به افتخار فردوسي
شاعر: احمد نيکوهمت
بيا که نوبت وجد و سرودخواني ماست
بساط جشن همايون و خرمي بر ماست
فرشته باز درآمد به ساحت فردوس
نداي دلکش کروبيان به عرش به پاست
بيا به گلشن فردوس مهر فردوسي
که تربتش به طراوت خوش و عبيرآساست
به نام فرخ استاد توس فردوسي
زمان سور و سرور از براي اهل صفاست
نعيم گلشن فردوس، مهد فردوسي ست
که شاهنامه او جاودانه و شيواست
نديده ديده ايام شاعري چون او
که بين اهل معاني سخنوري يکتاست
به افتخار سخن آفرين خطه توس
کنيم کز سخن آغاز، دلپذير و رواست
تو جاودانه بزي اي حکيم فردوسي
که اهتمام تو روشن به پيش ديده ماست
هزار سال فزون شد که شاهنامه تو
فروغ بخش محافل به پهنه دنياست
درود نامتناهي تو را سزاوار است
که همت تو چنين کاخ معرفت آراست
تويي که باني اين کاخ جاودانه شدي
که ارتفاع کلام تو آسمان سماست
گذشت صيت کلام تو تا سپهر برين
مقام شعر تو برتر ز پايه شعراست
ز شاهنانمه چه گويم؟ که بي سخن اين کاخ
بس استوار و دلاويز و دلکش و زيباست
ز پايگاه بلندش سخن فرو ماند
که شرح رفعت آن لاتعد و لاتحصي ست
از اهتمام بليغ تو اي سخنور راد
دژ رفيع سخن پايدار و پابرجاست
چو آفتاب طلوع تو از خراسان بود
که مضجع رضوي پور سيد بطحاست
ز شاهنامه سخن ها شنيده ايم و هنوز
هر آنچه باز بگوييم جان فزا و سزاست
سخن ز عرصه اعجاز برده اي تا عرش
ز بس که چامه شيواي تو بديع و رساست
بيان روشن تو همچون آبشاران است
کلام دلکش تو در کمال استقصاست
تو جلوه گاه سخن را به آسمان بردي
که شاهباز بيان تو کهکشان هماست
شد ابتداي کلام تو از خدا و خرد
که لوح جان تو روشن چو باده در ميناست
لطافت سخنت اهل ذوق دريابد
که در طراوت و کشّي بديل مشک ختاست
به باغ خرم انديشه شادمانه بزي
چنان که از سخنت جان به نغمه و آواست
ز جلوه هاي هنر يافت جلوه نظم دري
کلام روشن شايستگان فروغ افزاست
گرانبهاترين سند افتخار ايراني
به نزد اهل خرد شاهنامه در دنياست
پي ضمانت و ابقاي شعر نغز دري
سروده تو به شهنامه پشتوانه ماست
به غرفه فلکي مي رود سخن از خاک
سخن که اوج پذير شود، چو فرّ هماست
فروغ يافت ز نظمت جهان انديشه
بيان روشن صافي دلان چه روح افزاست
نواي روشن شاعر، نوازش جان است
دلي که اهل صفا شد، به غلغل و غوغاست
ز شاهنامه چه گويم که همچو حبل متين
به نزد مردم آزاده عروه الوثقي ست
ز شاهنامه عيان ست فرّه يزدان
نشانه هاي بزرگي از اين اثر پيداست
شرافت سخن از شاهنامه شد پيدا
که شاهنامه گواهي پي هويت ماست
سخن به عرشه معراج بردي از اشعار
ز بس که لؤلؤ رخشان عيان در اين درياست
چو آفاب جهان را فروغ بخشيدي
از آن که راي منير تو روشن و رخشاست
مسخر تو شد اقليم شعر از آغاز
تو را ز معرفت و شاعري يد طولاست
پس از گذشت زمان ها ز شاهنامه تو
هنوز سينه تاريخ پر نوا و صداست
ز داستان سياووش و قصه سهراب
نواي ولوله تا عرش کبريا برجاست
ز هفت خوان و تهمتن فسانه ها خوانديم
هنوز کودک دل را بسي سرود و نواست
ميان پنجه پولادستان رستم گرد
هنوز ديو سفيد از هراس در غوغاست
ز گيو و بهمن و افراسياب و نوذز و توس
بسي فسانه شيرين به دفتر و انشاست
شکوفه هاي مضامين به گلشن ادبي
به رغم مردم دانا چو لاله حمراست
به خاک توس بخفتي و جاودانه تويي
که فرّ سرمدي اي جاودانه مردي راست
قلمرو سخن پارسي مسخر توست
که تيغ تيز معاني در اختيار شماست
سخن به نام تو گفتم به لفظ نغز دري
فروغ بخش دل و ديده چامه غراست
چو آفتاي درخشنده بود فردوسي
در آن سپهر فروزان که بس سهيل و سهاست
گذشت نوبت سام و زمان اسکندر
ببين که مايه عبرت فسانه داراست
نماند خسرو و شيرين و کاخ نوشيروان
که راويان حوادث فصول صيف و شتاست
به کارنامه ايام حال ما بنگر
که نقش هاي فريبنده در رخ فرداست
درود با دبر اين ملت هنرپرور
که گنج هاي سخن را به معرفت داراست
حديث حافظ شيراز سر خوشم که سرود:
«که آتشي که نميرد هميشه در دل ماست»(1)
به حليه هاي مضامين سخن گواه من ست
که در مذاق اديبان خوش و حلاوت زاست
فرو چکد ز لبت شهد شعراي همت
کنون که طوطي طلبکار شعر شکرزاست
