريضهاي بهداري ميگرفتم.» و ميرود و برنج ساده و مرغ براي آن فرد ميگيرد. او ميگويد،«خوشحالم به دست كساني اعدام ميشوم كه مرد هستند.» اينها خروجيها سيد بودند. هم با پاسدارها و هم با زندانيها مهربان بود. آنها را به نماز جمعه و جاهاي ديگر ميبرد و آنها فدايي سيد بودند.
سعادتي قصد كشتن شهيد لاجوردي را داشت و به همين دليل فردي را اجير كرده بود كه سيد را بزند. از نحوه برخورد شهيد لاجوردي با او خاطراتي را نقل كنيد.
سعادتي قبل از اينكه به سازمان مجاهدين وصل شود، پيكاري و از آن چپهاي خبيث كثيف بود. محمدي كه در زندان، خودش را اعدام كرد، دستيار سعادتي بود. اطلاعاتي را دقيقاً گرفته بود و قرار بود صبح فرداي آن روز، محمدي محاكمه شود كه شب قبلش خودش را حلقهآويز كرد. سعادتي حدود20 جلسه محاكمه داشت كه شنيدني است. او در محاكمات خيلي طفره ميرفت. آقايگيلاني رئيس دادگاه بود. شهيد لاجوردي دقيقاً ميدانست سعادتي چهكاره است. سعادتي بر چفت شد به سازمان مجاهدين و آنها هم شعارنويسي ميكردند كه سعادتي آزاد بايد گردد. سيد با سعادتي هم ساعتها صحبت و او را محكوم كرد. سيد نفوذ كلامي عجيبي داشت. كاظمافجهاي از نيروهاي نفوذي سازمان مجاهدين بود كه به صورت پاسدار وارد زندان شده و قيافهاي هم براي خودش درست كرده بود كه شهيد كچويي هم تحت تأثير قرار گرفته بود و وقتي به او ميگفتند مراقب باش، ميگفت،«نگران نباشيد. من سابقهاش را دارم.» ما از اين خوشبينيهايمان دو تا لطمه اساسي خورديم. يكي نفوذي دادستاني كل بودكه بمب زير ميز اتاق شهيد قدوسي گذاشت. آقايجولايي گفته بود،«اين آدم را تصفيه كنيد. من از او ميترسم.» اما كسي به حرفش ترتيب اثر نداده بود. روز حادثه، شهيد قدوسي ده دقيقهاي پشت ميز نشسته بود كه آن نفوذي سازمان مجاهدين از بيرون و با كنترل از راه دور، بمب را منفجر كرد. قدرت انفجار به قدري بود كه ديوار را هم تخريب كرد و شهيد قدوسي به بيرون پرتاب شد. يكي از نمايندگان شهيد قدوسي هم آنجا بود كه به كلي سوخت. افجهاي هم تلاش كرد به بخش 325 كه سعادتي بود برود. هنگام شب، نامهاي بين آن دو رد و بدل ميشود و صبح افجهاي ميرود بيرون و اسلحه رولور پنجتير را ميآورد داخل و محمدكچويي ميزند.
درباره نحوه مديريت شهيد لاجوردي هم نكاتي را ذكر كنيد.
شهيد لاجوردي مديريت قوي و منحصر به فردي داشت كه اگر بشود آن را پياده كنيم، الگوي خوبي براي مديران كشور است. اولاً انسان بسيار صرفهجوي بود. يكي از پارامترهاي قدرتمند مديريت اين است كه يك مدير به سيستم تحت امر خود اشراف داشته باشد شهيد لاجوردي اينگونه بود. ما وقتي در ساعت5/6 صبح مارس صبحگاه ميزديم، ميديديم ايشان بيرون صبحگاه ايستاده. موقعي كه نيروها تقسيم ميشدند و سر پستهايشان ميرفتند، ميآمد و با ما دست ميداد و خسته نباشيد ميگفت. سركشي به بخشها، شعبات، رسيدگي به پروندهها و همه امور را با نهايت دقت انجام ميداد. مسئولين شعبات در ارتباط با او، محو شخصيتش بودند. بسيار صميمي و مهربان بود. شما الآن يك مدير كل يا معاونش را ببينيد كه با افراد زيردست چگونه رفتار ميكند، آنوقت تصورش را بكنيد كه دادستان تهران چطور رفتار ميكرد كه همه دلشان ميخواست با او ارتباط داشته باشند. سيد گاهي بلند ميشد و ميرفت با كارمندانش غذا ميخورد كه ببيند چه غذايي به آنها ميدهند. يكبار يكي از كاركنان را ديده بود كه ماست براي خود و همكارانش ميبرد و گفته بود امروز با غذا ماست نداشتيم. اگر ديگران ببينند درست نيست. ببر پس بده. غذاي جدا براي زندانيها و كاركنان و مديران وجود نداشت. همه يكجور غذا ميخوردند. تسلط و اشراف او بر محيط كار و پيگيري امور و رفع مشكلات در او بينظير بود. هر كسي كه مشكلي داشت، سيد تا جايي كه ميتوانست آن را رفع ميكرد.
آخرين خاطرهاي كه از ايشان داريد، چيست؟
تقريباً يك ماه مانده به شهادت سيد، رفتم به منزلش و گفتم،«حاجي! تو را ميزنند.» يك كمي بينش امنيتي دارم. گفت،«كسي به من كاري ندارد.» گفتم،«حاجي! دقت كن.» گفت،«من همه پاسدارها را آزاد كردم و گفتهام كه بروند.» گفتم،«من برايت چه كنم؟» گفت،«من خيلي از خانه بيرون نميروم. سر كار هم با دوچرخه ميروم.» خيلي عادي ميرفت و آنوقت آن حرفها را دربارهاش ميزدند و ميزنند. در محل كارم نشسته بودم كه بچهها زنگ زدند كه آقايلاجوردي را در بازار زدند. من ديگر چيزي حاليم نشد. به مسئول روابط عموميمان گفتم،«دوربينت را بردار، راه بيفتيم.» ده دقيقه هم طول نكشيد كه رسيدم پشت مغازه او در بازار جعفري و ديدم كركره مغازه را كشيدهاند پايين. كليد را نميدانم چي كسي برداشته و برده بود. من از بالاي در كركره رفتم داخل مغازه و گفتم،«بگوييد نماينده دادستان آمده و در را باز كنند.» در را باز كردند. اسماعيلي سر تير شهيد و آنجا افتاده بود، اما سيد را برده بودند بيمارستان، چون هنوز نفس ميكشيد. سيد دم پلههاي مسجد امام تمام كرده بود. من رفتم بيمارستان سينا بالاي سرش. آن كسي كه دستگير شده بود، نيروي انتظامي اشتباه كرده و او را نگشته بود و او هم سيانور خورده بود و تا برسانندش بيمارستان لقمانالدوله، از بين رفت.
ضارب اصلي بود؟
نه، ضارب اصلي، غضنفرنژاد بود كه او را توي آبادان گرفتيم. فرمانده عمليات بود.
چه جور آدمي بود؟
شمالي بود و دورههاي مختلف نظامي را ديده بود و رجوي به او گفته بود كه اگر اين كار را انجام بدهي، موقعي كه برگردي، از نظر تشكيلاتي بالا ميروي. او موقعي كه سيد را زد، فرار كرد و توي مسجد شاه تيراندازي هوايي كرد. بعد هم يك تاكسي گرفت و رفت ميدان شوش و دو تا اسلحهاش را انداخت داخل جوي آب و رفت سه راه سلفچگان و از آنجا رفت اهواز. توي اهواز هم يك راديو خريد و ميگفت توي راديو شنيدم كه آقايلاجوردي شهيد شده.
چرا افكار عمومي را در جريان محاكمه ضارب قرار ندادند؟
من در جريان دادگاه غضنفرنژاد بودم. او دورههاي مختلفي را ديده بود و چند بار هم او را در بازار بغداد برده و به او ياد داده بودند كه بازار جعفري اينطوري است. صبح آن روز ميروند و مغازه را شناسايي ميكنند و بعد ميروند مسافرخانه نزديك آنجا و اسلحههايشان را مسلح ميكنند و بر ميگردد بازار جعفري و حاجي را ترور ميكنند. يكي دو تا از بچهها آنجا بودند كه زخمي ميشوند و آقاياسماعيلي هم كه درجا تمام ميكند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28