بساط جشن همايون و خرمي بر ماست
فرشته باز درآمد به ساحت فردوس
نداي دلکش کروبيان به عرش به پاست
بيا به گلشن فردوس مهر فردوسي
که تربتش به طراوت خوش و عبيرآساست
به نام فرخ استاد توس فردوسي
زمان سور و سرور از براي اهل صفاست
نعيم گلشن فردوس، مهد فردوسي ست
که شاهنامه او جاودانه و شيواست
نديده ديده ايام شاعري چون او
که بين اهل معاني سخنوري يکتاست
به افتخار سخن آفرين خطه توس
کنيم کز سخن آغاز، دلپذير و رواست
تو جاودانه بزي اي حکيم فردوسي
که اهتمام تو روشن به پيش ديده ماست
هزار سال فزون شد که شاهنامه تو
فروغ بخش محافل به پهنه دنياست
درود نامتناهي تو را سزاوار است
که همت تو چنين کاخ معرفت آراست
تويي که باني اين کاخ جاودانه شدي
که ارتفاع کلام تو آسمان سماست
گذشت صيت کلام تو تا سپهر برين
مقام شعر تو برتر ز پايه شعراست
ز شاهنانمه چه گويم؟ که بي سخن اين کاخ
بس استوار و دلاويز و دلکش و زيباست
ز پايگاه بلندش سخن فرو ماند
که شرح رفعت آن لاتعد و لاتحصي ست
از اهتمام بليغ تو اي سخنور راد
دژ رفيع سخن پايدار و پابرجاست
چو آفتاب طلوع تو از خراسان بود
که مضجع رضوي پور سيد بطحاست
ز شاهنامه سخن ها شنيده ايم و هنوز
هر آنچه باز بگوييم جان فزا و سزاست
سخن ز عرصه اعجاز برده اي تا عرش
ز بس که چامه شيواي تو بديع و رساست
بيان روشن تو همچون آبشاران است
کلام دلکش تو در کمال استقصاست
تو جلوه گاه سخن را به آسمان بردي
که شاهباز بيان تو کهکشان هماست
شد ابتداي کلام تو از خدا و خرد
که لوح جان تو روشن چو باده در ميناست
لطافت سخنت اهل ذوق دريابد
که در طراوت و کشّي بديل مشک ختاست
به باغ خرم انديشه شادمانه بزي
چنان که از سخنت جان به نغمه و آواست
ز جلوه هاي هنر يافت جلوه نظم دري
کلام روشن شايستگان فروغ افزاست
گرانبهاترين سند افتخار ايراني
به نزد اهل خرد شاهنامه در دنياست
پي ضمانت و ابقاي شعر نغز دري
سروده تو به شهنامه پشتوانه ماست
به غرفه فلکي مي رود سخن از خاک
سخن که اوج پذير شود، چو فرّ هماست
فروغ يافت ز نظمت جهان انديشه
بيان روشن صافي دلان چه روح افزاست
نواي روشن شاعر، نوازش جان است
دلي که اهل صفا شد، به غلغل و غوغاست
ز شاهنامه چه گويم که همچو حبل متين
به نزد مردم آزاده عروه الوثقي ست
ز شاهنامه عيان ست فرّه يزدان
نشانه هاي بزرگي از اين اثر پيداست
شرافت سخن از شاهنامه شد پيدا
که شاهنامه گواهي پي هويت ماست
سخن به عرشه معراج بردي از اشعار
ز بس که لؤلؤ رخشان عيان در اين درياست
چو آفاب جهان را فروغ بخشيدي
از آن که راي منير تو روشن و رخشاست
مسخر تو شد اقليم شعر از آغاز
تو را ز معرفت و شاعري يد طولاست
پس از گذشت زمان ها ز شاهنامه تو
هنوز سينه تاريخ پر نوا و صداست
ز داستان سياووش و قصه سهراب
نواي ولوله تا عرش کبريا برجاست
ز هفت خوان و تهمتن فسانه ها خوانديم
هنوز کودک دل را بسي سرود و نواست
ميان پنجه پولادستان رستم گرد
هنوز ديو سفيد از هراس در غوغاست
ز گيو و بهمن و افراسياب و نوذز و توس
بسي فسانه شيرين به دفتر و انشاست
شکوفه هاي مضامين به گلشن ادبي
به رغم مردم دانا چو لاله حمراست
به خاک توس بخفتي و جاودانه تويي
که فرّ سرمدي اي جاودانه مردي راست
قلمرو سخن پارسي مسخر توست
که تيغ تيز معاني در اختيار شماست
سخن به نام تو گفتم به لفظ نغز دري
فروغ بخش دل و ديده چامه غراست
چو آفتاي درخشنده بود فردوسي
در آن سپهر فروزان که بس سهيل و سهاست
گذشت نوبت سام و زمان اسکندر
ببين که مايه عبرت فسانه داراست
نماند خسرو و شيرين و کاخ نوشيروان
که راويان حوادث فصول صيف و شتاست
به کارنامه ايام حال ما بنگر
که نقش هاي فريبنده در رخ فرداست
درود با دبر اين ملت هنرپرور
که گنج هاي سخن را به معرفت داراست
حديث حافظ شيراز سر خوشم که سرود:
«که آتشي که نميرد هميشه در دل ماست»(1)
به حليه هاي مضامين سخن گواه من ست
که در مذاق اديبان خوش و حلاوت زاست
فرو چکد ز لبت شهد شعراي همت
کنون که طوطي طلبکار شعر شکرزاست
پي نوشت ها :
1- از آن به دير مغانم عزيز مي دارند که آتشي که نميرد، هميشه در دل ماست
حافظ